چشمهوار، جوشیدن و فقط جوشیدن. رود سان رفتن و رفتن و فقط رفتن. دریاگونه، خروشیدن و در نهایت بیکرانهی آبی، فقط خروشیدن. خورشید مانند درخشیدن و گستراندن گیسوان شنگرف فام - در طلوع جادوانهی دریا - بر آبهای مترنم و فقط درخشیدن. کشف کردن مدام و حرف تازه آوردن. قانع نشدن و دوباره کشف کردن. کوله بار تجربه بر دوش، پوزار جستجو در پا. عصای بینایی در کف، همیشه چشم به فرارو داشتن. پیمودن و پیمودن و بهسر منزلی خونکردن، این است آنچه باید.
آب کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبات از بالا و پست
کجا راه پایان مییابد؟ نمیدانیم «تو پای به راه درنه و هیچ مپرس..». [و شاید نباید بدانیم]. در هنر به طریق اولی، رسیدنی در کار نیست. نباید دنبال سر منزل راحت گشت، پای افزار به کناری نهاد، پای آسودگی در آبهای عافیت هشت و به خواب رفت. کار ما شاید جستجوست. هیچ منزلی منزل اصلی نیست. هیچ سبکی تمام حرف را در بر ندارد. سبک داشتن، یعنی قانعشدن، یعنی در قالب جای گرفتن، یعنی پایان حرکت. سبکها بهعنوان گامهای طی شده و آجرهای سفت زیر پا، قابل احترامند، اما هدف نیستند، وسیلهاند.
نیاز به سرایش، مانند تصویر کردن گیسوان رودخانهییست که در سفر بافته میشود؛ در سفر، همراز با نگاه ساکت مهتاب، و سوسوی درشت ستارگان، یا آنگاه که آهویی، تشنگی نگاهش را در آن فرو مینشاند، یا سهرهیی غبار آلود، در آن، پرِ خستگی میشوید.
رودخانه دایم میرود و میسراید. در این رفتن و صیرورت، تازه میماند. سرود او سرود حرکت است و انعکاس زیباییهای پیرامون در خود. اگر رودخانه بستر نداشته باشد، جاری نمیشود، با این حال بستر رودخانه ثابت نیست. گاه از شیب تند و باریک کوهستان به زیر میآید، گاه از پرتگاهی هولناک فرو میافتد، گاه در بسیط آرام دشتی پهناور به حرکت خود ادامه میدهد و گاه در خنکای سایه سار جنگل... یعنی قالب دارد؛ اما قالب آن یکسان نیست. آنچه رودخانه بودن رودخانه را تعیین میکند، «حرکت و سرایش» است. «رفتن و رفتن و به یک قالب دل نبستن».
با تعریفی که امروز از شعر میشود، براحتی میتوان شعر را از غیرشعر تشخیص داد. اگر شعر، «شعر» باشد، میتوان آن را در هر قالبی آورد. مانند سادگی، شفافیت و پاکی تحسینبرانگیز آب. آب زلال در هر ظرف که در آید، آب است. چه در کوزهیی سفالینه، چه در ظرفی مسین، یا در لیوان خوش تراش بلور.
امروزه شاعری هنر قافیه بافی، بازی با عروض، یا استعداد آوردن صنایع عجیب و غریب بدیع، حراج واژههای مغلق و خرج کردن زبان دشوار و متکلف نیست. شاعر قبل از هر چیز باید شاعر باشد. یعنی دارای «نگاه شاعرانه». شاعر کسیست که به هر چیز نگاه میکند قدرت تبدیل آن را به شعر دارد.
شاعری، داشتن یک «نگاه» و بینش هنرمندانه و عمیق به انسان و جهان هستیست؛ سرایش بر مدار عاطفه و احساس؛ درکی ظریف و همهجانبه از حیات وجوهر آن یعنی عشق. شاعر، عاشقترین است.
شاعری در عینحال یک نوع دستیابی به الهام نیز هست؛ کشف و دریافت آنچه که نیست، ولی هست؛ جاری کردن آواهای پر رمز و راز زندگی. نگاشتن لحظههای نهان و سبز؛ آنچه در زیر پوست واقعیت میگذرد و با چشم معمولی دیده نمیشود.
به مدد آینهی دل شاعر میتوان صدای بال فرشتگان، عبور سبز بهار از رگان طبیعت و موسیقی نیایش کاینات را حس کرد. در عینحال به زیبایی انسان در لحظات اشک چشم گشود. در این دنیای زیبا و سخت جذاب، کوه، کوه است ولی کوه نیست. کوه نماد حقیقتی برتر است. دریا، دریاست، ولی در ورای معنای ظاهری خود، دریا شوریدگیهای بیکرانهی انسان و خدا را زمزمه میکند. برگ در این دنیا میتواند برگ باشد، اما میتواند دل سبز کسی هم باشد که در خطوط آن رازهای عاشقانه نبشتهاند و [اینگونه هم هست؛ ما نمیبینیم].
در پرتو عشق، هزاران در بسته گشوده میشوند، واژهها شکل میگیرند؛ زبان خود را مییابد. کسی که از دلش حرف میزند؛ هیچگاه دنبال واژه نمیگردد. بگذریم که حرف دل جذبهی خاص خود را دارد. وقتی از ته دل میگوییم واژهها به دنیای آن راه ندارند. هر گونه واژه پردازی در آن نقض غرض است. گواینکه هنگام سخن گفتن از زبان دل، زبان دیگرگونه میشود. اشک جای کلمات را میگیرد و واژهها شکسته- بسته ادا میشوند. بیشتر اوقات گریهیی طولانی جای حرف زدن را میگیرد پارهیی وقتها، تنها یک قطره اشک.
با این برداشت از سخنِ دل آیا آنکه در بند فرم است [چه نو چه کهنه] و به فرم بند کرده، از درونمایهی شاعری غافل نیست؟ به اعتقاد بندهی ناچیز در محک زدن یک شعر، باید نخست دید آیا آن شعر، «شعر» است یا نه، بعد وارد هر بحث دیگری سر فرم و... شد. فرم همیشه تابعی از محتواست و قابل تغییر. مهم این است که شعر، «شعر» باشد؛ خواه نیمایی، سپید، موج نو، شعر حجم، شعر ناب، یا با عاریتی از قالبهای کهن فقط در فرم، یعنی غزلواره یا در هر سبکی از شعر آوانگارد، از دههی 60تا شعر پستمدرن یا هر سبک آوانگارد دیگر از امروز تا فردا و فرداهای دور. عنصر تعیینکننده. پیام شعر و تاثیریست که در احساس و عاطفه باقی میگذارد.
»کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم»
ع. طارق
آب کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبات از بالا و پست
کجا راه پایان مییابد؟ نمیدانیم «تو پای به راه درنه و هیچ مپرس..». [و شاید نباید بدانیم]. در هنر به طریق اولی، رسیدنی در کار نیست. نباید دنبال سر منزل راحت گشت، پای افزار به کناری نهاد، پای آسودگی در آبهای عافیت هشت و به خواب رفت. کار ما شاید جستجوست. هیچ منزلی منزل اصلی نیست. هیچ سبکی تمام حرف را در بر ندارد. سبک داشتن، یعنی قانعشدن، یعنی در قالب جای گرفتن، یعنی پایان حرکت. سبکها بهعنوان گامهای طی شده و آجرهای سفت زیر پا، قابل احترامند، اما هدف نیستند، وسیلهاند.
نیاز به سرایش، مانند تصویر کردن گیسوان رودخانهییست که در سفر بافته میشود؛ در سفر، همراز با نگاه ساکت مهتاب، و سوسوی درشت ستارگان، یا آنگاه که آهویی، تشنگی نگاهش را در آن فرو مینشاند، یا سهرهیی غبار آلود، در آن، پرِ خستگی میشوید.
رودخانه دایم میرود و میسراید. در این رفتن و صیرورت، تازه میماند. سرود او سرود حرکت است و انعکاس زیباییهای پیرامون در خود. اگر رودخانه بستر نداشته باشد، جاری نمیشود، با این حال بستر رودخانه ثابت نیست. گاه از شیب تند و باریک کوهستان به زیر میآید، گاه از پرتگاهی هولناک فرو میافتد، گاه در بسیط آرام دشتی پهناور به حرکت خود ادامه میدهد و گاه در خنکای سایه سار جنگل... یعنی قالب دارد؛ اما قالب آن یکسان نیست. آنچه رودخانه بودن رودخانه را تعیین میکند، «حرکت و سرایش» است. «رفتن و رفتن و به یک قالب دل نبستن».
با تعریفی که امروز از شعر میشود، براحتی میتوان شعر را از غیرشعر تشخیص داد. اگر شعر، «شعر» باشد، میتوان آن را در هر قالبی آورد. مانند سادگی، شفافیت و پاکی تحسینبرانگیز آب. آب زلال در هر ظرف که در آید، آب است. چه در کوزهیی سفالینه، چه در ظرفی مسین، یا در لیوان خوش تراش بلور.
امروزه شاعری هنر قافیه بافی، بازی با عروض، یا استعداد آوردن صنایع عجیب و غریب بدیع، حراج واژههای مغلق و خرج کردن زبان دشوار و متکلف نیست. شاعر قبل از هر چیز باید شاعر باشد. یعنی دارای «نگاه شاعرانه». شاعر کسیست که به هر چیز نگاه میکند قدرت تبدیل آن را به شعر دارد.
شاعری، داشتن یک «نگاه» و بینش هنرمندانه و عمیق به انسان و جهان هستیست؛ سرایش بر مدار عاطفه و احساس؛ درکی ظریف و همهجانبه از حیات وجوهر آن یعنی عشق. شاعر، عاشقترین است.
شاعری در عینحال یک نوع دستیابی به الهام نیز هست؛ کشف و دریافت آنچه که نیست، ولی هست؛ جاری کردن آواهای پر رمز و راز زندگی. نگاشتن لحظههای نهان و سبز؛ آنچه در زیر پوست واقعیت میگذرد و با چشم معمولی دیده نمیشود.
به مدد آینهی دل شاعر میتوان صدای بال فرشتگان، عبور سبز بهار از رگان طبیعت و موسیقی نیایش کاینات را حس کرد. در عینحال به زیبایی انسان در لحظات اشک چشم گشود. در این دنیای زیبا و سخت جذاب، کوه، کوه است ولی کوه نیست. کوه نماد حقیقتی برتر است. دریا، دریاست، ولی در ورای معنای ظاهری خود، دریا شوریدگیهای بیکرانهی انسان و خدا را زمزمه میکند. برگ در این دنیا میتواند برگ باشد، اما میتواند دل سبز کسی هم باشد که در خطوط آن رازهای عاشقانه نبشتهاند و [اینگونه هم هست؛ ما نمیبینیم].
در پرتو عشق، هزاران در بسته گشوده میشوند، واژهها شکل میگیرند؛ زبان خود را مییابد. کسی که از دلش حرف میزند؛ هیچگاه دنبال واژه نمیگردد. بگذریم که حرف دل جذبهی خاص خود را دارد. وقتی از ته دل میگوییم واژهها به دنیای آن راه ندارند. هر گونه واژه پردازی در آن نقض غرض است. گواینکه هنگام سخن گفتن از زبان دل، زبان دیگرگونه میشود. اشک جای کلمات را میگیرد و واژهها شکسته- بسته ادا میشوند. بیشتر اوقات گریهیی طولانی جای حرف زدن را میگیرد پارهیی وقتها، تنها یک قطره اشک.
با این برداشت از سخنِ دل آیا آنکه در بند فرم است [چه نو چه کهنه] و به فرم بند کرده، از درونمایهی شاعری غافل نیست؟ به اعتقاد بندهی ناچیز در محک زدن یک شعر، باید نخست دید آیا آن شعر، «شعر» است یا نه، بعد وارد هر بحث دیگری سر فرم و... شد. فرم همیشه تابعی از محتواست و قابل تغییر. مهم این است که شعر، «شعر» باشد؛ خواه نیمایی، سپید، موج نو، شعر حجم، شعر ناب، یا با عاریتی از قالبهای کهن فقط در فرم، یعنی غزلواره یا در هر سبکی از شعر آوانگارد، از دههی 60تا شعر پستمدرن یا هر سبک آوانگارد دیگر از امروز تا فردا و فرداهای دور. عنصر تعیینکننده. پیام شعر و تاثیریست که در احساس و عاطفه باقی میگذارد.
»کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم»
ع. طارق