مدتی بود که زنگ خورده بود و بچهها به کلاس رفته بودند، اما آقا معلم سر کلاس نیامد.
بچهها منتظر مانده بودند.
مبصر از کلاس بیرون آمد و به سمت اتاق مدیر رفت. آرام لای در دفتر را باز کرد. اتاق خالی بود. نه آقای ناظم و نه آقای مدیر در دفتر نبودند. مبصر با تعجب به سمت کلاس برگشت. از جلوی در کلاس سوم رد شد. آرام در را کمی باز کرد و از لای آن به درون کلاس نگاهی انداخت. شاگردان در کلاس نشسته بودند. ولی معلم نبود.
مبصر به کلاس برگشت در را بست و گفت: هیچکس در دفتر نبود. در کلاسها هم معلمی نبود.
بعضی از شاگردان سرشان را روی میز گذاشتند یکی گفت: خوب ما هم برویم خانه!
مبصر گفت: بذارین کمی صبر کنیم شاید آقا معلم آمد.
مدتی در سکوت گذشت تا اینکه از راهرو صدای گامهای سنگینی به گوش رسید.
مبصر گفت: بچهها آماده. مثل اینکه آقا معلم است.
همه خودشان را مرتب کردند و چشم به در دوختند.
در کلاس با صدای قیژ کشداری به آرامی تکان خورد باز شد. گربهای بزرگ و سیاه که بر دو پا قدم میگذاشت وارد کلاس شد.
رنگ از روی شاگردان پرید.
گربه چند قدمی رفت و دستهایش را پشت سرش روی دمش گره زد و نگاهی به مبصر کرد.
مبصر از ترس آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت:
-ب ب ب برپا!
همهٔ شاگردها بلند شدند و ایستادند.
گربهٔ سیاه که دستهایش را پشت سرش گرفته بود به سمت پنجره رفت. نگاهی به حیاط انداخت بعد پنجره را بست
از کوبیده شدن کفشهای به کف اتاق صدایی مثل کوبیدن چکشی بر میخ در کلاس میپیچید. اما برعکس صدای پایش، خودش چهرهای خشن نداشت. از عمق چشمهایش رنگی از ترحم میتابید.
مبصر برجا داد
همه شاگردها نشستند.
گربه به آرامی و صدایی پر ملاطفت گفت: بچهها!... چرا اینطور مثل موشهای ترسو به من نگاه میکنید!؟
هیچ کس پاسخی نداد.
گربه گفت: ازین پس من معلم شما خواهم بود. اسم من فقر است. هان! چی شده؟
بعد با لبخندی گفت: شماها که باید با من آشنا باشید؟ نه!
همه ساکت بودند. اما یکی از بچهها انگشتش را بلند کرد.
- اجازه آقا! ما شما را میشناسیم.
- کجا مرا دیدهای؟
- توی محله مان. عصرها هم که با داداش بزرگترمون میریم زبالهگردی چند بار شما رو دیدیم. یکبار هم به من خندیدید. اون شب ما خیلی کم زباله جمع کرده بودیم.
یکی دیگر از بچهها گفت: ا ا ا آقا ما هم کمی شما را میشناسیم. چند تا از همکلاسیهای قبلیمون دربارهٔ شما صحبت میکردند.
گربه گفت: میدونم. میدونم.
شاگرد گفت: همهشون کودک کار شدند.
معلم گفت: خوب دیگه... خیلیهاتون منو میشناسید. پس اونجور به من نگاه نکنید. شما باید به معلم جدیدتان انس بگیرید و عادت کنید.
مبصر پرسید: آقا! یعنی معلم خودمان چی؟ دیگه نمیان سر کلاس؟
گربه گفت: اونا دیگه نمیتونند بیان مدرسه. اصلاً خودشون از ما تقاضا کردند که بیاییم اینجا به شما درس بدهیم.
مبصر پرسید: ما؟ یعنی همهٔ کلاسها مبصراشون معلمایی مثل شما شدن.
گربه گفت: بله! همین الآن همه دارن یکی یکی میان که برن سر کلاسها. حتی مدیرتان هم عوض شده. آقای فلاکت رو میگم.
مبصر پرسید: اجازه آقا! معلمامون کجا رفتهن؟
شاگردی که گفته بود آقای فقر را میشناسد دست بلند کرد: آقا ما جوابش را بدهیم؟
گربه گفت: بله... . بفرمایید
شاگرد گفت: بله! بله! صبح آقا معلممان را دیدم. توی صفی در جلوی ادارهٔ آموزش و پرورش نشسته بودند. یک عدهشان هم یک سفره پهن کرده بودند و رویش سنگ چیده بودند.
مبصر پرسید: اجازه آقا! یعنی ممکن هم هست معلممان دستگیر شوند و نتوانند برای درس دادن بیایند؟
گربه گفت: حتی اگر دستگیر نشوند نمیتوانند بیایند. دیگر شما باید معلم خودتان را فراموش کنید. خوب! موافقید درس را شروع کنیم. این زنگ چی داشتید؟
مبصر گفت: آقا انشا داشتیم!
گربه گفت: موضوع انشا چی بوده؟
مبصر گفت: فقر را تعریف کنید
گربه خندید و سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت:
-جالبه. درست اسم منو موضوع انشاتون کرده.
بچهها که رنگ محبت را در چهرهٔ گربه دیده بودند کمی احساس آرامش میکردند. دو تا شاگرد دستشان را بلند کردند
- آقا ما بخوانیم؟
با موافقت گربه یکی از بچهها پای تخته سیاه ایستاد و خواند:
«فقر چیز بدی است. ما از فقر بدمان میآید. رضا که همسایهٔ ما هست گفت فقر بیپدر و مادر نگذاشته بابایمان دیگر آب بدهد و مامان هم دیگر نان نمیدهد. او گفت فقر باعث میشود خواهرتان مثل سارای ما به خیابان میرود تا کفشهای مردم را واکس بزند. او گفت دیگر اصلاً سارایشان دفتر مشقش را با خود نمیبرد. چون روی پلههای مغازه نمیشود مشق نوشت. ما هم از فقر بدمان آمد... .
بچهها با شنیدن این جملات انشا به آقای فقر یعنی همان آقای گربه نگاه میکردند که مبادا عصبانی بشود. یکی از بچهها داد کشید:
-داوود دیگه نخون! آقای فقر بدش میاد
داوود از خواندن انشا دست کشید.
آقای فقر خندهای کرد و گفت: انشای خوبی بود. خوب داوود درست میگوید. حرف غلطی که نزده. ولی همه چیز را نگفته. خب! دیگه کی انشا نوشته.
مبصر دست بلند کرد و گفت: آقا اجازه! ما همیشه موضوع انشایمان فقر بوده. و همهٔ ما مینویسیم فقر بد است. کوکب خانم دیگر شیرینی نمیپزد. کلاغ هم صابونی پیدا نمیکند که به دهان بگیرد. فقر هر روز یکی از ما را به خیابان میبرد تا فال بفروشیم و شیشهٔ ماشین پاک کنیم... .
گربه خندید و گفت: فهمیدم. فهمیدم... . میخواهی بگویی من چرا گفتم داوود در انشایش همه چیز را نگفته. آیا کسی دیگر هم این سؤال را دارد؟
همه شاگردان با هم دستهایشان را به هوا بردند: آقا ما هم... آقا ما هم... . آقا ماهم...
گربه خندید و گفت: میخواهید من هم یک انشا بخوانم؟
داوود گفت: مگه شما می دونستید که موضوع انشای ما فقره
گربه گفت: بله! اما وقتی میآمدم معلمتان این کاغذ را به من داد. میخواهید بخوانم؟
بچهها یکصدا داد کشیدند: بعله
گربه گفت البته این انشا نیست. نامهیی است که معلمتان برای شما نوشته. بعد اینطور خواند: بچهها سلام. آقای فقر آدم بسیار خوبی است. با او خوش اخلاق باشید. او به ما قول داده کاری کند که شما هم مثل ما به خیابان بیایید. او خودش به من گفت: اگر همهتان به خیابان بیایید بهتر است از اینکه به کلاس بروید. چون همهٔ مردم در خیابان هستند. بازنشستهها. کارگرها. پاکبانها. مادرها. کشاورزها. معلولان. حتی استادهای دانشگاهها هم به خیابان آمدهاند. آقای فقر خودش مقصر نیست. خودش هم از ماست. او به ما گفت: موضوع انشای بچههای کلاسهاتان فرقی نخواهد کرد تا زمانی که همه به خیابان بروید. امیدواریم آقای فقر در کارش موفق شود تا هیچکس در خانه و کارخانه و اداره و کلاس باقی نماند. آن روز خیلی روز مهمی خواهد بود.
من از آقای فقر متشکرم که این نامه را برای شما بخواند. این بود انشای معلم شما. زنده باد شاگردان ما.
بچهها هورا کشیدند و زنگ کلاس به صدا در آمد.
از م. شوق