19فروردین 1390 برای آنان که دلشان برای آزادی ایران میتپد نامی آشناست. این نام با نام قهرمانان نقشآفرینش عجین است؛ «دل به دریا افکنان به پای دارندهٴ آتشها، زندگانی دوشادوش مرگ، پیشاپیش مرگ، هماره زندهگانی همواره بدان نام زیسته که تباهی از درگاه بلند خاطرهشان شرمسار و سرافکنده میگذرد». آری، آنان «در برابر تندر ایستادند، خانه را روشن کردند» و... نمردند. خاطرهشان بهخاطرات شهری تبدیل شد که زرینترین برگهای مقاومت حماسی این میهن در برابر ایلغار مغولان عمامه بهسر را به خود اختصاص داده است؛ شهری همنام زنی شگفت: «اشرف». آنان هنوز «دوشادوش مرگ، پیشاپیش مرگ میجنگند تا به پای دارندگان آتشها» در شهرهای شورشی ایران چگونه ایستادن در برابر تندر را بیاموزند. آنان هنوز هستند. نامشان آیههای مقاومت و ایستادگی است. اینک از هیأت یک نام به در آمده و به کسوت یک رسم و یک آرمان درآمدهاند. آرمان آزادیخواهی و ایستادگی صباوار تا به آخر. آن «کاشفان فروتن شوکران، جویندگان شادی در مجری آتشفشانها، شعبدهبازان لبخند، در شبکلاه درد، با جاپایی ژرفتر از شادی، در گذرگاه پرندگان» ایستادهاند تا تمامت یک خلق عاصی و شورشگر، رسم ایستادگی در برابر تندر و روشن کردن خانه بیاموزد. آری آنان هنوز هستند و قلبهای گرمشان رپ رپة پر طنین طبلهای رزم را تداعی میکند. به نام آبی آنان نماز میبریم.
یادشان را با خاطرهیی گرامی میداریم که مربوط است به مزار «فروغ اشرف»، این خاطره چند روز پس از حماسه 19فروردین1390 به رشته تحریر درآمده است. آه! گویی همین دیروز بود.
دیروز هوا ابری بود و رگبارهای تند روزهای پایانی اردیبهشت، آسمان اشرف را هاشور میزدند. آه! مدتی بود بوی خاک باران خوردهٔ شهر محبوبم را نفس نکشیده بودم... امروز ولی، آسمان چون کرباس پاره پارهٴ خاکستری است و مه ـ خاکی سنگین، ساکت و گرم، بالای گیسوان سبز اکالیپتوسها، شناور. آب و هوای اشرف، مثل آدمهای آن، دائم در تلاطم است و بیگانه با سکون. جالب اینکه گاه در همان روزی که باران میآید، همزمان، خاکی پودرمانند نیز پیدایش میشود و در همه چیز نفوذ میکند و از همه چیز میگذرد. با این همه اشرف؛ اشرف مجروح، اشرف جنگی و دوست داشتنی، حتی در زیر چتری عظیم از خاک، باز هم زیباست، زیباتر از هر شهری که در جهان دیده یا در رؤیا، آرزوی دیدنش را داشتهام.
از آن جمعهٴ خونین [19فروردین را میگویم] تاکنون، نتوانسته و فرصت نکرده بودم میدان آزادی، دریاچهٴ نور، پارک، امجدیه، کتابخانه، و ساختمانهای موسوم به «فرماندهی اشرف» را ببینم و مشتاق بودم ببینم چطور خاکریز دژآسای نیروهای مالکی ـ بعد از مقاومت جانانهٴ خواهران مجاهد ـ آنجا را دور زده، و نتوانسته این قسمت را ـ که کلکسیون زیباییهاست ـ از اشرف جدا کند.
ساعت 1655است. اتوبوس آبیفام ما، سینهٴ ابر خاک را میشکافد و «جاده خبرنگاری» را متر به متر میبلعد. یک لحظه هول میشوم و فکر میکنم راننده مسیر را اشتباه میرود، آخر قرار بود ما به مزار شهیدان برویم، و مگر نباید از «جادهٴ 200» میرفت؛ همان جادهیی که در دو سویش درختان میوه خبردار ایستادهاند و راهی از آن به سوی «مزار مروارید» جدا میشود؟. بعد زود ملتفت میشوم و یادم میافتد که «میدان لاله»؛ لالة خونچکان و مجروح، (نماد 22بهمن و همبستگی اشرف با شهر خواهرش کونئو در ایتالیا)، از سه سو، با دیوارهای پیشساختهٴ بتونی و موانع غیرقابل عبور، به محاصره درآمده، و با زرهیها و ماشینهای ارتش و پلیس مالکی مزدور کنترل میشود، و برای لحظاتی بهخاطرات 19فروردین و مقاومت حماسی اشرفیان، در پشت «ایستگاه برق احرار» سفر میکنم و داغ میشوم، امروز از آن روزهاییست که ـ رو به پنجرهٴ اتوبوس و چشم به خیابانهای آشنای اشرف اشغالشده ـ نیاز به تنهایی دارم تا با بغضهایم به پچپچه بنشینم...
آخرین باری که به مزار مروارید رفتم، قبل از عید امسال بود. رفته بودیم تا آن را خانه تکانی کرده و برای چهارشنبهٴ آخر سال، آمادهٴ دیدار رزمندگان کنیم و نمیدانستم این آخرین دیدار است.
***
صدایی رؤیاهای مرا قیچی میکند:
- رسیدیم!
خواهران مجاهد زودتر از ما آمدهاند و اینک اتوبوس سپیدرنگشان در گوشهیی پارک است. برای زیارت شهیدان فروغ اشرف، به مزار تازهساخت آمدهایم. مزار، برای ما اشرفیان، با حضور آشنای مسئول مزار عجین است. آه! او کجاست؟ نکند در مکان جدید غریبیاش میآید! نه، اشتباه میکنم... آنجاست؛ آنجا. بین دو ماشین او را میبینم؛ با شقیقههای سپید و مهربانی منتشرش، اما اینبار نه در ورودی مروارید، و با آن نگاه جستجوگر و طنین گرم «سلام جانمِ » او در جواب سلام دادنهای ما و تعظیم کردنهای فروتنانه و پیدرپیاش، و ما نیز برای «خدمات عمومی» نیامدهایم تا مزار شهیدان را غبار روبی و شستشو کنیم. آگاهانه راهم را کج میکنم تا از برابرش بگذرم و خیس لطافت حضورش شوم.
***
سکوتی عطرآگین در میان درختان اکالیپتوس و مشعلی عظیم در میانه، این نخستین چیزیست که از مزار «فروغ اشرف» میبینم. تا وارد میشوم ابهت عجیبی مرا میگیرد و گامهایم را جادو میکند. قلبم با آهنگ غریبی به تپش میافتد. میل عجیبی دارم باقی مسیر را بوسهزنان بر خاک درنوردم. پا به پای بغض و شانه به شانهٴ حیرت پیش میروم. روبهرویم، میزهای شمعآذین و حلوای آمادهٴ سرو و دستههای بزرگ گل. نردهیی قهوهیی، حصاری سبز و خاکریزی مثلثی، ساحت مزار را، از زمینهای اطراف آن برجسته میکنند. درختان اکالیپتوس را کی و کَی کاشته است؟! و چقدر سریع! اینجا تاکنون این همه درخت نداشته، و بیابانی لمیزرع بوده است.
در میان جمعیت، دو زن مجاهد ـ عصا به دست و آنتن در پا ـ آثار جراحت گلوله را با خود حمل میکنند، از مشاهدهٴ این حقانیت مظلوم، و این مظلومیت کتمانشده، بیاختیارحس گریستن به سراغم میآید اما در مقابل دشمنی که لوله سلاحهایش را از چهارسو به سویمان نشانه رفته، صلابت خویش را باز مییابم و چون اشرفیان، اشکهایم را موقتاً را در دل فروخورده، و سرم را از فخر بالا میگیرم. شانه هایم از درک این همه افتخار، تا ارتفاع دماوند اوج میگیرد.
***
موج گیرا و محزون جمعیت مرا به جلو میراند. ابهت و شکوه، آنچنان حضور خود را جار میزنند که در سایهسار آنها، کسی به کس نمینگرد، کسی، کسی را نمیبیند و کسی را شهامت شکستن این سکوت مقدس و یارای سخن راندن با کس نیست اما با زبان خاموش نگاهها و پچپچهٴ گنگ قلبها، همه جا پر از سلام و نگاه و گفتگوست؛ گفتگوهایی هست که تنها در سکوت میتوان آنها را نیوشید و اینجا احساس از کلام فراتر میرود و آهنگی که در دستگاه نینوا پخش میشود، زبان مشترک همگان است.
کُندپا و سر در جیب، در کوچههای تُنُک مزار، پوزار بر خاک میکشم و خویش را از یاد میبرم تا جایی که حضور جمعیت فراموشم میشود. زمان و مکان در خلأ شناور است و من جز عکسهای شهیدان چیز دیگری نمیبینم. طعم تند ادراکی ناشناخته، حواسم را با خود برده است... عکسها... عکسها... عکسهای شهیدان، گویی سخن میگویند، نه... نه، اینها عکس نیستند، خود خودشان هستند، در چشمانشان هزار حرف ناگفته موج میزند. نکند آن رزمنده رشید قامت و پرصلابتی که در ضلع جنوبی مزار دیدم، فرمانده «سعید چاووشی» باشد؟ نکند...؟
ناگهان احساس میکنم، دستی ـ چون یک کبوتر سپید ـ روی شانهام مینشیند، تند به عقب میچرخم. آه این «بهروز ثابت» است که از لابلای جمعیت سرک میکشد؛ بهروز، با همان چشمان درخشان و هوشیار و لبخند شیرین و بیتابی همیشگیاش در دوست جستن و دوست داشتن و رابطه برقرار کردن، و به عیان میبینم که مرا میجوید تا کتابی را ـ که اخیراً در حال نوشتن آن است ـ معرفی کند.
اینطرف کمی جلوتر «فائزهٔ رجبی» است که برای فاتحهخوانی پدرش «عبدالرضا» آمده، و همزمان از سینی حلوای بسته بندی شدهیی که به سوی او دراز شده یکی برمیدارد، میخندد و میگوید: «کی گفته من رفتهام. من فقط به سفر کوتاهی برای دیدن بابا رفتهام. جای من اینجاست، همینجا، در آسمان اشرف. من در حال حفاظت از ایستگاه برق احرار هستم.
... و این «آسیهٔ رخشانی» است، در حال فیلمبرداری از زیارتکنندگان؛ قهرمانی که خود، مرگ خویش را در حافظهٔ دوربینش ماندگار کرد. تصویر او در شیشهٴ قاب عکس نیمقدش افتاده. خوب دقت میکنم، از پشت شکاف درجه و مگسک کلاشینکف، یک جفت چشم شریر او را نشانه رفته و جمعیت بیتاب داد میزنند: «آسیه! آسیه! بخواب!» و او با شهامتی سمجوار مشغول ادامه فیلمبرداری است. اینجا فقط من هستم و اشک و باز مجالم نمیدهد و من مقاومت نمیکنم. کسی با شتاب از کنارم میگذرد. او منصور پدر آسیه است؛ با لبانی داغمه بسته، چهرهیی پرصلابت و نگاهی پرغرور، خودم را گم میکنم و سلام از یادم میرود، او مانند سایه میگذرد؛ در حالی که سخنان آسیه را، در واپسین دیدارشان زیر لب دارد: «بابا! اگر من شهید شوم، چه خواهی کرد؟ بابا! بابا! باید به نبودن من عادت کنی».
«صبا»، در حالی که میکوشد آثار درد جانکاهی را که در وجودش پیچیده، با لبخند بکاهد، آرشوار، آخرین رمق خود را در کلمات جاودانه میکند: «ما تا آخرش ایستادهایم، ما تا آخرش میایستیم»، و این پیام چون باد صبا در تمام مزار میوزد و قلب به قلب میگذرد و پژواک مییابد: «ما تا آخرش ایستادهایم»
و به یاد رضا هفتبرادران، پدر صبا میافتم، آه! او کمی دورتر است. دیدم فاتحه داد و چیزی گفت که نفهمیدم و دوست داشتم بفهمم. تاب نمیآورم و میگریزیم.
با دیدن «ضیا»، ناگهان یکه میخورم و بیاختیار چشمان حیرتزدهام روی پایش میافتد و احتیاط میکنم تا در آن ازدحام مراقبش باشم؛ پایی که هاموی از روی آنها رد شد. ضیا لبخند میزند و من دردم میگیرد. قلبم به درد میآید و بغضم میترکد.
«مددزادهها» (مهدیه و اکبر) کنار هم لبخند میزنند. «اکبر» تبسم خفیفی زیر لب دارد «مهدیه» اما بهشدت میخندد. این ویژگی مجاهد خلق است که روحیه شاداب خود را چون سلاحی برمیگیرد و خندانلب به مصاف سختیها میرود. با دیدن آن دو، از قیافة محزون خودم شرمم میآید و اندکی از مچالهگی و فضا زدگی خودبخودی درمیآیم.
«خلیل کعبی»، هنوز با حلقههای اشکی که در چشمانش میدرخشید [و دوربین توانسته بود آن را بهصورت صحنهیی زیبا از صداقت و صلابت یک مجاهد خلق شکار کند]، در نشست «فاتحان»، روی صندلی نشسته و دارد قلبم را به آتش میکشد آه!...
و سیمای مظلومانهٴ جعفر بارجی در لحظهٴ عروج.... نه، نه، تاب نمیآورم و دوباره به آغوش خلوت میگریزم تا در بیتوتة قبیلهٴ اشک خویش را بازیابم. شهیدان میخندند و من میگریم. شاید این همان «گریهٴ خندیده» یا خندهٴ گریسته باشد و نمیدانم... هر چه هست لحظهٴ عزیز و پاکی است و دوست ندارم آن را با تمام داراییهای دنیا عوض کنم. مطمئنم، این نام را ـ که امروز مرا به ارزشهای مجاهدین وصل کرد ـ بهخاطر خواهم سپرد، (مزار فروغ اشرف). ساختار آن اگر چه از آب و گِل اما تماماً از جان و دل است، و عطرِ عشق، تمام وقت، در ساحت آن ساری است. کم گفتم، شایسته است بگویم که در گوشهیی از اشرف، این مجموعه زیبا گویی با بال فرشتگان مفروش است و آوای خفیة قدسیان آسمانش را معطر کرده. از توصیف سیر نمیشوم، احساس میکنم کلکسیونی از ارزشهای مجاهدین، یکجا در این قسمت گردآمده است.
چقدر اشرفیها را دوست دارم! و چقدرتا کنون در بیان این عشقِ سوزان خست به خرج دادهبودم!. وایِ من! چقدر اشرفی بودن خوب است! وغرورانگیز. آنان بعد از 19فروردین آدمهای دیگری شدهاند. دلم میخواهد این لحظات تمام نشود. آنان را کبوترانی مییابم که بر چشمهیی زلال گردآمده و در طراوت آن جان و روان را شستشو میدهند. بغض در گلو، خنج در سینه، دست بر تربت همسنگرانشان مینهند و فاتحه میخوانند، چون برمیخیزند تا بر تربت دیگری تعظیم کنند، سیمایشان آتشگرفته است و چشمانشان، حامل یک کتاب معنا.. اینانند خانوادهٴ حقیقی و آرمانی یاران به خون خفته اشرف؛ نه اشتباه کردم، یاوران همیشه بیدار.. بیهوده نبود که دسته گلی از طرف خانوادهٴ هر کدام از شهیدان بر مزارشان نهاده شده است.
اینجا زندگی، زندهتر از هر زمان حضور دارد. مرگ آنان را سزا که پسران و دختران اشرف را اسیر، مقهور و سربه نیست میخواستند و ترجیعبند ژاژخاییهایشان یک چیز بیش نبود: «ذلت، ذلت و باز هم ذلت و نعلینلیسی آخوندها». کجایند آنان که میخواستند اشرف تسلیم شود و خاکسپاری شهیدانش را در زیر برق سرنیزهها و نیشخند جانگداز قاتلان خویش انجام دهد؟ لابد بور خواهند شد.
بله، مقاومت، انسان را زیبا میکند. امروز من نیز احساس میکنم انسان دیگری شدهام. این را شهیدان فروغ به من و «من» های دیگر آموختند. آنان آموختند که با پیکرهایشان نیز خواهند جنگید تا حسرت یک کرنش را بر دل قاتلانشان بنهند. آنان دستپروردگان مادرانی هستند که اجساد جگرگوشگانشان را در باغچهٴ خانه دفن کردند تا به دژخیم التماس نکنند.
بله، ننگ شایستهٴ مجاهدخلق نیست. مزار مجاهد خلق قلبِ خلق است. کسی که پا در جای پای سرور شهیدان مینهد، پیشاپیش پذیرفته که در هر کجای خاک، خونش به زمین بچکد. مگر آنانی که مردم قدرشناس ما «امامزاده» مینامندشان، جز این بودند و جز این است که مزارشان در کورهراهها، حاشیهٴ دهستانها و بزروهای غریب و دورافتاده پراکنده است. مگر بسیاری از شهیدان ارتش آزادیبخش، در کربلا نیارامیدهاند و امکان زیارتشان نیست؟ وه! که چقدر مشتاقم بیتی از یک رباعی جاودانهٴ ابوسعید ابوالخیر، عارف بیداردل را ـ درین باب ـ زمزمهکنم:
سرتاسرِ دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده برآن رنگی نیست
و چقدر دلم میخواهد ـ با پوزش و اجازه از اوـ دستی در این بیت ببرم، و بسرایم:
سرتاسرِ دشت «خاوران» سنگی نیست
کز خون مجاهدین برآن رنگی نیست.
***
ع. طارق