داستانی کوتاه بر اساس مرگ جانگداز خواهران ۱۴ و ۱۲ساله، «میترا و ملیکا صالحیانپور» و زنعموی آنها،
فاطمه خلفیزاده» در فاجعهٔ فرو ریختن متروپل آبادان؛ جنایتی که پرونده آن همچنان گشوده خواهد ماند.
آن روز هرمی آزار دهنده بر آسمان شرجی آبادان مکث کرده بود. آفتاب سنجاق شده بر فرق شهر، پوست صورت و پشت گردن را میسوزاند. سایههای وسوسهآور و کوتاه ساختمانها، رهگذران را به سوی خود فرامیخواند. سایهٔ متروپل بلندتر از سایر ساختمانها بود.
«ملیکا» مدتی این پا و آن پا کرد. فکری از خاطرش گذشته بود ولی در بیان آن دچار تردید بود. چند بار نیمرخ مصمم خواهر بزرگش، «میترا» را زیرچشمی دید زده بود و دیدن حالت جدی او در راه رفتن به دو دلیاش میافزود. گرما کلافهکننده بود و گرسنگی دم ظهر نیز آن را غیرقابلتحملتر میکرد. چند قدم دیگر در زیر آفتاب برداشتند. میترا بیمقدمه گفت:
ـ هوا امروز چقدر گرم است.
ملیکا این فرصت بادآورده را در هوا قاپید. تمام رخ به سمت میترا چرخید و با شرمی معصومانه خندید:
ـ راست میگویی هوا خیلی گرم است. دلم برای خوردن یک بستنی لک زده است ولی رویم نمیشود به مامان بگویم امروز خرید زیادی کردیم، ممکن است پولهای مامان تمام شده باشد.
ـ انگار حرف دل مرا زدی. نه، فکر نمیکنم مامان مخالف باشد. بگذار برای اطمینان پای زنعمو را وسط بکشیم تا رأی مامان را بزند.
ملیکا با شنیدن این حرف، به میترا مجال نداد، به آن سمت دوید. «فاطمه»، زن عموی ملیکا و میترا آن روز برای ویزیت دندانپزشکی دخترش، از سربندر به آبادان آمده بود و قرار بود مادر ملیکا و میترا هم برای راهنمایی به همراهشان برود. وقتی میخواستند به مطب بروند، ملیکا و میترا هم اصرار کرده بودند آنها را هم ببرند تا بتوانند برای چهارمین سال تولد برادر خود کادوی جشن تولد بخرند. ویزیت دندانپزشکی دختر فاطمه تا نزدیکی ظهر طول کشیده بود. در این فاصله زنعمو دخترش را در مطب گذاشته و برای خرید نزد آنها آمده بود. حال با مادر ملیکا و میترا چند قدم جلوتر، شانه به شانهٔ هم راه میرفتند.
ـ خانم از شما چه پنهان دیگر نمیشود زندگی کرد. در آبادان هم مثل مینوشهر قیمتها سر به فلک میزند. دلم خوش بود که ممکن است اینجا اجناس ارزانتر باشند. پول مثل علف خرس شده است. با این وضعیت، چند وقت دیگر خرید نان معمولی هم یک آرزو میشود...
فاطمه با اینکه گوش به صحبتهای گلانداختهٔ مادر ملیکا و میترا داشت ولی حواسش پیش پسر ۴ماههاش بود. داشت به این فکر میکرد، نکند الآن از خواب بیدار شده باشد و کسی نباشد پستانک شیر در دهانش بگذارد.
ـ چه میشود کرد از وقتی این «شش کلاسهٔ بیسواد» اختیار آب و نان مردم را به دست گرفته، وضع از این بهتر نمیشود.
ملیکا که اینک در سمت چپ زنعمو قرار گرفته بود، با دست راست آهسته گوشهٔ چادر مشکی او را به سمت خودش کشید.
ـ چی شده عزیزم!
ـ زنعمو! میشود به مامان بگویی بستنی بخرد؟
ـ بستنی؟!... چرا مامان بخرد؟ خودم برایت میخرم
ـ یکی هم برای میترا...
ـ برای میترا هم میخرم عزیز دلم...
مادر ملیکا که تازه متوجه گفتوگوی دختر کوچکش با فاطمه شده بود، چشم غرهٔ شیرینی به ملیکا رفت اما چیزی نگفت.
در این فاصله زنگ گوشی فاطمه به صدا درآمد. دخترش بود و میگفت کارش در دندانپزشکی تمام شده و منتظر اوست. فاطمه برای چند ثانیه دچار تردید شد. آیا باید خرید بستنی را ول میکرد و برای آوردن دخترش به مطب برمیگشت یا به او میگفت خودش از مطب بیرون بیاید. نگران بود که اتفاقی برای او بیفتد یا راه را گم کند. خوب نبود بستنی نخریده به مطب برمیگشت؛ به ملیکا قول داده بود.
مادر ملیکا وقتی تردید آمیخته با دلنگرانی فاطمه را دید، با قاطعیت گفت:
ـ شما اینجا بمانید. تا بستنی سفارش بدهید، من میروم، او را میآورم.
برای اینکه سبکبالتر به طرف مطب برود، عروسک خرس قرمزی را که در دست داشت، به طرف ملیکا دراز کرد.
ـ ملیکا جان! این عروسک را داشته باش من زود برمیگردم. مواظب باش! زمین نیفتد یا جایی ول نشود. مثل تخم چشمت از آن مواظبت کن!
ملیکا نگاهی به خرس قرمز انداخت. چشمان قهوهیی و دوستداشتنی عروسک گویی به او میگفت که مرا در آغوش بگیر. یک قلب قرمز با روبان سفید روی سینهٔ خرس دوخته شده و داخل آن به زبان انگلیسی نوشته شده بود: «دوستت دارم». بدن پشمالو و تمیز خرس نوازش کردنی بود. آن را از مادر گرفت و دو دستی به خود چسباند.
آنها یک ساعت پیش به بازارامیری، بازار کویتیها و چند بازار دیگر سر زده و مقداری خرید کرده بودند. این عروسک بزرگ با چند هدیهٔ دیگر، کادوی جشن تولد برادرشان بود.
...
ـ مامان! قول میدهی که خودم این خرس را به داداشی هدیه بدهم؟
ـ البته، عزیزم! برای همین آن را خریدیم. خودت آن را انتخاب کردی
ملیکا نگاهی به میترا کرد. خواهرش بهطرز عجیبی در سکوتی تفکرآمیز فرو رفته بود و توجهی به گفتگوی آنها نداشت.
ـ میترا جان قول میدهی چیزی به داداشی نگویی. میخواهم او را سورپرایز کنم.
مادر که در حال این پا و آن پا کردن برای جدا شدن از آنها بود، با تعجبی آمیخته با تهمایهیی از تمسخر پرسید:
ـ او را چی چی کنی؟!
ـ سورپرایز
ـ چه حرفها!... من که فقط پریزش را فهمیدم... این را دیگر از کجا یاد گرفتهیی؟
ـ فضای مجازی
ـ حالا معنیاش چی میشه؟
ـ یعنی غافلگیرش کنم تا ذوقزده شود.
مادر در حال چرخیدن به سمت مطب رو به فاطمه کرد و با صدای بلند گفت:
ـ خانم! بچههای دوره گوشی و کامپیوتر را میبینی. هر کدام یک افلاطون و فیثاغورث شدهاند. ما که در این سن و سال هر را از بر تشخیص نمیدادیم!
فاطمه خندهٔ بلندی سر داد و با ملاطفت دستی بر سر ملیکا کشید و از او و میترا پرسید:
کدام نوع بستنی را دوست دارید؟
...
نیرویی ناشناخته، مادر را به سمت مطب میکشانید ولی در همان حال کشش غریبی او را در پیش دخترانش نگهداشته بود. در دلش مهری عجیب و عمیق نسبت به آنها احساس میکرد؛ گویی کسی به او میگفت آنها را سیرسیر نگاه کند. میترا همچنان ساکت بود. حتی چشمکزدن وسوسهآور ردیف رنگارنگ بستنیها نیز نتوانسته بود سکوت او را با توجه و اشتیاق جایگزین کند. عروسک خرس قرمز در آغوش ملیکا، معصومیت کودکانهٔ او را چند برابر کرده بود. نگاه مادر قبل از حرکت روی کفشهای ملیکا میخکوب شد. آنها را چند وقت پیش از بازار کویتیها خریده بود. امروز چه زیبا بهنظر میرسیدند.
...
پای مادر هنوز از در مطب به داخل نرفته بود، احساس کرد صدایی ژرف از درون دهلیز پیچ در پیچ افکارش پر کشید، و چند بار در خلأ پژواک انداخت:
«مامان!... مامان!... مامان!..».
آه! این صدا چقدر شبیه صدای ملیکا بود. بهسرعت به سمت بستنیفروشی چرخید. هنوز نگاهش با ردیف مغازهها در خیابان امیری تلاقی نکرده بود، ناگهان احساس کرد زمین در حال تکانخوردن است. سرش را بالاتر برد. غولی عظیم از بتون و آرماتور را به چشم دید که از طبقهٔ دهم ساختمان متروپل در حال پایین آمدن است. حرکت غول بهقدری برقآسا بود که او صدای فرود آن را با تأخیر شنید. نفهمید زمینلرزه اتفاق افتاده یا موشکی بر روی ساختمان فرود آمده است. برای یک لحظه مختصات خودش را گم کرد. وقتی به خود آمد به یادش افتاد که ملیکا و میترای او با زنعمویشان درست در جایی بودند که آن بهمنوارهٔ هولناک سنگینی خود را بر زمین تخلیه کرده بود. با صدای بلند جیغ کشید و دیگر چیزی نفهمید.
...
وقتی چشم باز کرد، چند زن در حال پاشیدن قطرههای خنک آب بهصورت او و مالیدن شانههایش بودند. گویی این صدای ملیکا بود که همچنان از زیرآوار ساختمان متروپل در آسمان شرجی آبادان طنین میانداخت و تکرار میشد:
«مامان!... مامان جان! ملیکا هستم... یادت هست به من گفتی این عروسک خرس قرمز را داشته باش من زود برمیگردم. مواظب باش! زمین نیفتد یا جایی ول نشود و مثل تخم چشمت از آن مواظبت کن!... من به قولم وفا کردم. قبل از اینکه آوار مرا ببلعد، عروسک را به بیرون شوت کردم تا آسیب نبیند. برای همین پاشنهٔ یک پایم را از دست دادم... وقتی مرا پیدا کردید، یادتان باشد، پاشنهٔ پایم را نیز به من برگردانید.
مامان! به من قول دادی تا لحظهٔ جشن تولد، در مورد هدیه چیزی به داداشی نگویی. میخواهم او را سورپرایز کنم... میدانم حسابی خوشحال خواهد شد...
مامان!... راستی مامان!... داشت یادم میرفت. میخواستم بگویم بیشتر از زمانی که پیشات بودم «دوستت دارم»
ع. طارق
۱۴خرداد ۱۴۰۱