پاییز سال ۱۳۷۲ بهتازگی به قرارگاه بدیع سازماندهی شده بودم. چند روزی از ورودم به این قرارگاه نگذشته بود که روی درِ یکی از اتاقهای کار رادیو، نگاهم به این نام افتاد: علیرضا معدنچی.
در کسری از ثانیه، و مثل برق و باد، خاطراتی از ۱۸سال پیش همچون آبشاری پرخروش به ذهنم روان شد. نگاهم به در و به آن نام همچنان دوخته شده بود و میخکوب بودم تا این جریان قوی سیلاب خاطرات عبور کند و برود…
پاییز سال ۵۵ به یکی از کلاسهای دبیرستان دکتر نصیری، کلاسبندی شدم. آوازهٔ مدرسهٔ دکتر نصیری در جنوب غرب تهران، منطقه سلسبیل در خیابان سینا را قبلاً شنیده بودم. پس از کلاسبندی در همان روز اول، پسری لاغراندام با چشمانی نافذ و بسیار متین و ساکت، در کنارم روی نیمکت نشست. بسیار مؤدب و باوقار که رفتارش در روزهای بعد برایم بسیار تأثیرگذار شد و از همانجا با هم دوست صمیمی شدیم: «محمدرضا معدنچی»
در حالیکه نگاهم به دری که رویش نوشته شده بود «علیرضا معدنچی» دوخته شده بود، مردد بودم آیا در بزنم یا نه که ناگاه در باز شد. در برابرم مجاهدی دلنواز با تبسمی بر لب دیدم که در عینحال نمیتوانست تعجب خود را از دیدن کسی که او را نمیشناخت اما پشت درِ اتاق کارش میخکوب ایستاده بود، پنهان کند. با کمی دستپاچگی سلام احوالپرسی کردم و دست دادیم. گرمای دستش در ترکیب با خوشرویی و برخورد گرم و صمیمانهاش در همان لحظهٔ اول به دلم نشست و آن گرمای دست را هنوز حس میکنم. بدون مقدمه از او پرسیدم: آیا شما نسبتی با محمدرضا معدنچی دارید. ناگهان چشمان علی صفا که از آن قطرههای مهربانی میبارید و مخاطب را سیراب میکرد، درخشیدن گرفت و لحظاتی در سکوت به فکر فرو رفت. شاید از آن نوع سیلاب خاطرات که لحظاتی قبل در محاصرهٔ آن واقع شده بودم، حالا علی صفا را با شنیدن نام «محمدرضا» در بر گرفته بود. به آرامی و مهربانی اما با شوقی برخاسته از درخشش چشمانش، پرسید: ممدرضا رو از کجا میشناسی؟…
- ممدرضا؟ دوست صمیمی دوران تحصیلیام بود. از سال ۵۵ تا ۶۰ که شهید شد با هم بودیم… همش از پسرعموش میگفت که توی زندانهای شاه، زندانی سیاسی بود. آیا شما پسرعموش هستید؟…
و این شد که باب گفتگو بینمان باز شد و از آبان ۷۲ تا واپسین روزهای بهمن ۴۰۳ این ارتباط سراپا آموزش و افتخار، ادامه یافت. من که در همان نخستین آشنایی و گفتگو، شیفتهٔ او شده بودم، پس از سالها که از شهادت محمدرضا، یار صمیمی دوران تحصیلی و دوران فاز سیاسی، میگذشت، احساس کردم در مداری دیگر، به یار صمیمی دیگری با همان نام وصل شدهام. آن هم بهعنوان شاگرد و دانشآموزی نیازمند که این افتخار را داشت «علی صفا» استادش باشد. به واقع هر بار که او را میدیدم و در هر گفتگو و در هر کلامش، بهویژه وقتی از انقلاب و تشکیلات و ارزشهای سازمانی و آرمانی میگفت، یاد میگرفتم و میآموختم: متانت، تواضع، فروتنی و اخلاق انقلابی در ترکیب با صافی و زلالی با قلبی مصفا و با زبانی رسا.
برادرش، مجاهد قهرمان مسعود معدنچی، در ۱۱ آبان ۱۳۶۱ در پایگاهی در خیابان بهار، کوچه گروسی در تهران در حالیکه از سوی گلههای پاسدار، محاصره شده بود، چون شیر غرید، پنجره را گشود و سپس ابراهیموار از طبقه چهارم ساختمان به درون آتش شیرجه زد. پاسداران زبون که از این عمل او غافلگیر شده بودند، وحشتزده، در هوا به او آتش گشوده و او را به رگبار بستند. مسعود دلیر قبل از رسیدن به زمین، بهشهادت رسیده بود. خبر شهادت حماسی او در کوچه و خیابانهای اطراف در همه جا پیچید و تحسین مردم را نسبت به این مجاهد والامقام و لعن و نفرین آنها را نسبت به پاسداران جهل و تباهی، برانگیخت.
پدر مجاهد علی صفا، زندهیاد نصرتالله معدنچی متولد ۱۳۰۷ در همدان از همان نوجوانی در رژیم شاه با مبارزات دکتر مصدق همسو بود و در فراخوان مصدق جهت حمایت از او اقدام به خرید اوراق قرضه ملی کرد. او پیوسته از دکتر مصدق و دکتر فاطمی بهعنوان برجستهترین رجل تاریخ ایران یاد میکرد و همیشه افسوس میخورد که اگر شاه و استعمار و ارتجاع علیه مصدق کودتا نمیکردند، ایران وضعیت دیگری داشت.
پدر در انقلاب ۵۷ در تظاهرات ضدسلطنتی و در تسخیر پادگانها فعالانه شرکت داشت.
پس از ۳۰ خرداد ۶۰ که فرزندانش تحت تعقیب پاسداران خونریز قرار گرفتند، او با جابهجایی مستمر فرزندانش، لنگرگاهی محکم برای آنها بود. پدر سرانجام دو فرزندش را راهی مرز ایران و ترکیه کرد و به سوی سازمان فرستاد.
دژخیمان برای گرفتن انتقام، پدر را در اردیبهشت سال ۱۳۶۲ دستگیر کردند و در شعبه ۷ زندان اوین مورد بازجویی قرار دادند. همگان و بهویژه زندانیان سیاسی، شعبه ۷ را به قسیالقلب بودن و اعمال شکنجههای وحشیانه تا سرحد مرگ میشناسند. پدر در همین شعبه تحت شکنجههای وحشیانه قرار گرفت، بینایی یکی از چشمانش را از دست داد و کلیههایش آسیب دید ولی هیچگاه از او شکوه و یا شکایتی مبنی بر اینکه شکنجه شده و چگونه شکنجه شده، شنیده نشد و هیچگاه بهخاطر اینکه فرزندانش ناراحت نشوند، زبان به بیان آنها باز نکرد.
پدر دلیر علی صفا میگفت هنگامیکه دستگیر شد به شکنجه و زندان فکر نمیکرد؛ فقط خیالش راحت بود که دو دخترش بهدست پاسداران وحشی نیفتادهاند و در امان و نزد سازمان هستند.
پدر پس از آزادی از زندان، همچنان مورد اذیت و آزار دژخیمان قرار داشت و به همین خاطر چند بار سکته کرد. از سوی دیگر درد و رنج و داغ شهادت پسرش، مسعود معدنچی، تا زندان و اسارت یکی از دخترانش، تا فراق فرزندان دیگرش، تا شهادت برادر زادهاش، محمدرضا معدنچی در زیر شکنجه پاسداران و تا بیماری جانکاه مادر بزرگوار علی صفا، سرانجام طاقتش تمام شد و روز ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۰، بسوی جاودانههایش پرواز کرد. چهار ماه بعد، مادر مجاهد و بزرگوار علی صفا نیز دار فانی را وداع گفت.
این بود گوشهیی از رزم و رنج و فدای بستگان مجاهد استوار و قهرمان علی صفا، صدای پرصلابت و زلال وفا.
بهمن