یادداشتهایی از کتاب «هنرمند، گذشته و آیندهی فرهنگی»
نوشته: عبدالعلی دستغیب
اشاره
پیرامون معنای هنر و وظیفهی هنرمند، کتابها، مقالهها و سخنان بسیاری توسط نویسندگان، هنرمندان، منتقدان ادبی و حتی فیلسوفان، نوشته و ایراد شده است. ویژگی کتاب «هنرمند، گذشته و آیندهی فرهنگی» در این است که گزیدهیی از مهمترین نظریهها دربارهی هنر و هنرمند و موانع و سدها را ـ حتی در تکگویی و تکجمله ـ معرفی نموده و تصویری بالنسبه جامع از رابطهی هنر با تاریخ، انسان و جامعه و نیز وظیفه و پاسخ هنرمند را ارائه میکند.
با مطالعهی این ویژگیها، میتوانیم سیر تحول هنر و رویکرد هنرمند در ایران معاصر ـ بهطور خاص در 40سال گذشته که نبردی مداوم و سخت بین هنر با حاکمیت ضدهنر جریان داشته ـ را بازبینی کنیم و شناخت خود را عمق بخشیم.
س. ع. نسیم
پیرامون معنای هنر و وظیفهی هنرمند، کتابها، مقالهها و سخنان بسیاری توسط نویسندگان، هنرمندان، منتقدان ادبی و حتی فیلسوفان، نوشته و ایراد شده است. ویژگی کتاب «هنرمند، گذشته و آیندهی فرهنگی» در این است که گزیدهیی از مهمترین نظریهها دربارهی هنر و هنرمند و موانع و سدها را ـ حتی در تکگویی و تکجمله ـ معرفی نموده و تصویری بالنسبه جامع از رابطهی هنر با تاریخ، انسان و جامعه و نیز وظیفه و پاسخ هنرمند را ارائه میکند.
با مطالعهی این ویژگیها، میتوانیم سیر تحول هنر و رویکرد هنرمند در ایران معاصر ـ بهطور خاص در 40سال گذشته که نبردی مداوم و سخت بین هنر با حاکمیت ضدهنر جریان داشته ـ را بازبینی کنیم و شناخت خود را عمق بخشیم.
س. ع. نسیم
*** *** ***
ـ ویژگی هنر در تواناییِ درونی، ذوق و استعداد محض هنرمند نیست، بلکه در ضبط و ربط آن در پهنهی هدفهای راستین انسانی است.
ـ هنرمندان بزرگ، سرِ پیچهای تاریخ پدیدار میشوند و اهمیت آنها در شناخت همین ضرورت است.
ـ هنرمندان بزرگ، سرِ پیچهای تاریخ پدیدار میشوند و اهمیت آنها در شناخت همین ضرورت است.
یادداشتهایی از کتاب «هنرمند، گذشته و آیندهی فرهنگی» :
ـ برخی از «فیلسوفانِ هنر»، با طرفداری از نظریهی «هنر برای هنر» و نظریههای «هستیشناسانه»، هنر را عنصری «معنوی» ـ عنصری که با رودیداهای نابهنجار و زمخت زمینی سر و کار ندارد و در «ملکوتی» پریوار و زیبا جای گرفته ـ میشناسند و میشناسانند و میخواهند رابطهی هنر و هنرمند را با واقعیت انکار کننند. ص 11
ـ در زمانی که دگرگونیهای شگرف، جهان ما را بهکار و کوشش بیشتر فرامیخواند، به سفارش این نویسندگان باید به «احکام وجود»، تسلیم شویم و فریاد زنیم:
گر موجخیز حادثه سر بر فلک زند عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش! ص 40
ـ «معنوی پردازان» گمان میکنند با این سخنان، اعتباری برای شاعر بزرگ ما (حافظ) ـ که چکیدهی درد و جان زمان و زمانهی خود بوده ـ دست و پا میکنند و میخواهند رند آزاده و والاپایهی ما را از بستر تاریخی بیرون بکشند و مومیایی کنند تا شعر وی وسیلهی فال گرفتن شود، نه گسترش فرهنگ؛ و به زبان حال میگویند که هنر را با واقعیت رابطهیی نیست. ص 43
ـ میخواهیم آیندهی فرهنگی خود را بسازیم، آن را پربار و غنی کنیم. در این کار، نخستین گام ما باید این باشد که خار و خسکهای باغ سحرآسای فرهنگی خود را وجین کنیم، از ریشه درآوریم و به دور افکنیم. ص 40
ـ بلینسکی: «هنرمندان بزرگ، سرِ پیچهای تاریخ پدیدار میشوند و اهمیت آنها در شناخت همین ضرورت است.»
مثال: میکلآنژ و داوینچی بین دورهی تاریک قرون وسطی و دوره روشن جدید، پدیدار شدند که به نیروهای ممکنِ درون انسان پی بردند. گفتهاند که داوینچی در بند گذشته نیست، بلکه در فکر آن است که انسان، هم از لحاظ فنی و هم از جهت هنری چه میتواند بیافریند. ص 71
ـ انسان آنگاه بهطور کامل آزاد میشود که محدودیتهای اجتماعیِ پیرامون او از بین برود. ص 75
ـ بیهوده نیست که جامعهشناسان در موضوع شناخت و دیگر مشکلها، به وضع طبقاتی و آگاهی طبقاتی رو میکنند و در مثل میگویند: «انسان در قصر و در خرابه، دو نوعِ متفاوت میاندیشد.» ص 76
ـ ... میتوان و باید موقعیتها را نیز در نظر گرفت. این موقعیتها در همان زمان که فردی است، اجتماعی نیز هست. در مثل در قرون وسطا، عارفان و آزاداندیشان ـ چه در غرب و چه در شرق ـ مبارزهها داشتهاند. سنایی، مولوی و حافظ در اینجا و بوکاچینو، آراسموس و... در اروپا با شکلدادن یکسان و به قالب یگانه ریختنِ شخصیت انسانها، مخالف بودهاند؛ از اینرو واکنشهای آنان نیز در همین جهت شکل گرفته است. این اندیشمندان با محدودیتهای زمان خو د، با استعارهها و اشارههای ویژهی خود مبارزه کردهاند. این گروه از هنرمندان و فیلسوفان، همه انساندوست، مبارز، ضد خرافات و طرفدار به ثمر رساندن نیروهای ممکنِ درونیِ انسان بودهاند؛ به تعبیر حافظ همباور بودند که «عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی»... ولی ضربهی مغول در ایران، ثمرهی این کوشش را عقیم گذاشت و اروپا از خطر آن هجوم، جان به سلامت برد. ص 82
ـ کلیسای روم در قرون وسطا تعلیم میداد: «بیرون از کلیسا، رستگاری نیست!». ولی زنده کردن فرهنگ یونان باستان، ضربهی مرگباری بر این باور وارد کرد. ص 82
ـ عواملی که به نوزایی هنر و دانش اروپا کمک کرد، عبارت بود از: کشف آمریکا، شناخته شدن دو اقیانوس آرام و اطلس جنوبی، پیمودن دور جهان با کشتی و تعیین اندازهی واقعی آن، فرضیهی کپرنیک و رد شدن «نظریه» ی عالم محدودی که زمین مرکز آن باشد، رواج جنبش پروتستان در اروپای غربی، چاپ و نشر بیست میلیون جلد کتاب و رونق گرفتن بدعتها و نوآوریها. ص 83
ـ نویسندگان واقعگرا در موقعیت توصیف حرکت پدیدهها قرار میگیرند. خود آنها و روایت آنها، همواره پویاست نه ایستا. مثال: برتولت برشت. ص 94
ـ هنرمند ناچار است با نیروی بازدارندهی تاریخ، نبرد کند. در مثل فردوسی در دورهیی که عوامل بیگانه، تیشه به ریشهی زبان و فرهنگ پارسی میزدند و محمود غزنوی به گفتهی خودش «انگشت در کرده بود در جهان و قرمطی میجست» تا «آنچه یافتهاید و درست کرده، بر دار کشند (گزیده بیهقی، ص 82) ؛ حکومت عباسی و دستنشاندگان آن در نابودی زبان پارسی میکوشیدند و «احمد بنالحسن میمندی» ـ وزیر محمود غزنوی ـ دستور میدهد نامهها و انـاد را به تازی بنویسند (تاریخ یمینی، ج 2، ص 170)، فردوسی به دفاع از فرهنگ سرزمین خویش برمیخیزد و با سرودن شاهنامه به پارسی دری، نشان میدهد که ایران، گذشتهی درخشانی داشته و اگر بخواهد، میتواند آیندهی درخشانتری نیز داشته باشد؛ ولی این کار بهمعنای رنج بردن سی ساله و درآویختن با قدرت زمان است. به گفته نولدکه: «اگر فردوسی میخواست، میتوانست در ملک موروثیِ خود، بهآسودگی زندگانی کند، ولی در آنصورت، دیگر شاهنامه بهوجود نمیآمد.» ص 96
ـ فردوسی در پایان داستان «رفتن بهرام و خسرو به هامون و کشتن بهرام، شیران را...» دربارهی موقعیت زندگانیِ مادی خود (چه تلخ) سخن میگوید:
نماندم نمکسود و هیزم نه جو نه چیزی پدید است تا جو درو
نه دریا پدید است، نه دشت و راغ نبینم همی بر هوا پـرّ زاغ
حواصل فشاند همی هر زمان چه سازد همی این بلند آسمان؟
بدین تیرگی روز هول و حراج زمین گشت از برف، چون گوی عاج
من اندر چنین روز و چندین نیاز به اندیشه در گشته فکرم دراز
(شاهنامه امیر بهادری، ص 411)
ـ ستایگشران و دروغپردازان (مثل عنصری و فرخی) را نباید جزء عوامل فرهنگی بهشمار آورد... ص 96
ـ ما به گفتهی (تعبیر) صوفیان جدید «زائرانی ره گم کرده نیستیم» ؛ بلکه جستجوگران مشتاقی هستیم که راه را از میانهی هزارههای پر پیچ و خم شناختهایم و میدانیم که موقعیت زندگانی انسان تاکنون تراژیک بوده است. به گفتهی حافظ:
از این سموم که برطرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی!
راز دردمندی حافظ و مولوی و شکسپیر را در همین نکته باید جست. دکتر محمود هومن به این مشکل، نزدیک میشود؛ هنگامی که میگوید: ”درد نیز به همینسان یک «رمز» است... برای دیگری «درد»، همانا «درد عشق» است و «درد دوری»... معنای رنج و سختی و معنای اوج شور و تلاش و «سرسپردگی» ؛ و همین «سپردگی» است که اینگونه «دردمندان» را اهل درد میسازد و اهل درد به مثل، دمساز و همدم دردند و نه تنها دوستدار دردند، بلکه مشتاق و خواستار دردند. از همینجا است که باید آنان را «سپرده به درد» و «وابسته به درد» نامید“. صص 97 و 98
ـ در هیچ برش از تاریخ تکامل هیچ جامعةیی پیش نیامده است که اندیشمند یا هنرمند بزرگی، «آن چه هست» را دربست بپذیرد. حتی هگل نیز استثنایی بر این قاعده نیست. «آنچه هست»، میتواند خردمندانه باشد. آنچه خردمندانه است اما لازم نیست جاودانه باشد و نیست. همةی اندیشمندان و هنرمندان بزرگ، همیشه و در هر جامعةیی به زمانهی خویش «نه» گفتهاند؛ کوشیدهاند تا خود و جامعةی خویش را از مرزهای آن زمانه فراتر برند. ص 99
ـ اندیشه و هنر همیشه نجیب و شریف بوده است، هست و خواهد بود و چنین است؛ چرا که اندیشه و هنر، همیشه «آنچه باید باشد» را در چشمانداز آیندهی خویش داشته است، دارد و خواهد داشت. (نقل از اسماعیل خویی) ص 99
ـ آنچه در درون هنرمند جریان مییابد، به ندرت شادکننده است. نمایشنامههای شکسپیر، اشعار حافظ، داستانهای بالزاک و تولستوی و امیل زولا، پردههای نقاشیِ وان گوک و گوگن، موسیقیِ بتهوون و... همه و همه نشاندهندهی سوگ و رنج انسان است. ص 104
ـ ویژگی هنر در توانایی درونی، ذوق و استعداد محض هنرمند نیست، بلکه در ضبط و ربط آن در پهنهی هدفهای راستین انسانی است. هنرمند برای رسیدن به این هدف، باید دنبال ملاکهایی بگردد که در آن، انسان و بهبود زندگانی او جای نمایانی داشته باشد. اگر نخواهد صرفاً سنتگرا باشد و در گذشتهی مجرد زیست کند، باید این ملاک را از دانشِ زندگانی بهدست آورد. اکنون پس از چندین سده آزمون ـ در پهنههای گوناگون ـ انسان دریافته است که راه درست، همان راه کلاسیکها و واقعگرایانی چون بالزاک، تولستوی و دیکنز است؛ و راه انساندوستانی چون مونتنی، اراسموس، خیام و حافظ که هر کدام با شیوهی ویژهی خود، دوشادوشِ نشاندادن واقعیت، از کمالجویی نیز بازنمانده، به آنچه بوده و هست، خرسند نشده و به آینده نیز اندیشیدهاند. صص 124و 125
ـ گوته: «هنر، بهترین تصور واقعیتی برتر را به ما میدهد.» ص 128
ـ دو عاملِ لازمهی کار هنرمند و فیلسوف: «تخیل صرف، هنری بزرگ به وجود نمیآورد؛ و جهاننگری، بدون تخیل و هیجان، به رسالهی فلسفی همانند میشود. به گفتهی ارسطو، شاعر راستین، حقیقتی برتر از تاریخنویس به ما میدهد؛ برتر، زیرا کار او خیلی بیشتر مجسمکننده است. ولی برای این کار، شاعر باید سالارِ تخیل خویش بشود. از این گذشته، در هنرِ شعر، گاهی چنان تمرکز و سرشاری محتوا و واژه و اندیشه به هم درآمیخته است که جدا کردن احساس و اندیشهی موجود از آن، ناممکن است.
سرانجام هنرمند برای رسیدن به مرتبهی آفرینشگرِ هنرِ فرهنگی ـ تاریخی، باید عوامل سطحی را فراموش کند و بهطور مستقیم به سوی احساس و اندیشهیی برود که در ژرفای جامعه، چون رودی خروشان جریان دارد و جهت حرکت هنرمند را به سوی آینده تعیین میکند. ص 129
ـ فرهنگ، یعنی علم و ادب (زبان) و بزرگواری و شایستگی؛ و همچنین اخلاق، عرفان و فلسفه. نشانهی فرهنگ داشتن: هنر، اخلاق و فلسفه است. معنای واژهی فرهنگ: «کشاندن به سوی...» است. ص 130
ـ در هر لحظه، امکان این وجود دارد که ملتی در اوج فرهنگ باشد یا در فرود بیفرهنگی. سنتهای فرهنگی نمیپذیرند، ولی زنده نگاهداشتن آن کار فرهنگمداران است. انسان، زنده به قانونهای اخلاق است. در بخشهای متولوژیِ فلسفهی افلاطون آمده است که «پرومتهئوس به فرمان زئوس میخواهد هنر را بین مردم بخش کند و از زئوس دربارهی چگونگی این بخش، پرسش میکند. زئوس به او میگوید: «به همه شرم و داد بده!».
حافظ نیز زیباییِ ناب را برای معشوقه، بسنده نمیداند و میگوید:
ادب و شرم، تو را خسرو مـهرویان کرد آفرین بر تو که شایستهی صد چندینی ص 130
ـ از دیدگاه افلاطون، ماندن جامعه به چهار هنر (فضیلت) اخلاقی بستگی دارد: «دانایی، خویشتنداری، جرأت، عدالت». کانت، انسان بودن را در کردار اخلاقی میداند و میگوید «در درونیترین بخشِ طبیعت تو، گوهری پنهان است. آن را پیدا کن».
ـ اخلاقی و هنری بودن مردم یک سرزمین، وابستهی کوشش آنها به رفتن به سوی ارزشهای فرهنگی است. ص 131.
ـ برخی از «فیلسوفانِ هنر»، با طرفداری از نظریهی «هنر برای هنر» و نظریههای «هستیشناسانه»، هنر را عنصری «معنوی» ـ عنصری که با رودیداهای نابهنجار و زمخت زمینی سر و کار ندارد و در «ملکوتی» پریوار و زیبا جای گرفته ـ میشناسند و میشناسانند و میخواهند رابطهی هنر و هنرمند را با واقعیت انکار کننند. ص 11
ـ در زمانی که دگرگونیهای شگرف، جهان ما را بهکار و کوشش بیشتر فرامیخواند، به سفارش این نویسندگان باید به «احکام وجود»، تسلیم شویم و فریاد زنیم:
گر موجخیز حادثه سر بر فلک زند عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش! ص 40
ـ «معنوی پردازان» گمان میکنند با این سخنان، اعتباری برای شاعر بزرگ ما (حافظ) ـ که چکیدهی درد و جان زمان و زمانهی خود بوده ـ دست و پا میکنند و میخواهند رند آزاده و والاپایهی ما را از بستر تاریخی بیرون بکشند و مومیایی کنند تا شعر وی وسیلهی فال گرفتن شود، نه گسترش فرهنگ؛ و به زبان حال میگویند که هنر را با واقعیت رابطهیی نیست. ص 43
ـ میخواهیم آیندهی فرهنگی خود را بسازیم، آن را پربار و غنی کنیم. در این کار، نخستین گام ما باید این باشد که خار و خسکهای باغ سحرآسای فرهنگی خود را وجین کنیم، از ریشه درآوریم و به دور افکنیم. ص 40
ـ بلینسکی: «هنرمندان بزرگ، سرِ پیچهای تاریخ پدیدار میشوند و اهمیت آنها در شناخت همین ضرورت است.»
مثال: میکلآنژ و داوینچی بین دورهی تاریک قرون وسطی و دوره روشن جدید، پدیدار شدند که به نیروهای ممکنِ درون انسان پی بردند. گفتهاند که داوینچی در بند گذشته نیست، بلکه در فکر آن است که انسان، هم از لحاظ فنی و هم از جهت هنری چه میتواند بیافریند. ص 71
ـ انسان آنگاه بهطور کامل آزاد میشود که محدودیتهای اجتماعیِ پیرامون او از بین برود. ص 75
ـ بیهوده نیست که جامعهشناسان در موضوع شناخت و دیگر مشکلها، به وضع طبقاتی و آگاهی طبقاتی رو میکنند و در مثل میگویند: «انسان در قصر و در خرابه، دو نوعِ متفاوت میاندیشد.» ص 76
ـ ... میتوان و باید موقعیتها را نیز در نظر گرفت. این موقعیتها در همان زمان که فردی است، اجتماعی نیز هست. در مثل در قرون وسطا، عارفان و آزاداندیشان ـ چه در غرب و چه در شرق ـ مبارزهها داشتهاند. سنایی، مولوی و حافظ در اینجا و بوکاچینو، آراسموس و... در اروپا با شکلدادن یکسان و به قالب یگانه ریختنِ شخصیت انسانها، مخالف بودهاند؛ از اینرو واکنشهای آنان نیز در همین جهت شکل گرفته است. این اندیشمندان با محدودیتهای زمان خو د، با استعارهها و اشارههای ویژهی خود مبارزه کردهاند. این گروه از هنرمندان و فیلسوفان، همه انساندوست، مبارز، ضد خرافات و طرفدار به ثمر رساندن نیروهای ممکنِ درونیِ انسان بودهاند؛ به تعبیر حافظ همباور بودند که «عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی»... ولی ضربهی مغول در ایران، ثمرهی این کوشش را عقیم گذاشت و اروپا از خطر آن هجوم، جان به سلامت برد. ص 82
ـ کلیسای روم در قرون وسطا تعلیم میداد: «بیرون از کلیسا، رستگاری نیست!». ولی زنده کردن فرهنگ یونان باستان، ضربهی مرگباری بر این باور وارد کرد. ص 82
ـ عواملی که به نوزایی هنر و دانش اروپا کمک کرد، عبارت بود از: کشف آمریکا، شناخته شدن دو اقیانوس آرام و اطلس جنوبی، پیمودن دور جهان با کشتی و تعیین اندازهی واقعی آن، فرضیهی کپرنیک و رد شدن «نظریه» ی عالم محدودی که زمین مرکز آن باشد، رواج جنبش پروتستان در اروپای غربی، چاپ و نشر بیست میلیون جلد کتاب و رونق گرفتن بدعتها و نوآوریها. ص 83
ـ نویسندگان واقعگرا در موقعیت توصیف حرکت پدیدهها قرار میگیرند. خود آنها و روایت آنها، همواره پویاست نه ایستا. مثال: برتولت برشت. ص 94
ـ هنرمند ناچار است با نیروی بازدارندهی تاریخ، نبرد کند. در مثل فردوسی در دورهیی که عوامل بیگانه، تیشه به ریشهی زبان و فرهنگ پارسی میزدند و محمود غزنوی به گفتهی خودش «انگشت در کرده بود در جهان و قرمطی میجست» تا «آنچه یافتهاید و درست کرده، بر دار کشند (گزیده بیهقی، ص 82) ؛ حکومت عباسی و دستنشاندگان آن در نابودی زبان پارسی میکوشیدند و «احمد بنالحسن میمندی» ـ وزیر محمود غزنوی ـ دستور میدهد نامهها و انـاد را به تازی بنویسند (تاریخ یمینی، ج 2، ص 170)، فردوسی به دفاع از فرهنگ سرزمین خویش برمیخیزد و با سرودن شاهنامه به پارسی دری، نشان میدهد که ایران، گذشتهی درخشانی داشته و اگر بخواهد، میتواند آیندهی درخشانتری نیز داشته باشد؛ ولی این کار بهمعنای رنج بردن سی ساله و درآویختن با قدرت زمان است. به گفته نولدکه: «اگر فردوسی میخواست، میتوانست در ملک موروثیِ خود، بهآسودگی زندگانی کند، ولی در آنصورت، دیگر شاهنامه بهوجود نمیآمد.» ص 96
ـ فردوسی در پایان داستان «رفتن بهرام و خسرو به هامون و کشتن بهرام، شیران را...» دربارهی موقعیت زندگانیِ مادی خود (چه تلخ) سخن میگوید:
نماندم نمکسود و هیزم نه جو نه چیزی پدید است تا جو درو
نه دریا پدید است، نه دشت و راغ نبینم همی بر هوا پـرّ زاغ
حواصل فشاند همی هر زمان چه سازد همی این بلند آسمان؟
بدین تیرگی روز هول و حراج زمین گشت از برف، چون گوی عاج
من اندر چنین روز و چندین نیاز به اندیشه در گشته فکرم دراز
(شاهنامه امیر بهادری، ص 411)
ـ ستایگشران و دروغپردازان (مثل عنصری و فرخی) را نباید جزء عوامل فرهنگی بهشمار آورد... ص 96
ـ ما به گفتهی (تعبیر) صوفیان جدید «زائرانی ره گم کرده نیستیم» ؛ بلکه جستجوگران مشتاقی هستیم که راه را از میانهی هزارههای پر پیچ و خم شناختهایم و میدانیم که موقعیت زندگانی انسان تاکنون تراژیک بوده است. به گفتهی حافظ:
از این سموم که برطرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی!
راز دردمندی حافظ و مولوی و شکسپیر را در همین نکته باید جست. دکتر محمود هومن به این مشکل، نزدیک میشود؛ هنگامی که میگوید: ”درد نیز به همینسان یک «رمز» است... برای دیگری «درد»، همانا «درد عشق» است و «درد دوری»... معنای رنج و سختی و معنای اوج شور و تلاش و «سرسپردگی» ؛ و همین «سپردگی» است که اینگونه «دردمندان» را اهل درد میسازد و اهل درد به مثل، دمساز و همدم دردند و نه تنها دوستدار دردند، بلکه مشتاق و خواستار دردند. از همینجا است که باید آنان را «سپرده به درد» و «وابسته به درد» نامید“. صص 97 و 98
ـ در هیچ برش از تاریخ تکامل هیچ جامعةیی پیش نیامده است که اندیشمند یا هنرمند بزرگی، «آن چه هست» را دربست بپذیرد. حتی هگل نیز استثنایی بر این قاعده نیست. «آنچه هست»، میتواند خردمندانه باشد. آنچه خردمندانه است اما لازم نیست جاودانه باشد و نیست. همةی اندیشمندان و هنرمندان بزرگ، همیشه و در هر جامعةیی به زمانهی خویش «نه» گفتهاند؛ کوشیدهاند تا خود و جامعةی خویش را از مرزهای آن زمانه فراتر برند. ص 99
ـ اندیشه و هنر همیشه نجیب و شریف بوده است، هست و خواهد بود و چنین است؛ چرا که اندیشه و هنر، همیشه «آنچه باید باشد» را در چشمانداز آیندهی خویش داشته است، دارد و خواهد داشت. (نقل از اسماعیل خویی) ص 99
ـ آنچه در درون هنرمند جریان مییابد، به ندرت شادکننده است. نمایشنامههای شکسپیر، اشعار حافظ، داستانهای بالزاک و تولستوی و امیل زولا، پردههای نقاشیِ وان گوک و گوگن، موسیقیِ بتهوون و... همه و همه نشاندهندهی سوگ و رنج انسان است. ص 104
ـ ویژگی هنر در توانایی درونی، ذوق و استعداد محض هنرمند نیست، بلکه در ضبط و ربط آن در پهنهی هدفهای راستین انسانی است. هنرمند برای رسیدن به این هدف، باید دنبال ملاکهایی بگردد که در آن، انسان و بهبود زندگانی او جای نمایانی داشته باشد. اگر نخواهد صرفاً سنتگرا باشد و در گذشتهی مجرد زیست کند، باید این ملاک را از دانشِ زندگانی بهدست آورد. اکنون پس از چندین سده آزمون ـ در پهنههای گوناگون ـ انسان دریافته است که راه درست، همان راه کلاسیکها و واقعگرایانی چون بالزاک، تولستوی و دیکنز است؛ و راه انساندوستانی چون مونتنی، اراسموس، خیام و حافظ که هر کدام با شیوهی ویژهی خود، دوشادوشِ نشاندادن واقعیت، از کمالجویی نیز بازنمانده، به آنچه بوده و هست، خرسند نشده و به آینده نیز اندیشیدهاند. صص 124و 125
ـ گوته: «هنر، بهترین تصور واقعیتی برتر را به ما میدهد.» ص 128
ـ دو عاملِ لازمهی کار هنرمند و فیلسوف: «تخیل صرف، هنری بزرگ به وجود نمیآورد؛ و جهاننگری، بدون تخیل و هیجان، به رسالهی فلسفی همانند میشود. به گفتهی ارسطو، شاعر راستین، حقیقتی برتر از تاریخنویس به ما میدهد؛ برتر، زیرا کار او خیلی بیشتر مجسمکننده است. ولی برای این کار، شاعر باید سالارِ تخیل خویش بشود. از این گذشته، در هنرِ شعر، گاهی چنان تمرکز و سرشاری محتوا و واژه و اندیشه به هم درآمیخته است که جدا کردن احساس و اندیشهی موجود از آن، ناممکن است.
سرانجام هنرمند برای رسیدن به مرتبهی آفرینشگرِ هنرِ فرهنگی ـ تاریخی، باید عوامل سطحی را فراموش کند و بهطور مستقیم به سوی احساس و اندیشهیی برود که در ژرفای جامعه، چون رودی خروشان جریان دارد و جهت حرکت هنرمند را به سوی آینده تعیین میکند. ص 129
ـ فرهنگ، یعنی علم و ادب (زبان) و بزرگواری و شایستگی؛ و همچنین اخلاق، عرفان و فلسفه. نشانهی فرهنگ داشتن: هنر، اخلاق و فلسفه است. معنای واژهی فرهنگ: «کشاندن به سوی...» است. ص 130
ـ در هر لحظه، امکان این وجود دارد که ملتی در اوج فرهنگ باشد یا در فرود بیفرهنگی. سنتهای فرهنگی نمیپذیرند، ولی زنده نگاهداشتن آن کار فرهنگمداران است. انسان، زنده به قانونهای اخلاق است. در بخشهای متولوژیِ فلسفهی افلاطون آمده است که «پرومتهئوس به فرمان زئوس میخواهد هنر را بین مردم بخش کند و از زئوس دربارهی چگونگی این بخش، پرسش میکند. زئوس به او میگوید: «به همه شرم و داد بده!».
حافظ نیز زیباییِ ناب را برای معشوقه، بسنده نمیداند و میگوید:
ادب و شرم، تو را خسرو مـهرویان کرد آفرین بر تو که شایستهی صد چندینی ص 130
ـ از دیدگاه افلاطون، ماندن جامعه به چهار هنر (فضیلت) اخلاقی بستگی دارد: «دانایی، خویشتنداری، جرأت، عدالت». کانت، انسان بودن را در کردار اخلاقی میداند و میگوید «در درونیترین بخشِ طبیعت تو، گوهری پنهان است. آن را پیدا کن».
ـ اخلاقی و هنری بودن مردم یک سرزمین، وابستهی کوشش آنها به رفتن به سوی ارزشهای فرهنگی است. ص 131.