خط الموت علی ولد آدم مخط القلاده علی جید الفتاه، و ما اولهنی الی اسلافی اشتیاق یعقوب الی یوسف...
«مرگ بر اولاد آدم لازم گشته همچنان که گردنبند برای نوعروس، من برای ملاقات اجداد پاکم چنان مشتاقم که یعقوب برای دیدار یوسف...»
این کلمات تکاندهنده، بخشی از سخنرانی جاودانه پژواکی هستند که سرور شهیدان، پیش از سفر بیبازگشت کوفه، نه خطاب به گردآمدگانی از پیروانش در مکه، که خطاب به تاریخ و انسانهای در راه، در جان زمان به امانت نهاد. هزار و چهارصد سال بعد کلمات توفانی او، در دیباچهی وصیت دریا مردی طنین انداخت، که میدانست تنها با سرخدانههای خون خود میتواند، غبار ارتجاع و تحریف را از چهرهی کتابی بشوید که هدایتگر تغییرآوران و تاریخسازان است: محمد حنیفنژاد.
«بالابلند دلبر گلگون عذار» ما، در شرایطی به نگارش این وصیتنامه اقدام کرد که تنها با یکی «آری»، «در پیشگاه بتی که دیگرانش میپرستیدند» میتوانست جان خود و یارانش را از صفیر گلولهها، برگ امانی بخرد، اما در شرایط ضرور؛ آنجا که تکامل مبارزات میهنی فدایی از جنس همه چیز میطلبید، او همه چیز حتی سازمانی را که خود بنیانگزارش بود، بیمکثی از جنس شک، یا بیهیچ ابرو درهم کشیدنی از جنس بخل، نیازمند و ابراهیم وار، در طبق فدای تمامعیار نهاد و به پیشگاه خلق قهرمان ایران تقدیم کرد. زیرا به این وعدهی قرآنی ایمانی بیخلل داشت:
مَّثَلُ الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ کَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِی کُلِّ سُنبُلَةٍ مِّئَةُ حَبَّةٍ وَاللّهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاءُ وَاللّهُ وَاسِع عَلِیم (بقره 261)
شاید این است راز بیمرگی و جاودانگی ققنوس، شگفت مرغ افسانهیی که گویند آنگاه که خواهد بمیرد کوهوارهیی هیزم گرداگرد خویش برهم انبارد، با جنبش بالها در آن اخگر افکند و خویش را تمام بسوزاند تا از خاکستر او گلبنهایی از ققنوسهای جوان سربرآورند.
در سپیده شنگرف چهارم خرداد 51 آخرین فروغ نگاه بنیانگذاران سازمان مجاهدین و دو تن از اعضای مرکزیت، گویی به جوانههای این حقیقت تابناک دوخته بود. آنها چون رودی از تداوم از شانههای خویش جاری شدند، از نبض زمان پیش گرفتند، قلبها را فتح کردند و در خانهی ایمان و اعتماد خلق به شایستگی مأمن گزیدند.
اینک باز ماه خرداد است؛ خرداد سرخفام و قیامساز. دودی به چشم خلیفهی پابگور ارتجاع و نوری به کام شهرهای بپاخاستهی میهن. جشن «میتوان و باید»، برای خلق کهکشانهایی از حماسه در تکثیر اشرف.
یاد و نامشان، آذین خیزش بزرگ مردم ایران باد!
***
پشت سر، بادهای خاکستر
پیش رو، قوارهی مبهم مه
تنها سه تن بودید
در پیراهن آبی شوق
میتوانستید در منطق نخنمای «محذوریت خطیر»
از گریوه خون و خطر بگریزید
جای سرزنشی نبود
«مرگ بر اولاد آدم لازم گشته همچنان که گردنبند برای نوعروس، من برای ملاقات اجداد پاکم چنان مشتاقم که یعقوب برای دیدار یوسف...»
این کلمات تکاندهنده، بخشی از سخنرانی جاودانه پژواکی هستند که سرور شهیدان، پیش از سفر بیبازگشت کوفه، نه خطاب به گردآمدگانی از پیروانش در مکه، که خطاب به تاریخ و انسانهای در راه، در جان زمان به امانت نهاد. هزار و چهارصد سال بعد کلمات توفانی او، در دیباچهی وصیت دریا مردی طنین انداخت، که میدانست تنها با سرخدانههای خون خود میتواند، غبار ارتجاع و تحریف را از چهرهی کتابی بشوید که هدایتگر تغییرآوران و تاریخسازان است: محمد حنیفنژاد.
«بالابلند دلبر گلگون عذار» ما، در شرایطی به نگارش این وصیتنامه اقدام کرد که تنها با یکی «آری»، «در پیشگاه بتی که دیگرانش میپرستیدند» میتوانست جان خود و یارانش را از صفیر گلولهها، برگ امانی بخرد، اما در شرایط ضرور؛ آنجا که تکامل مبارزات میهنی فدایی از جنس همه چیز میطلبید، او همه چیز حتی سازمانی را که خود بنیانگزارش بود، بیمکثی از جنس شک، یا بیهیچ ابرو درهم کشیدنی از جنس بخل، نیازمند و ابراهیم وار، در طبق فدای تمامعیار نهاد و به پیشگاه خلق قهرمان ایران تقدیم کرد. زیرا به این وعدهی قرآنی ایمانی بیخلل داشت:
مَّثَلُ الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ کَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِی کُلِّ سُنبُلَةٍ مِّئَةُ حَبَّةٍ وَاللّهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاءُ وَاللّهُ وَاسِع عَلِیم (بقره 261)
شاید این است راز بیمرگی و جاودانگی ققنوس، شگفت مرغ افسانهیی که گویند آنگاه که خواهد بمیرد کوهوارهیی هیزم گرداگرد خویش برهم انبارد، با جنبش بالها در آن اخگر افکند و خویش را تمام بسوزاند تا از خاکستر او گلبنهایی از ققنوسهای جوان سربرآورند.
در سپیده شنگرف چهارم خرداد 51 آخرین فروغ نگاه بنیانگذاران سازمان مجاهدین و دو تن از اعضای مرکزیت، گویی به جوانههای این حقیقت تابناک دوخته بود. آنها چون رودی از تداوم از شانههای خویش جاری شدند، از نبض زمان پیش گرفتند، قلبها را فتح کردند و در خانهی ایمان و اعتماد خلق به شایستگی مأمن گزیدند.
اینک باز ماه خرداد است؛ خرداد سرخفام و قیامساز. دودی به چشم خلیفهی پابگور ارتجاع و نوری به کام شهرهای بپاخاستهی میهن. جشن «میتوان و باید»، برای خلق کهکشانهایی از حماسه در تکثیر اشرف.
یاد و نامشان، آذین خیزش بزرگ مردم ایران باد!
***
پشت سر، بادهای خاکستر
پیش رو، قوارهی مبهم مه
تنها سه تن بودید
در پیراهن آبی شوق
میتوانستید در منطق نخنمای «محذوریت خطیر»
از گریوه خون و خطر بگریزید
جای سرزنشی نبود
میتوانستید تنها با یکی «آری»
یک نیمگردش موافق چشم
در مصاف زجرآور شلاق
با تحمل نازک پوست
حباب آرامشی دریوزه کنید
میتوانستید و جای سرزنشی نبود
اما چه کسی، چه کسی
آه! چه کسی
چه کسی با افروختن خون برهنهی خود
مانع عبور ارهی تحقیر
بر التماس نگاه دختران خیابانی میشد؟؟؟
یک نیمگردش موافق چشم
در مصاف زجرآور شلاق
با تحمل نازک پوست
حباب آرامشی دریوزه کنید
میتوانستید و جای سرزنشی نبود
اما چه کسی، چه کسی
آه! چه کسی
چه کسی با افروختن خون برهنهی خود
مانع عبور ارهی تحقیر
بر التماس نگاه دختران خیابانی میشد؟؟؟
نامتان
آذین کتیبه تاریخ باد، دلاوران!
گیسوانتان
در سپیده و آذرخش میسوزد
گرمای قلبتان هنوز
نبض روشن تاریخ است
آذین کتیبه تاریخ باد، دلاوران!
گیسوانتان
در سپیده و آذرخش میسوزد
گرمای قلبتان هنوز
نبض روشن تاریخ است
سهتن بودید، پریسال
دیسال، سیهزار نام
با یک طنین از گل سرخ
امسال، رودی از غرور تداوم
فردا، تمام پژواکها
آعشتة تکثیر شمایان است.
ع. طارق