سالهاست الههی یادتان را
کوه و سرو و بوتههای علف
به نیایش ایستادهاند
و در سوگتان
سنگهای راه هم
در یادهایشان... آرام... میگریند.
ـ جهان را
حتی خاموش و بیصدا
بگذار لحظهیی بگرید
که اعتراف به عشق
فریب آدمی نیست ـ
«ماندن»
نه بهخاطر زیستن
«رفتن»
نه بهخاطرمرگ
که عشق
پرواز رازآلود پرندهییست
که درآشیان امیدهای زیبای آدمی تخم میگذارد.
پاییزهای دلگیر جهان را بدرود گفتن
بدرود: عشقهای بیفرجام!
همزاد سالهای تجاوز را در خویش کشتن
بدرود: قلبهای سنگوارهی قرنهای سربی!
سالهاست اینسان رنج تعریف آدمی را
با آبشار عظیم نام و نگاهتان
بر ما میبارید...
کوه و سرو و بوتههای علف
به نیایش ایستادهاند
و در سوگتان
سنگهای راه هم
در یادهایشان... آرام... میگریند.
ـ جهان را
حتی خاموش و بیصدا
بگذار لحظهیی بگرید
که اعتراف به عشق
فریب آدمی نیست ـ
«ماندن»
نه بهخاطر زیستن
«رفتن»
نه بهخاطرمرگ
که عشق
پرواز رازآلود پرندهییست
که درآشیان امیدهای زیبای آدمی تخم میگذارد.
پاییزهای دلگیر جهان را بدرود گفتن
بدرود: عشقهای بیفرجام!
همزاد سالهای تجاوز را در خویش کشتن
بدرود: قلبهای سنگوارهی قرنهای سربی!
سالهاست اینسان رنج تعریف آدمی را
با آبشار عظیم نام و نگاهتان
بر ما میبارید...
سالهاست از تلاقی آسمان و دریا میآیید
چون نشاط معصومانهی دو مهر...
دریغا که صدای یادتان
در پژواک واژهها نمیگنجد؛
نه در احساس کریمانهی موسیقی
یا طرح قصهیی و
بلوغ شعری.
سالهاست کوه و سرو و بوتههای علف
الههی یادتان را
به نیایش ایستادهاند
و موسیقی نامتان
در مویرگهای خلق
با یال بلند خاطره
در گذر فرداها میوزد...