بیهوده مگری
بر غول افتاده،
آن که نبض حضورش
در قلب عصیان تپید.
آن که صخره بود
همراز با صلابت سنگ،
آن که عقاب بود
در آشیان بلند خورشید.
اشک مریز!
بر آن که رفت
و بالهای عشق سرخش را
به شعر سبز زمین بخشید.
آن که ستاره بود
در دشت تیرگی،
آن که از افق گذشت
و به مرز جهان رسید.
بس کن، چشم تر!
بنگر چگونه دمید
در اوج کهکشان
غول زیبای شرق سپید.
ف. پویا