یک هفته فقط برای آمادهسازیها وقت داشتیم در این یک هفته دسته رزمی ما شب و روز در حال آمادهسازیهای نبرد بودند بهطوریکه شیفتی کنار همان ادوات و سلاحها و خودروها که باید آماده میکردیم چند ساعتی فرصت استراحت داشتیم. اصلاً کسی احساس خستگی نمیکرد و همه در شور شعف ابلاغ عملیات و اهداف و مکانهایی عملیاتی که توسط فرماندهی کل ابلاغ شده بود و در سلسله مراتب فرماندهی که داشتیم مشخص شده بود بودیم. مجاهدان شهید رویا احسانیان که خودش مجروح چلچراغ بود فرماندهی یک گروه از دسته ما را داشت پرشور سرحال با کف پای زخمی از عملیات و زندان که داشت در حال بدو بدو و ابلاغ کارها بود شکوه حسنی شیشهبر، مجاهد پر شر شور دیگر و شوخ طبع دسته ما راننده خودرو جیپ بود که باید با بقیه آمادهسازی خودرو را اعم از سرویس، نصب بیسیم و... را دنبال میکرد و مرتب میرفت و میآمد هی میگفت وای عقبم...
فرخنده منتظر قائم با آن جثه ریز ولی زبل و تیز پا یکی از بیکیسی زنهای دسته ما بود بعضاً همه او را اذیت میکردیم و با خنده و شوخی میگفتیم بابا این بیکیسی که از قد تو هم بلندتر است بیا کوتاه بیا سلاح دیگری را انتخاب کن ولی با همان جدیت میگفت کاری نداشته باشید من خودم بلد هستم چطوری بکار بگیرمش. فضای خنده و شادی شور رزمندگی و سرحالی در کل دسته موج میزد و بعضاً با خواندن سرودهای سازمان یا ترانه سرودی و یا تند باش زود باشید دیر شده عقب هستیم تکاپو دسته را اوج میداد.
برای دو نفر بیکیسی زنهایی که داشتیم باید دو نفر کمکی برای حمل خشابهای ۱۰۰یا ۲۵۰تایی گذاشته میشد من نفر کوبل فرخنده بودم علاوه بر اینکه خودم هم تنها باژارزن دسته بودم و کوله باژارم را هم داشتم مسئولیت حمل خشابهای زاپاس فرخنده را هم داشتم. یک هفته بالاخره تمام شد و دسته ما بعد از آمادگیهای لازم اعلام آمادگی کرد و ساعت حرکت فرا رسید.
همه ما به اضافه دو نفر از خواهران دیگر در جیپ بودیم بقیه دسته در خودرو هینو. یک دفعه سر پیچ که داشتیم از جادهیی که معروف به خبرنگاری است به خیابان ۱۰۰ وارد میشدیم من بهدلیل اینکه در جیپ ایستاده بودم متوجه حضور تعدادی از نفرات روی جاده شدم خشکم زده بود برادر مسعود روی یک خودرو هینو همراه با خواهر مریم ایستاده و با تمام قوا دست تکان میدادند و خواهر مریم اشک میریخت. فاصله خیلی کم بود از شور و فتور خودروهای جلو متوجه این حضور شده بودم بیاختیار فقط فریاد میزدم بچهها رهبری همه سر از خودرو بیرون آورده با شور و جیغ و داد و دست تکان دادن از جلوی رهبری که آرزوی دیدارش قبل از حرکت را داشتیم رد شدیم و تا مدتی همگی احساس عجیبی از خوشحالی داشتیم انگار تمام دنیا را داشتیم و دیگر غمی برای رفتن بهعملیات نداشتیم در مسیر به سمت مرز روز عید قربان بود خیلی از مردم عراق یا برای نماز داشتند میرفتند یا برگشته بودند حضور پرقدرت ستونهای ارتش آزادیبخش را که میدیدند باتمام قوا دست تکان میدادند دست میزدند و برایمان شور فتور میکردند. کاروان ارتش آزادی وارد خاک میهن شد که خود فصل دیگری را میطلبد بعد از مسیرهای پر پیچ و درگیرهایی که داشتیم وارد جاده کرند و اسلامآباد که شدیم متوجه حضور تعداد زیادی خودروهایی شدیم که بهدلیل شایعهایی که رژیم پخش کرده بود در حال برگشت به شهر بودند هوا گرگ و میش بود یک دفعه که مردم متوجه شدند ما ارتش آزادیبخش هستیم و نه نیروهای عراقی تعدادی به سمت خودروهای ما آمدند و خسته نباشی و خوش آمدگویی میگفتند یادمه یک پدر پیر دست میکشید به چرخ های جیپ ما و قربان و صدقه ما میرفت بهدلیل اینکه ما همه کلاه خود به سر بودیم مشخص نبود که زن هستیم یا مرد وقتی من بلند شدم و در جواب پدر پیر گفتم خدا نکنه پدر شما فدا ما بشوید ما فدای شما میشویم فریاد بلندی زد و با خوشحالی بقیه را صدا میزد و میگفت بیاید اینها زن هستند دختران خودمان هستند صحنه خیلی زیبایی بود از احساس و عواطف مردم به رزمندگان که بگذریم از این فاکت و نمونهها بسیار بود.
مأموریت دسته ما ارتفاعات کارخانه قند بود قبل از اینکه به سمت ارتفاعات حرکت کنیم در بلوار شهر اسلامآباد من با خواهر مجاهد شهید «سو» یک نقطه را دیدهبانی داشتیم میدادیم البته آنها از دسته دیگر بودند ولی آن قسمت بلوار تقسیم شده بود سو رو به من کرد و سرحال و شاداب گفت معصومه فکر میکنی چی میشه اگر حمله کردند مهمات بهنظرت کم نمیآورم؟... نزد من انبوه نارنجک بود گفتم «سو» عزیز نگران نباش از اینها من زیاد دارم و کلی سر این موضوع خندیدیم که فرمانده آنها وی را صدا زد و برای مأموریت دیگری رفتند بعد شنیدم که جانانه جنگید و شهید شد.
برای رفتن به سمت ارتفاعات من کوبل فرخنده شهید بودم برای حمل خشابهای بیکی سی روی ارتفاعات کارخانه قند جنگ سختی بود و داستانهای مفصل دارد که در حوصله این یادداشت نیست ولی در یک جمله فقط باید بگویم صحنه رزم و شورش و مجاهدت تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس بود. یک نقطه مجاهد شهید رویا احسانیان با همان پای زخمی که از چلچراغ داشت لنگ لنگان ولی تند و تیز از طرف دیگر یال به نزد من آمد و گفت سریع باژار را بیاور با هر چه مهمات داری فلان نقطه را زیر آتش بگیر من هم چشم گفتم و همینکار را کردم، یک لحظه دیدم رویا کنارم افتاد زمین و با تیر مستقیم که مزدوران به او زدند شهید شد ولی تا آخرین لحظه و نفس دست از تلاش بر نداشته بود. وقتی فرمان آمد که من و یک خواهر دیگر و شکوه حسنی شیشهبر جاده بالای یال را قطع کنیم و سریع به سمت عقب نزد برادران برویم صحنه دیگری از فدا و شور بیمانند مجاهدی بود؛ یال یک پیچ داشت که نقطه کور بود و ما به آن اشراف نداشتیم من بهدلیل کوله باژار از نفرات عقب تر میدویدم که به نقطه کور رسیدم دیدم مجاهد شهید فرخنده منتظرالقائم آنجا نشسته و بیکی سی را هم به خود چسبانده تا من او را دیدم گفتم فرخنده سریع بیا با دست گفت نمیتوانم گفتم پس من میایم داد زد نه نه نیا دارند میآیند گفتم فشنگ داری دو نارنجک در دو دستش بود دستهایش را بالا برد گفت نگران نباش اینها را دارم ولی تو نیا متوجه شدم صدای مزدوران خیلی نزدیک است و دارند با داد و فحش نزدیک میشوند فهمیدم که فرخنده بهخاطر اینکه ما را از نقطه کور عبور بدهد خودش را فدایی کرده و چون مجروح شده بود یک تنه جلوی مزدوران با نارنجکهایی که داشت برای ما زمان ذخیره کرد و فدایی شد و تعدادی مزدور را هم که به خیال خودشان برای دستگیریاش آمده بودند با خودش با نارنجکهایی که داشت منفجر کرد. شیرزنی که لحظهیی آرام و قرار نداشت در مسیر...
مزدوران از سمت دیگر به ما نزدیک میشدند فاصلهها کم و ما در تیررس آنها بودیم همزمان رژیم ارتفاعات را بمباران میکرد که مانع حرکت ما بشود در یک نقطه گلوله تیر مستقیم آمد و به گلو شکوه عزیز اصابت کرد و لحظهیی نگذشت که او نیز جان به جانان سپرد و شهید شد مزدوران که دیدند ما دو نفر خواهر میدویم به خیال خودشان با تیر به پاهای ما میخواستند بزنند که زنده دستگیر کنند و ما فقط با حرکات زیگزاگی و غلتخوردن روی ارتفاعات موجب خطا رفتن تیرها شدیم تا اینکه در یک لحظه من بهدلیل تشنگی و ضعف زیاد در حال بیهوش شدن بودم که یکی از برادران مجاهد از پشت مرا گرفت و تا پایان جاده فقط روی زمین میکشاند و همزمان بقیه بچهها که برای کمک به ما آمده بودند با دشمن درگیر شدند تا به نقطه خودی رسیدیم...
واقعیت این است که همه احساسات را نمیشود در غالب کلمات بیان کرد و من فقط مختصری از صحنهها را گفتم قطرهیی از یک دریای رزم و فدای یاران بود. بهماند شرح حال دلاوری و روحیه شورشی و جنگیدن تا آخرین نفس رزم که خود داستان دیگری است. فقط در یک جمله باید گفت واقعاً شهیدان فروغ نه تنها فدیه بیمهنامه ارتش آزادیبخش شدند بلکه آنها شاخص فدای تمامعیار بودند.
در اینجا یادی هم بکنم از برادر مجاهدم امیر ربیعی مجاهدی که بهقول همرزمانش شورشی تمام عیار، پرشور، سرزنده و جنگنده که در فروغ جاویدان در تنگه چهار زبر تا آخرین نفس جنگید و به عهدش با خدا و خلق و رهبری پاسخ داد.
معصومه