از لبای ابرای سرخ و کبود شنیدم یکی بود و یکی نبود
غروب و کلاغای مدرسهها شب چلّه، «پریا»، «ماهیسیا»
همراه قصه شدم، هی دویدم آخرش بهخاطرهها رسیدم
توی بارون چکیدم با خاطره رسیدم به دوتّـا خاتـون دوباره
یکیشون از سرِ«دار» پرید و رفت یکیشون تُـو خاطره چکید و رفت...
«پریا» از سر «دار» تا لب بوم اسم به اسم با خاطرهها روبهروم...
میپرن از سر کوه توی چشام خاطره میشن میریزن پیش پام
میدون رو جادهٔ خط کتاب دایره تُـو دایره رو موج آب
واسه موج یاد عاشق، خاطره میکنه دستاشو قایق، خاطره
ماه و خورشید سوار اسب کهر شنبهها تا جمعهها خون سحر
شب به شب ستارهها شمردن و خاطره به قصهها سپردن و
خوردن نون و نمک با خاطره ابرای ترک ترک با خاطره
میتونم زمستونو بهار کنم پاییز خاطره رو چه کار کنم؟
خاطرهها صف کشیدن دوباره منو پیدا میکنن تُـو خاطره
هی میخوام از نگاشون فرار کنم خودمو تُـو خاطره چه کار کنم؟
شب که شد، آسمونو ور میدارم جای اون خاطرههامو میذارم...
اینجوری با تو یکی میشم، عزیز! تو بمون، تُـو چشم خاطره بریز...
س. ع. نسیم