اگر میتوانستم، از ماجرا میگذشتم
چنان عابری سرد و بیاعتنا میگذشتم
ولیکن شب و حادثه راه من را چنان بست
که میباید از قلب آن با فدا میگذشتم
همهٔ ماجرا در همین یککلامِ خلاصهست
نمیشد غریبه از آن آشنا میگذشتم
سیاهی چنان فوج دشمن به پیش من و من
به شمشیر برندهٔ شعلهها میگذشتم
بگو با من آیا روا بود آنجا در آن شب؟
که پوشیده چشمان بر آن ناروا میگذشتم
ندا بود نامم چگونه مگر میشد آنجا
کز آن حاشیه بیصدا و ندا میگذشتم؟
«اگر میتوانستم» آن روز ناممکنی بود
که گر میگذشتم ز خلق و خدا میگذشتم
من از خود گذشتم، چنان جان از تن رهیده
ندیدی مرا کان دم از خود جدا میگذشتم؟