ـ محمد، من فضا را آماده میکنم ولی بهتره تو که خودت صحنه را دیدی موضوع را توضیح بدی.
ـ آخه نمیشه که همینطوری خبر رو بدیم.
ـ پس میگی چیکار کنیم؟ اگه خودمون نگیم فردا علی آقا خودش زنگ میزنه یا میاد در خونه.
به دسته گلی که برای علی آقا خریدهایم نگاه میکنم
ـ من علی آقا رو خوب میشناسم بذار خودم به یک شکل مناسب بهش میگم بعدش تو هم چیزایی که دیدی رو براش تعریف کن.
راهروی بیمارستان مملو از افرادیست که برای ملاقات بیماران آمدهاند. علی آقا فامیل ماست و وقتی کوچک بودیم اغلب سه ماه تعطیلیها به باغ آنها در نصرآباد میرفتیم و دنیای ساده و زیبای روستایی را تجربه میکردیم.
***
ـ شاید علی آقا خودش اصلاً موضوع را شنیده باشه. چون تظاهرات که یک جا و دو جا نبود.
ـ یعنی فکر میکنی علی آقا اگر بو برده بود اینجا تو بیمارستان بند میشد؟ حتی شده به عمه زهرا میگفت ته و توی قضیه رو در بیاره.
ـ خوب اشکال نداره ما هم اولش از تظاهرات و موضوع بنزین شروع میکنیم اگه علی آقا موضوع رو بدونه حتماً میگه
ـ حسین تو هم سادهای ها.. علی آقا همینکه ببینه کریم همراه ما نیست سراغ اون رو میگیره.
ـ میدونم باباجون میدونم...
کریم پسر دوم علی آقاست که بعد از گرفتن دیپلم دیگر درس را ادامه نداد و در یک تعمیرگاه کار میکرد تا اینکه به تهران آمد و کار گرفت
به طبقه چهارم که اتاق بستری علی آقا در آن قرار دارد نزدیک میشویم. درد تمام وجودم را گرفته و زانوهایم سست میشود. آخرین دیداری که با کریم داشتم را به یاد میآورم
***
ـ به به گلای خودم چقدر دلم میخواست ببینمتون. صفا آوردید
ـ علی آقا تو را به خدا بلند نشو... این دسته گل قابل شما رو نداره....
ـ آقا حسین اگه بخوایید از اینکارا بکنید آبمون تو یه جوب نمیره ها... بیابید فعلاً دهنتون رو با اینا شیرین کنید.... محمد جان بیشتر بردار تو که ماشالله ورزشکار هم هستی...
ـ نه علی آقا کافیه دست شما درد نکنه... راستی وضع قلبتون چطوره؟
علی آقا با نگاهی که برایم یادآور شیطنتهای دوران جوانیاش میباشد میگوید:
ـ والله چند تا آزمایش دیگه باید بکنن تا بفهمن مشکلش چیه. نمیدونم میگن آنژوگرافی میکنن.....
علی آقا همچنانکه با دستان زبر و خشنش دستم را گرفته قاه قاه میخندد و من غرق در خاطرات گذشته و شوخیها و خندههایمان میشوم.
ـ علی آقا یادته چشمت درد گرفته بود دکتر میخواست به اون آمپول بزنه، شما میترسیدی؟
دوباره علی آقا با صدای بلندتری میخندد و صدای خندههایش در اتاق میپیچد.
ـ من و ترس؟ نه برام در آوردی... من هنوز همونطور نترس و قوی ام. عین کریم. حسین جان کاشکی گوش این کریم رو هم میگرفتید با خودتون میآوردید که اینقدر از ما فراری نباشه. اونروز به من تلفن زده بود کلی باهاش دعوا کردم. آخه میگم پسر جان کار داری، سرت شلوغه، اشکالی نداره ولی نباید گاهی یه سری به ما بزنی؟ خلاصه هم من هم عمت خیلی ازش دلخوریم.
پاکت نامهیی که در آن عکس دستهجمعی کریم و من و محمد است را به علی آقا میدهم. این آخرین عکسی است که با هم انداخته بودیم. با نگاهم از محمد کمک میخواهم که یک حرفی بزند ولی محمد گویا زبانش بند آمده. علی آقا با تمام عشق و علاقه به عکس نگاه میکند.
ـ این پدرسوخته که اون وسطه رو اگر گیرش بیارم کلهاش رو میکنم
و در حالیکه نمیتواند خوشحالی خود را پنهان نماید عکس را با افتخاری پدرانه به هم اتاقیش نشان میدهد.
ـ این پسرمه! همین که از اینا خوش تیب تره
و قاه قاه میخندد.... و میپرسد
ـ پس چرا با شماها نیومد؟
دوباره زبانم بند میآید و زیر چشمی به محمد نگاه میکنم
ـ علی آقا م... م... میخواستیم با هم بیایم ولی خوب...
ـ ولی خوب چی؟ بله میدونم آقا کریم از دست من و مادرش فراریه و اینجور وقتا غیبش میزنه.
علی آقا همچنانکه دستم را گرفته بیوقفه از کریم و خاطراتش تعریف میکند.
ـ محمد یادته وقتی ۶ساله بودی چون رانندگی رو خیلی دوست داشتی برات یه گواهینامه درست کردم؟
محمد که از اول تا الآن حتی یک کلمه حرف هم نزده یکباره به خودش میآید و بهرغم اینکه تلاش میکند بغض خود را مخفی کند با کلماتی بریده بریده در حالیکه عرق پیشانیاش را پاک میکند میگوید:
ـ ولی علی آقا اون........
اون چی؟
اون.... اون
نفس من هم به شماره افتاده
- اون چی؟
- هیچی اون گواهینامه رو به هر کی نشون میدادم به من میخندید فقط کریم...
- آره یادمه کریم اومده بود گریه میکرد که چرا براش گواهینامه درست نمیکنم. یادته چطوری منو نگاه میکرد؟
از شدت خنده اشک از چشمان علی آقا جاری میشود. دوباره عکسی که به او داده بودم را با شوق نگاه میکند و من احساس میکنم دیگر توان پنهان کردن غوغای درونم را ندارم.
ـ علی آقا راستی خبرهای تظاهرات این هفته سر بنزین رو شنیدید؟
ـ بله که شنیدم.
ـ افتاده بودن به جون مردم و به صغیر و کبیر رحم نمیکردن. روز دوم وقتی تظاهرات اوج گرفت....
ـ آهان... داستان بانکها رو میخوای بگی. همین درسته. آخه بنزین رو گرون کردید بعد میخواید هیچ خبری نشه هان؟
ـ علی آقا من خودم یه بچه یازده دوازده ساله رو دیدم تیر خورده بود به گلوش و مردم اونو میبردن بیمارستان.
ـ آره اینجام خیلی شلوغ پلوغ بود. از این بالا که تو حیاط رو نیگاه میکردم یکسره مجروح میآوردن. ولی آقا حسین ببین من کی دارم بهت میگم این بنزین والله بالله بهانه ست آخه مردم چقدر مگه میتونن تحمل کنن....
به چشمان علی آقا خیره میشوم و در زلالی آن کریم را میبینم. هیچگاه اینقدر دیدن علی آقا برایم سخت نبود.
علی آقا همچنان گرم صحبت است. گاه رو به هم اتاقیاش کرده و با شور و حال تلاش میکند تأیید او را نیز بگیرد. محمد در حالیکه سرش را تکان میدهد به من نگاه میکند و بهخوبی منظورش را میرساند...
ـ خوب علی آقا اگه اجازه بدید کم کم رفع زحمت کنیم دیگه خیلی اذیتتون کردیم
ـ اختیار دارید چه زحمتی. شماها رو که میبینم دلم وا میشه فقط دفعه بعد این کریم پدر صلواتی رو با خودتون بیارید که خودم کلهاش رو بکنم...
در حالی که از در اتاق بیرون میرویم به محمد میگویم
ـ ولی خوب شد نگفتیم ها
ـ راست میگی... با این شوق و شور و عشقی که به کریم داشت میگفتیم درجا سکته میکرد
باشه... یواش یواش خودش بفهمه بهتره.... آخه بچه شه....گوشهٔ جگرشه...
ـ ولی خدا کنه وقتی میشنفه طوریاش نشه.....
پ ـ مصطفایی