رو به خورشید نرست از لب مرداب ، کسی
نشکفت و نپرید از سر این قاب ، کسی
کس نکرد از سر احساس به یک سهره نگاه (1)
نسرود از سفر چشمه مهتاب ، کسی
حنجرهی زنجره بگرفت و از این پنجره رفت
سر ِسنگین نگرفت از گرو خواب ، کسی
کس نیفروخت چراغی به ره رهگذران ،
عطشِ گمشده را هیچ نداد آب ، کسی
چشمها دید بسی در پی هم دشنه و زخم ،
ای دریغا! نشد از این همه بیتاب ، کسی
واژهها - مورچه وار- از لب شب میگذرند
ننگارید -چو باران- سخنِ ناب ، کسی
نشکفت و نپرید از سر این قاب ، کسی
کس نکرد از سر احساس به یک سهره نگاه (1)
نسرود از سفر چشمه مهتاب ، کسی
حنجرهی زنجره بگرفت و از این پنجره رفت
سر ِسنگین نگرفت از گرو خواب ، کسی
کس نیفروخت چراغی به ره رهگذران ،
عطشِ گمشده را هیچ نداد آب ، کسی
چشمها دید بسی در پی هم دشنه و زخم ،
ای دریغا! نشد از این همه بیتاب ، کسی
واژهها - مورچه وار- از لب شب میگذرند
ننگارید -چو باران- سخنِ ناب ، کسی
***
مانده بودم چه بگویم که صدای تو شکفت
جار زد صبح: «رسید ای دل خوناب! کسی».
جار زد صبح: «رسید ای دل خوناب! کسی».
ع. طارق
-------------------------------------------------------------------------
(1) «... من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچهیی را سر یک مزرعه جدی نگرفت».
(1) «... من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچهیی را سر یک مزرعه جدی نگرفت».
سهراب سپهری- شعر «ندای آغاز».