ستارههای دنبالهدار ادب و شعر و هنر ایران را زیاد دیدهایم و در شبانههای سیاسی ـ اجتماعی ـ تاریخی بوم و بر ما بسیاریشان درخشیدهاند و در سپهر هستیمان پرتلألؤاند. اما با تک ستارهها چه کنیم؟ و فروغ از نادرههای ناکرانمند این کواکب بود و هست. هنوز با گذشت چهل و هشت سال از پلکبستن و سکوتش ـ و نه مرگش! فروغ هرگز نمیمیرد! ـ در اوجها مانده و سیارهاش را از دیگران میشود تمیز داد.
سالها از هر روزنی که میشد در آن نگاهی انداخت، از هر دریچهیی که میشد رفت تـو، در هر مجله و کتاب و جنگی که میشد به گشت و تماشای رد پای فروغ رفت، نگاه کردم و تـو رفتم. چندی گذشت و چندی شد تا نامههای فروغ فرخزاد را خواندم.
دانستن زندگی یک هنرمند یا شاعر و خالقان اندیشههای اجتماعی و علمی، و فهم و تأویل درست آثارشان، ضرورتی توأمان و متقابلند. شاید این دانستن درباره فروغ ـ از منظر تاریخی و انسانی ـ ضروریتر به نظر آید. این آگاهی از زندگی آفرینندگان آثار هنری، اجتماعی و... نوعی از روشهای علمی نقد میباشد. اما در این یادداشت و یادوارهٴ کوتاه، به نقد نگاه و فکر و قلم فروغ پرداخته نمیشود. بهانهٴ این یادداشت، نامههای فروغ در زمینه طرحی از زندگییی است که ساختار آن را او ریخت.
سالها پیش کتابهای فروغ و یادداشتهای منتشر شده او و برخی نقد و نظرها درباره نوشتهها و آثارش را خواندهام. با ارزشهای او به زندگی نگاه کرده و با نگاه او درباره زندگی و آدمها، به کنکاش رفتهام. خواندن نامههای او ــ که مجموع آنها از یک زندگینامه یا فیلمنامه چیزی کم ندارد ــ برایم جذاب و جدید و شارح بارقههایی از انسانشناسی و نوعی از نگرش به زندگی هستند. شاید خیلی چیزها برایمان جدید نباشند؛ اما همین خیلی ناجدیدها، گاهی در مغز و ذهن ما یک توقف و سکوت و تفکر ایجاد میکنند. سکوتهایی که مراقبهٴٴ اندیشه و تضمین تفکر و درکی نو از ارزشهایی مانده در سایه میشوند. فکرهایی که ما را به گذرگاههای شناخت میکشانند. شناختهایی که به ما اعتماد به نفس و رهایی میبخشند. دانشی که پشتوانهٴ قدرت بیبازگشت و شکستناپذیر نوعی از زیستن و تباری از انسانهاست.
لابهلای نامههای فروغ، بارها این حالت به من دست داده که انگاری باید دوباره از اول شعرهایش را بخوانم. و خواندم. همین فکر و عین همین احساس را وقتی خاطرات و شعرهای پابلو نرودا و غزلهای حافظ را میخواندم و میخوانم، داشتم و دارم. جانهای بلاکش، حواسّ قدرتمند و قلبها و نگاههای زلال و یگانه، ما انسانها را به هم نزدیک میکنند. وجودهای بیآلایش و به دور از پلیدیهای زندگی و به دور از بیگانگیهای آدمها با خود و دیگران، ما را به احساس و عشق و دردی مشترک میرسانند و کنار هم مینشانندمان.
یک یک نامههای فروغ، جویبارهایی هستند که به رودخانهٴ یک کتاب ارزشمند میریزند. قسمتهای زیادی از این نامهها، حرفها و رابطههای خصوصی و زندگی پنهان او هستند؛ اما فروغ بسیار ماهرانه و با هوشیاری، حرفهای اصلی و افکار و اندیشههای راهنمای شعرش را در آنها گنجانده است. برای خوانندهٴ نامههای او هم باید همین نکات، مهم و فهمیدنی باشند. در این نامهها، آن روی مبتذل قاموس زندگی بهروشنی پیداست و فروغ در سطرسطر این نامهها و این کتاب خصوصی، چهرهٴ کریه و پلشتیهای آن روی زندگی را بیپرده تصویر میکند و به جنگ با آنها میرود. او زندگی را ابتدا ساده و سهل، و عشق را معادل آن میپندارد؛ اما چهرهٴ هولانگیز زندگی، خودش را در رابطهها و ضدرابطههای انسانها، به او مینمایاند. با سوختبار این تجربههاست که او اعتمادش به زندگی را از دست میدهد. اما کدامین زندگی؟ زندگییی با «قاموس مبتذل» ش و بر گرداگرد آن، سازندگان و غوطهوران در این ابتذال. زندگییی که چاله ـ گورهای فریب عمر است. و از اینجاست که او عهد و پیمانهایش با شناسنامه این زندگی را زیر پا گذاشته، از سر آن میگذرد و به جنگ با این ابتذال میرود. در این جنگ است که او «تولدی دیگر» مییابد. با زبانی که در کاشانهٴ ابدیت لانه و خانه کرده است، با سری بیترس و شورنده و با ارادهیی سنتشکن، با جریانی مرموز و مبتذل که زندان هویت غارت شده آدمیست، به جنگی ابدی میپردازد. در این جنگ است که او در اوجها، در کار ساختن آشیانههای جاودانگی خویش است. در این پویش و آفرینش، خود نیز پرتوی از فروغهای جاودانهٴ روزگاران میشود. او در این جنگ، مدام تجربه و تجربه میکند و از یکیک گردنههای صعب زندگی، خود را عبور میدهد.
در نامههای فروغ، شعلهیی را در نوک قلهیی میبینیم که او چشم به آن دوخته و دوریاش از آن، همان رنجهای هجران و پنهانش هستند. این پنهان بودن رنج، حسّ «زن» بودن فروغ را با خواهران و زنان جهانش عجین میکند. این شعله، در نگاه و نظر هر عاصی هوشیار و بیدار ناراضی از آنچه هست، همواره در حال سوختن است. بازی این شعله، همان جنبش و تب و تاب قیدناپذیر و نیروی گریزانیست که مهار نمیشود؛ برگیست که حتی آرامش فرود بر خاک را هم برنمیتابد. فروغ در دامنهٴ کوهی از آرزوهای سر به فلک کشیده، اجاقی برمیافروزد و به بازی شعلههایش چشم میدوزد. میتوان تمام کتابهای فروغ را از پشت مردمک این نگاه و این خیرهشدنها دوباره ـ و البته عمیقتر ـ ورق زد و خواند. میتوان روبهروی نگاه فروغ آینهیی گذاشت و پرتوهای آن را تکثیر کرد. آن وقت به شمارش نگاهها پرداخت و برای ادامه این شمارش، تا بینهایتها دوید... و «من دلم میخواهد / بدوم تا ته دشت / بروم تا سر کوه»... (3)
هنگامهیی که شانه به شانهٴ فروغ در کتابهایش قدم میزنی، به تلاقی دو صداقت مشترک میرسی. در دو آینه، با او بینهایت میشوی... با فروغ که شروع میکنی، به جادهٴ تشویش و نگرانی و دلشورگی قدم میگذاری. پیرامونت «زندگی به چه ارزد / با کلبههای حقیر آسودن؟» و باز که میروی تا از پوسیدن در مردابها دور شوی، التهاب عشق و بارآوری زمین از ساقهایت بالا میآیند تا مگر تو به تجلیگاه یقینی که انتظارت را میکشد، برسی. اما هر چه میروی، به قناعت نمیرسی تا به تجسّد آرامش و رضایت تن ندهی.
در فروغ، سرکشی عشق بیفرجام، هرگز به سکون و تسلیم و یقین نمیرسد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عبدالحسین زرینکوب، مقدمه «با کاروان حله»
محمدرضا شفیعیکدکنی، مقدمه «موسیقی شعر»
سهراب سپهری، هشت کتاب، شعر «در گلستانه».
سالها از هر روزنی که میشد در آن نگاهی انداخت، از هر دریچهیی که میشد رفت تـو، در هر مجله و کتاب و جنگی که میشد به گشت و تماشای رد پای فروغ رفت، نگاه کردم و تـو رفتم. چندی گذشت و چندی شد تا نامههای فروغ فرخزاد را خواندم.
دانستن زندگی یک هنرمند یا شاعر و خالقان اندیشههای اجتماعی و علمی، و فهم و تأویل درست آثارشان، ضرورتی توأمان و متقابلند. شاید این دانستن درباره فروغ ـ از منظر تاریخی و انسانی ـ ضروریتر به نظر آید. این آگاهی از زندگی آفرینندگان آثار هنری، اجتماعی و... نوعی از روشهای علمی نقد میباشد. اما در این یادداشت و یادوارهٴ کوتاه، به نقد نگاه و فکر و قلم فروغ پرداخته نمیشود. بهانهٴ این یادداشت، نامههای فروغ در زمینه طرحی از زندگییی است که ساختار آن را او ریخت.
سالها پیش کتابهای فروغ و یادداشتهای منتشر شده او و برخی نقد و نظرها درباره نوشتهها و آثارش را خواندهام. با ارزشهای او به زندگی نگاه کرده و با نگاه او درباره زندگی و آدمها، به کنکاش رفتهام. خواندن نامههای او ــ که مجموع آنها از یک زندگینامه یا فیلمنامه چیزی کم ندارد ــ برایم جذاب و جدید و شارح بارقههایی از انسانشناسی و نوعی از نگرش به زندگی هستند. شاید خیلی چیزها برایمان جدید نباشند؛ اما همین خیلی ناجدیدها، گاهی در مغز و ذهن ما یک توقف و سکوت و تفکر ایجاد میکنند. سکوتهایی که مراقبهٴٴ اندیشه و تضمین تفکر و درکی نو از ارزشهایی مانده در سایه میشوند. فکرهایی که ما را به گذرگاههای شناخت میکشانند. شناختهایی که به ما اعتماد به نفس و رهایی میبخشند. دانشی که پشتوانهٴ قدرت بیبازگشت و شکستناپذیر نوعی از زیستن و تباری از انسانهاست.
لابهلای نامههای فروغ، بارها این حالت به من دست داده که انگاری باید دوباره از اول شعرهایش را بخوانم. و خواندم. همین فکر و عین همین احساس را وقتی خاطرات و شعرهای پابلو نرودا و غزلهای حافظ را میخواندم و میخوانم، داشتم و دارم. جانهای بلاکش، حواسّ قدرتمند و قلبها و نگاههای زلال و یگانه، ما انسانها را به هم نزدیک میکنند. وجودهای بیآلایش و به دور از پلیدیهای زندگی و به دور از بیگانگیهای آدمها با خود و دیگران، ما را به احساس و عشق و دردی مشترک میرسانند و کنار هم مینشانندمان.
یک یک نامههای فروغ، جویبارهایی هستند که به رودخانهٴ یک کتاب ارزشمند میریزند. قسمتهای زیادی از این نامهها، حرفها و رابطههای خصوصی و زندگی پنهان او هستند؛ اما فروغ بسیار ماهرانه و با هوشیاری، حرفهای اصلی و افکار و اندیشههای راهنمای شعرش را در آنها گنجانده است. برای خوانندهٴ نامههای او هم باید همین نکات، مهم و فهمیدنی باشند. در این نامهها، آن روی مبتذل قاموس زندگی بهروشنی پیداست و فروغ در سطرسطر این نامهها و این کتاب خصوصی، چهرهٴ کریه و پلشتیهای آن روی زندگی را بیپرده تصویر میکند و به جنگ با آنها میرود. او زندگی را ابتدا ساده و سهل، و عشق را معادل آن میپندارد؛ اما چهرهٴ هولانگیز زندگی، خودش را در رابطهها و ضدرابطههای انسانها، به او مینمایاند. با سوختبار این تجربههاست که او اعتمادش به زندگی را از دست میدهد. اما کدامین زندگی؟ زندگییی با «قاموس مبتذل» ش و بر گرداگرد آن، سازندگان و غوطهوران در این ابتذال. زندگییی که چاله ـ گورهای فریب عمر است. و از اینجاست که او عهد و پیمانهایش با شناسنامه این زندگی را زیر پا گذاشته، از سر آن میگذرد و به جنگ با این ابتذال میرود. در این جنگ است که او «تولدی دیگر» مییابد. با زبانی که در کاشانهٴ ابدیت لانه و خانه کرده است، با سری بیترس و شورنده و با ارادهیی سنتشکن، با جریانی مرموز و مبتذل که زندان هویت غارت شده آدمیست، به جنگی ابدی میپردازد. در این جنگ است که او در اوجها، در کار ساختن آشیانههای جاودانگی خویش است. در این پویش و آفرینش، خود نیز پرتوی از فروغهای جاودانهٴ روزگاران میشود. او در این جنگ، مدام تجربه و تجربه میکند و از یکیک گردنههای صعب زندگی، خود را عبور میدهد.
در نامههای فروغ، شعلهیی را در نوک قلهیی میبینیم که او چشم به آن دوخته و دوریاش از آن، همان رنجهای هجران و پنهانش هستند. این پنهان بودن رنج، حسّ «زن» بودن فروغ را با خواهران و زنان جهانش عجین میکند. این شعله، در نگاه و نظر هر عاصی هوشیار و بیدار ناراضی از آنچه هست، همواره در حال سوختن است. بازی این شعله، همان جنبش و تب و تاب قیدناپذیر و نیروی گریزانیست که مهار نمیشود؛ برگیست که حتی آرامش فرود بر خاک را هم برنمیتابد. فروغ در دامنهٴ کوهی از آرزوهای سر به فلک کشیده، اجاقی برمیافروزد و به بازی شعلههایش چشم میدوزد. میتوان تمام کتابهای فروغ را از پشت مردمک این نگاه و این خیرهشدنها دوباره ـ و البته عمیقتر ـ ورق زد و خواند. میتوان روبهروی نگاه فروغ آینهیی گذاشت و پرتوهای آن را تکثیر کرد. آن وقت به شمارش نگاهها پرداخت و برای ادامه این شمارش، تا بینهایتها دوید... و «من دلم میخواهد / بدوم تا ته دشت / بروم تا سر کوه»... (3)
هنگامهیی که شانه به شانهٴ فروغ در کتابهایش قدم میزنی، به تلاقی دو صداقت مشترک میرسی. در دو آینه، با او بینهایت میشوی... با فروغ که شروع میکنی، به جادهٴ تشویش و نگرانی و دلشورگی قدم میگذاری. پیرامونت «زندگی به چه ارزد / با کلبههای حقیر آسودن؟» و باز که میروی تا از پوسیدن در مردابها دور شوی، التهاب عشق و بارآوری زمین از ساقهایت بالا میآیند تا مگر تو به تجلیگاه یقینی که انتظارت را میکشد، برسی. اما هر چه میروی، به قناعت نمیرسی تا به تجسّد آرامش و رضایت تن ندهی.
در فروغ، سرکشی عشق بیفرجام، هرگز به سکون و تسلیم و یقین نمیرسد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عبدالحسین زرینکوب، مقدمه «با کاروان حله»
محمدرضا شفیعیکدکنی، مقدمه «موسیقی شعر»
سهراب سپهری، هشت کتاب، شعر «در گلستانه».