صف بازرسی گذرنامهها شلوغ شده بود. آرام آرام سر و صدای همه داشت در میآمد.
«چه خبره؟»... . . «یک گذرنامه بازرسی کردن که اینقدر طول نداره»
«آره بابا!». . ». . هر مشکلی باشه اینقدر نباید طول بکشه»... . . «خوب هر کسی که گذرنامهش مشکل داره رو بکشن کنار تحقیقات کنند. بقیه رو چرا نگه میدارند؟»
به تدریج که سروصداها بیشتر شد، مأمور از داخل اتاق بازرسی گذرنامهها بیرون آمد و گفت: «آقایون خانومها ببخشید که کار این یک نفر طول کشیده. ولی آخه ایشون میگه شما همه مثل او هستید؟ درست میگه؟
از میان جمعیت سر و صدای جمعیت بلند شد: کی؟ ما مثل اونیم؟
مأمور گفت: درست نمیفهمم میگه اون مثل شماست.
«چی؟ اون مثل ماست. مگه اون چطوریه که مثل ماست؟ آقا... مشکل اصلاً چی هست؟
مأمور با اشاره به مردی که پیراهن قرمزی به تن داشت گفت: ایشون! ایشون گذرنامه ندارند!
بقیه گذرنامههایشان را درآوردند و گفتند: نخیر! ما همه گذرنامه داریم. ایشون اگه گذرنامه نداره خوب بره کنار!
مرد پیراهن قرمز که جلوی گیشه بود برگشت رو به جمعیت و گفت: کی گفته من گذرنامه ندارم؟. من گذرنامه مو دادم به این آقا. ایشون قبول ندارند.
مأمور رفت داخل اتاقکش و دفترچهٔ گذرنامه را آورد رو به همه نشان داد و گفت: این گذرنامه آخه هیچ اسمی و مهری و تاریخی توش نیست. عکسی هم نیست. ایشون میگه نخیر! این گذرنامه است!
مسافران که مرتباً در انتهای صف به آنها اضافه میشد گفتند کو؟ ببینیم! مگه چه جور گذرنامهایه؟ همون که قرمزه؟
مأمور گذرنامه را بالای دستش گرفت و رو به جمعیت نشان داد و و با دست ورق زد.
«بفرمایید! ببینید! این اولاً رنگ جلدش قرمزه. ثانیا. (دستش را با آب دهانش خیس کرد و گذرنامه را ورق زد و به جمعیت نشان داد).... . صفحات داخلی ش هم همه قرمزه. اصلاً کلامی روش ننوشته.
مردپیراهن قرمز گفت: مال همه قرمزه! اگه هم کسی میگه مال من قرمز نیست خودش نمیدونه!. یا اشتباه میکنه. ولی گذرنامه ش حتماً قرمزه. شاید کور رنگی داره.
چند نفر از توی صف سعی کردند به رنگ گذرنامههایشان نگاه کنند. بعضی گفتند نه... مال ما که قهوه ایه. یکی دیگر گفت مال من هم قهوه ایه...
مأمور گفت: اصلاً جلد گذرنامهٔ رسمی کشور همه ش قهوه ایه! دو جور گذرنامه نداریم!
در این بین چند نفر از داخل صف که به گذرنامه هاشون دقت کرده بودند داد کشیدند نه! مال ما قرمزه. ما تابهحال توجه نکرده بودیم. اولش قهوهای بهنظر میرسه... ولی خوب که نگاه کنین قرمزه...
مردپیراهن قرمز گفت: نگفتم!
از ته صف چند نفر که تازه رسیده بودند داد کشیدند؟ نه آقا مال ما آبیه. مال این خانم هم سبزه... بذارین ما بریم خوب مال اون آقا هر مشکلی داره ایشون بایستند کنار. ما بریم بعد با هم دعوا رو ادامه بدین.
مأمور گفت: آخه من همین را ده بار به ایشون گفتم!. ایشون میگن تو اشتباه میکنی. مال همه قرمزه. صفحات داخلیش هم قرمزه. و درست عین گذرنامهٔ منه!
خانمهای تازه رسیده از ته صف داد کشیدند: خوب ما چکار کنیم. ؟ بعد رو به مرد پیراهن قرمز کردند و گفتند: ممکنه شما بایستید کنار. تا ما بریم بعد مسأله تون رو حل کنید؟
مرد پیراهن قرمز گفت: با کمال میل! من که نمیخوام مزاحم کسی بشم. بعد رو به نفرات پشت سر خودش کرد و گفت: بفرمایید. شما برین
دو مرد بعدی به جلوی گیشه دویدند و گذرنامهشان را به مأمور دادند. مأمور دقتی کرد و گفت: دهه!؟ مال شما هم که قرمزه!؟ بعد ورق زد. اوراق داخلیاش هم قرمزه و هیچ کلام یا مهر یا عکسی نداره.
مأمور آمد بیرون و گفت: عجیبه! مال این دو نفر هم همونجوره. آقایون شما دو نفر هم بایستید کنار اون آقای پیراهن قرمز. تا بقیه رو ببینم.
یک آقا و یک خانم که پشت گیشه رفتند با تعجب دیدند که گذرنامهشان قرمز شده.
مرد پیراهن قرمز گفت: نگفتم مال همه همینطوره!. معلومه که تا بهحال به شناسنامهشان دقت نکردهاند!
مأمور در طول صف به راه افتاد و دفترچههای گذرنامهٔ چند نفر را نگاه کرد. همه گذرنامهها قرمز بود!.
آن خانمهای ته صف گفتند؟ چی شد. میشه مشکل رو بذارین کنار ما بریم؟
مأمور با عصبانیت گفت: نخیر خانم با عرض معذرت دیگه حالا اصلاً نمیشه! مال همه مشکل داره.
مرد پیراهن قرمز گفت: اصلاً مال هیچکس مشکل نداره!
دهانهای همه باز مانده بود و همه به گذرنامههایشان نگاه میکردند که چه رنگی هست. و تلاش میکردند اوراق قرمزش را بخوانند.
مأمور به مرد پیراهن قرمز گفت: ببخشید آقا! تو را به خدا مشکل ما را حل کنید. !
مرد پیراهن قرمز گفت: یعنی چکار کنم؟
مأمور گفت: به سؤال من پاسخ بدین. لطفاً راست بگین. چه کلکی توی کارتون هست؟ آیا شما شعبده بازین؟ آیا جادو جمبلی چیزی توی کاره؟
مرد گفت: نه! من شعبده باز نیستم. جادویی هم در کار نیست.
مأمور گفت: پس لطفاً بگین چرا همه گذرنامهها مثل مال شما قرمز شده؟
مرد گفت: قرمز بوده! من که اول به شما گفتم. مدتهاست قرمز بوده. اینها دقت نکردهاند. شما دقت نکردهاید
مأمور گفت: آخه من باید ثبت کنم! اسمی باید نوشته باشه. مهری، عکسی... تاریخ ورودی تاریخ خروجی... .
مرد گفت: همه این چیزها روی اوراقش نوشته. شما دقت نکردهاید. اینها دقت نکردهاند...
مأمور گفت: شما رو به خدا همین رو نشون ما بدین. کو اسمش کو عکسش؟
مرد رفت بالای یک صندلی. طوری که همه ببینند. گفت: ببینید! خوب توی این صفحات گذرنامهٔ من دقت کنید.
مأمور گفت: برم ذرهبین بیارم؟
مرد پیراهن قرمز گفت: نه عزیزم! ذرهبین نمیخواد. فقط اونطور که من میبینم نگاه کنید به این اوراق. خوب نگاه کنید. اوناهاش عکس من این گوشه این بالاست. نگاه کنید. حتی عکس یک نفر نیست. عکس هزاران نفره!
مأمور چهارپایهای آورد و سعی کرد هر چه نزدیکتر به مرد پیراهن قرمز بایستد و سرش را نزدیک او بگیرد و به گذرنامهٔ او نگاه کند... بعد از لحظاتی گفت: آره... اینها که عکسهای خیلی آدماس... صورتاشون هی عوض میشه... اینا کی ان. اینا فامیلاتونن؟
مردم توی صف با تعجب به مأمور نگاه کردند که رفتارش به مهربانی و احترام با مرد پیراهن قرمز تغییر کرده ولی حرفهای عجیب غریب میزند.
مرد پیراهن قرمز گفت: نه! اینا فامیلام نیستند. اینا مردمن. اینا همرزمامن. اون بعضیها که شهید شدهاند چهرههاشون قرمز خونیه.
مأمور پرسید: اون ها که چهرههاشون کمتر قرمزه چی؟ اونا کیان؟
مرد گفت: اونا مبارزان و همرزمای زنده هستند. اونا جوانان شهر هستند.
مأمور گفت: اونا که چهرههاشون خاکستریه چی؟
مرد گفت: اونا کارگران هستند
مأمور گفت: پس اسمتون کجا نوشته؟ تاریخ تولدتون کجا نوشته؟
مرد گفت: اونم مثل همون عکساست. یک اسم نیست. هزاران اسمه. هزاران هزاران هزاران... . یک دریا اسمه... . نگاه کنید... هی جابهجا میشه. تاریخ تولدمم هی عوض میشه. شما درست گفتین که به جادو میمونه. ولی واقعاً جادو نیست.
یکی از آقایانی که در جلوی صف نزدیک به آنها بود گفت: منم دیدم! به خدا منم میبینم... مال منم همینطوره. بعد داد کشید: ددد. . ! . بیاین ببینین. اسم و عکس همه بچههای شهرمون توی پاسپورتمه!... خدایا؟... . . چطور من تابهحال ندیده بودم؟
بعد یکی یکی آدمهای بعدی شروع کردند به نگاه کردن با دقت به گذرنامههایشان. گهگاه صداهایی از توی صف بلند میشد. مال ما هم... !. مال ما هم... !. . مال ما هم... . . عکس شهیدای شهرمون توی پاسپورتمونه... .
صف به هم خورد همهٔ آدمها از ته صف جلو آمدند و گرد مأمور و مرد پیراهن قرمز حلقه زدند. همه به گذرنامههایشان نگاه میکردند بعد به دهان مرد پیراهن قرمز خیره میشدند. و مرد پیراهن قرمز گفت:
«به خدا قسم این جادو نیست. به خدا قسم من یک نفر نیستم. شما هم یک نفر نیستید! به خدا اگر بگویم من یک تن هستم دروغ گفتهام. من یک شهرم. یک قافلهام. اگر به پشت سرم نگاه کنید تا چشم کار میکند مبارز است و شهید است بعضیهایشان توی جاده افتادند بعضیها توی خیابان افتادند بعضیها توی زندان. بعضیها روی دار بعضیها توی کار... . یا از هواپیمای منفجرشده افتاده... یا از مسجد و حرم منفجر شده... . یا در زیر موشکهای ناخواسته کشته شده... یا در هوتگی یا... راستی. . یک قافلهٔ دیگر هم پشت سر من هست. صف آدمهایی که میجنگند. آنها همه در من اند. هر سلول من تکهای از آنان است. آخر من از آبشاری میآیم که خون آنان جاری کرده. شما هم همینطورید. شما یک تن نیستید. به خدا یک تن نیستید. خوب به دفترچههایتان نگاه کنید...
همه به دفترچههایشان نگاه میکردند. بعضیها با گریه میگفتند: راست میگید. من که میبینم. من تابهحال درست به گذرنامهام نگاه نکرده بودم. این آقای پیراهن قرمز راست میگن... .
مرد پیراهن قرمز گفت: به خدا پیراهنهای همهتان هم قرمز است. به آن هم درست نگاه نکرده بودید.
پشت سر همهٔ ما جادهای پرخون بوده. همه از آن گذشتهایم. همه آن همرزمانی که میگویم را دیدهایم. اگر همرزمتان نبودهاند شاید همسایهتان یا همشهری یا هم روستایی شما بوده ند. از کنارشان گذشتهایم. حتی اگر کسی با اصرار خودش هم خواسته که خودش باشد و یک تن باشد اما به خدا اینطور نیست. او هم یک تن نیست. وقتی خوب نگاه کنیم میبینیم که واقعاً عکس آنها در گذرنامهٔ ماست. اسم آنها هم. خون آنها هم بر گذرنامهٔ مان است.
مردم همه به مرد پیراهن قرمز نگاه میکردند و در پشت سر او همهٔ شهیدان شهرهایشان را میدیدند. قتلعام شدهها را میدیدند. بهدار کشیده شدهها را. حتی کودکان خیابانی را. حتی زندانها را... . و همان تصاویر را با حیرت در گذرنامهشان و روی پیراهنهایشان که قرمز شده بود میدیدند. برخی اشک میریختند و برخی خوشحال بودند که چشمشان چیزهایی را میبیند که تابهحال نمیدید.
در این لحظه مأمور به داخل اتاقک خود رفت و از جیب کت مأموریت اش کارت خودش را بیرون کشید و به آن نگاه کرد.
بعد بیرون آمد و داد کشید:
آقایون و خانومها. اشتباه از من بود. من هم کارتم قرمز است.
بعد میله گذرگاه مردم را کنار زد. و همهٔ جمعیت با یک گذرنامه گذشتند.
پایان.
از م. شوق
۹ اسفند۱۳۹۹