هر لحظه عید یادتان با من بود
مانند تنم که توی پیراهن بود
مانند دلم که میتپید از غم و شوق
دلتنگ و گرفته چون شب میهن بود
هر لحظه عید شوق از اینسو میخاست
غم باز ز پشت، دشنهی دشمن بود
گفتم که نمیشود که در روز بهار
سرما زده و خیس و تر از بهمن بود
کُر خواند سرود «دلپذیر است هوا»
و باز سخن از گل و از گلشن بود
من یاد شهید بودم و «سرخی گل»
وآن رود ستارهها که شب روشن بود
کُر خواند «به دوستان... و به یار آشنا»
اشک آمد و باز گاه گرییدن بود
یک خنده و یک بغض به هم میآمیخت
وآن طبل حلول سال و... غریدن بود
کف بود و سرود و هلهله، شادی جمع
بر پا شده... و زمان بوسیدن بود
تبریک و هزار آرزو... سال جدید
خندان همه دیدههای مرد و زن بود
گفتم نوروز!... با نوید آمدهای؟!
چل سال گذشته سال اهریمن بود!
نوروز به یک اشارتم گفت: آخر!
آن تازه بهار در شکوفیدن بود.
«آن تازه بهار» را چو معنی کردم
شد گریه تمام، گاه خندیدن بود.
م. شوق
2فروردین 1397