باد و طوفان شدیدی همه چیز را در شهر به هم میکوبید. طوفان تکه، کارتنی را که در کنج پیاده رو افتاده بود بیرون کشید و دست انداخت زیر کمرش و او را روی هوای شهر چرخاند و برد آن بالا بالاها؛ همینطوری توی گرد و غبار تابش میداد. «وای خدا! حالا کجا میخواد منو ببره؟ اینقدر که منو میچرخونه تو آسمون»...
اما کمی خوشش هم آمد. چون هیچوقت شهر را از بالا ندیده بود. چشمش به یک کارخانهٔ بزرگ افتاد که دود ازش بیرون میآمد. «شاید این همون کارخانهیی باشه که یه روز یخچالی رو توی بغلم گذاشتند و معلوم نشد کجا بردند.
در همین فکرها بود که ناگهان سرش محکم به چیزی خورد. چراغ حبابدار رنگی که روی ستون مرمری نصب شده بود و روی خشتهای رنگی تمیز یک ییاده رو افتاد. سرش درد گرفته بود و گوشهٔ شانهش پاره شده بود. شیشههای سبز لامپ حبابدار اطرافش ریخته بودند. اما از اینکه برای اولین بار روی چنین پیادهرویی افتاده که هیچ بوی بدی از جوی آبش نمیآمد خوشحال بود.
صدای خوشی به گوشش رسید. سرش را بالا آورد و از پشت نردههای باغ دید توی حیاط پر درخت آبهای کف کردهٔ سفید فوارهای با شادی به هوا میپرد. داشت به تماشای چیزهای نو نوار و جدید محل تازه نگاه میکرد که ناگهان دندههایش قرچ قرچ شکستند. چرخ پهن ماشینی از رویش رد شده بود.
در ماشین آلبالویی براقی باز شد و کفشهای قرمز رنگی روی آجرهای قرمز تاق تاق به سمتش آمدند و با نوک تیزشان چند ضربه به گرده و کلهٔ کارتن کوبیدند. هر چه کارتن دورتر پرت میشد دوباره کفشها نزدیک میشدند و باز ضربهای میکوبیدند. صدایی در فضا پیچید: «عمو برات! کجایی؟ چرا جلوی در رو جارو نکردهاند؟. این خرده شیشهها رو کی ریخته؟ وای... خوب شد چرخ ماشین پنجر نشد! کی لامپ روی این ستون رو شکسته؟» مرد پیری که از در بیرون آمد پاسخ داد: «نمیدونم خانم! احتمالاً طوفان».
زن گفت: «زود زنگ بزن به این شهرداری بیعرضه بیان خیابونا رو بعد از این توفان با ماشین آبپاش بشورند. خاک و برگ، کل لواسون رو گرفته».
سرش درد گرفته بود. همان گوشه کز کرد تا باد بیشتر اینسو و آنسو پرتابش نکند. داشت خوابش میبرد که صدای ترمز و موتور ماشینی بیدارش کرد. بعد هم دستهایی او را برداشتند و داخل ماشین زباله انداختند. توی راههای شهرک به دوروبر نگاه میکرد. بیشتر خانهها در وسط باغها قرار داشتند. با طبقات متعدد و رنگهای قشنگ. با خودش فکر کرد: «این شهرک با اونجا که بودم خیلی فرق داره. اونجا همهش ساختمونهای بیقواره و درهمبرهم و کوچههای باریک بود». خودرو بهسرعت میرفت. دوباره باد کارتن را که سرش را برای تماشای اطراف بلند میکرد بیرون انداخت.
این دفعه کنار درختی افتاد؛ ولی تا کمر توی آب جوبی که زیر درخت میرفت فرو رفت.
تا سینه خیس شد. سعی کرد خودش را کمی بالا بکشد و به تنهٔ درخت تکیه بدهد. یاد شهرک قبلی خودش افتاد. یاد آن غروب سرد بارانی که خیس شده بود و پسری او را برداشت و دمرو کنار دیوار انداخت و رویش نشست و خودش را جمع کرد. یادش آمد که آن روز خودش هم کمی راضی بود که از بدن پسر کمی گرما بگیرد. ولی بدن پسر هم چندان گرمی نداشت. خوب یادش بود که آن پسر یک تکه کارتن و یک بنر پاره شده را هم پیدا کرد و یکی را جلو و یکی را روی خودش انداخت، باد سرد از پیاده رو نفوذ میکرد و هر سه سردشان بود. باز هم سعی کرد به یاد بیاورد که آن شب میخواست حرفی بزند اما دید پسر خوابش برده. بعد صداهایی شنیدهبود. صدای جیغ و فریادبود. پسرک خواب میدید و هذیان میگفت. جملههای پراکنده گاه با جیغ، گاه با التماس و گریه: «برام قصه تعریف میکردی... ... نیستی!... . بابا! از زندان فرار کن!... . . کجا برم؟... خیلی آسونه... . دوبار فرار کردم. برو دنبال مامان!... مامان نمیر!... جیغ میکشم... . نمیر! برایم قصه میگفتی!»؛ و کارتن با خودش گفته بود «بمیرم برات طفلکی! مادرت برات توی رختخواب قصه میگفته؟... بعد سعی کرده بود مادر پسرک بشود و به او گفته بود: حالا من رختخوابتم. بذار من بهجای مامانت برات قصه بگم». سرش را برده بود زیر گوش پسر. اما هر چه فکر کره بود قصهٔ شادی یادش نمیآمد. به مغزش که فشار آورد بود، قصهٔ مردی به یادش آمد که یک شب او را لحاف خودش کرده بود. اما نیمهشب جیغ کشیده و خس خسی کرده بود و صبح آمدند بردندش. باز هم فکر کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که قصهٔ مادر و دختری که روی پل دستمالی جلوشان انداختند هم تلخ و دردناک است، و بهتر است که او هم ساکت باشد بگذارد پسرک بخوابد.
در همین حال موج جوی آب شدید شد و نیم تنهٔ خشک بدنش را هم به خود کشید. حالا توی جوی آب روانه شد. همانطور که آب او را میبرد صحنههای شهرک زیبا را تماشا میکرد. با خود گفت: «ای کاش این آب به سمت شهرک ما بره و دوباره به همونجا که بودم ببره. اونوقت اگه دوباره اون پسرک آمد و من را کنار خیابان انداخت و خشک کرد تا شب رویم بخوابه خیلی قصهها و حرفهای خوب و دلگرمکننده دارم که براش تعریف کنم. براش قصهٔ بچهای را میگم که از ماشین پیاده میشه و اسباب بازیاش توی بغلشه. قصهٔ پسرک و دخترکی رو میگم که توی خیابونای آسفالته، زیر سایهٔ روشن درختا دوچرخه سواری میکنن. قصهٔ بابا و مامانی را میگم که با یک عالم خوراکی که خرید کردهن از فروشگاه بیرون میآن. قصهٔ شهری رو میگم که زبالهای توی کوچههاش نیست. کسی هم از توی زبالهدون نمیخوابه. توی جویهایش لجن جاری نمیشه، و هیچ زن فقیری با دخترش توی پیاده رو ننشسته. خدا! خدا! ای آب جوب! منو به شهرک خودم ببر. خیلی داستان برای اوت پسرک دارم! حتی برای مردی که داشت از سرما یخ میزد».
آب توی جوی میرفت و او هر چه در شهرک زیبای رؤیایی میدید به ذهنش میسپرد.
از م. شوق ۲۴دی۹۹