روی سنگی نشسته بود. جلویش چشمهای میجوشید. به قطرههای چشمه که در دل سنگها بالا میپریدند و روانه میشدند نگاه میکرد. حس میکرد که همه آبهای برکهٔ پایین صخره، این قطرات چشمه را ستایش میکنند. حتی در آفتاب هم که در چشمه میتابید و آنها را درخشان میکرد نوعی ستایش میدید؛ یا تکان خوردن برگهای بوتههای کنار چشمه را نوعی سرخم کردن در مقابل قطرهها میدانست. با خود میگفت: «قطرههای چشمه چقدر شجاع و ناترسند. ببین! وقتی که از صخره میپرند تا خود را به رودخانه برسانند اصلاً نمیترسند. سر و تنشان به سنگها کوبیده میشود. اما باز خود را به هم پیوند میدهند».
- «تو هم بپر! خودت را بیانداز توی چشمه. یک تکان کافیست به خودت بدهی. چی اینجا روی این برگ جا خوش کردهای»؟
این حرف یک دلش بود. اما یک دل دیگرش میگفت: «بابا اینها با تو فرق دارند. اینها از اول از آن اوج ابرها پریدهاند پایین. مثل تو نیستند که در سرمای شب معلوم نیست از کدام بخار درست شدی و روی برگ نشستهای! همین جا که هستی خوش باش. تماشایت را بکن. عمرت هم روزی تمام میشود و بیخطر زندگی کرده ای».
بالاخره هامنجا ماند. هنوز میخواست خودش را روی برگ جابهجا کند و لم بدهد و به زندگی تماشا کند که حس کرد گرمش شد و کوچک و کوچکتر شد و وزش بادی او را بلند کرد. حالا بخار شده بود باد گرم او را برد بالا و ولش کرد توی یک فضای خاکستری. دید که اصلاً شکلی ندارد؛ مستقل هم نیست. چسبیده به یک تودهٔ خاکستری که یک تودهٔ سیاه دارد به آن حمله میکند.
ترسید. او هم خودش را چسباند به بخارهای دیگر. ناگهان صدای بزرگی بلند شد و برقی درخشید. دید که دارد با سرعت به سمت زمین میرود. مواظب خودش هم نمیتوانست باشد. گفت بالاخره بهسر من هم آمد. بعد هم با سر خورد روی سنگهای کوه و رفت توی تن زمین... آنجا خیلی سیاه بود.
گفت کاش همان اول با چشمه میرفتم. مدتی بعد حس کرد دیگران دارند هولش میدهند. بعد هوا روشن شد و او هم از زمین پرید بیرون.
گفت: نمردیم و ما هم چشمه شدیم! ولی وای خدا! دارم میروم به سمت صخره. حالا باید هی مواظب باشم که سرم به سنگها نخورد. خودش را پشت قطرههای دیگر قایم کرد. بعد روی کول دیگری سوار میشد. تا افتاد توی برکه. آنجا هم باز به فکرش رسید که خودم را کنار بکشم و در کنار بمانم.
اما جریان قطرات او را هل داد و به رودخانه وارد شد.
با خودش گفت: «خوب خواهی نخواهی با این رود میروم. اما مواظبت میکنم که همهٔ سنگها را دور بزنم. گهگاهی هم خودم را کنار میکشم و استراحتی میکنم». ولی احساس رضایت هم کرد از اینکه بالاخره بوتههای اطراف رود به او با ستایش نگاه میکنند. میگفت: «بالاخره من هم برای خودم چیزی شدم. اینها فکر میکنند خودم پریدهام توی چشمه. اما من مفت و مجانی برای خودم کسی شدهام. رودخانه هم که خودش میرود».
- بچهها! داریم به آبشار نزدیک میشویم!
- خیلی ارتفاع دارد!
- ولی همه دل به دریا میزنیم و میپریم پایین!
- جانمی جان. چقدر بالا و پایین پریدن توی رودخانه خوب است. درست است که هی از هم جدا میشویم. ولی باز با یک عده دیگر دوست میشویم.
- بعد از آبشار، میرسیم به خود دریا... هورا...
اینها حرفهای دوستانش توی رود بود. ولی او احساس دیگری داشت. دوست نداشت خطر کند. «بالاخره برای خودم کسی شدهام. باید مواظب باشم که به آبشار نرسم. اگر هم رسیدم و سرازیر شدم نباید به دریا برسم. آخر دریا تنها یک اسم دارد؛ آن هم اسم خودش است. اسم من را که نمیبرد. همه را با هم یکی میکند. من میخواهم خودم باشم».
بعد از آبشار معلوم شد که دریا دور است و رودخانه پشت سد گیر کرده. حس کرد که دارد روی سطح آبها بالا میرود و به سمت دشتی روانه میشود. همسفرانش با هم میگفتند:
- حالا میرویم توی دشت. خاک دشت همهٔ ما را میخورد. اما عوضش گل همه جایش میشود. ما هم میشویم بخشی از وجود گلها.
- میگویند دشت خیلی خوشحال است. چون مدتیست خشک بوده. حالا ما تشنگیاش را برطرف میکنیم.
از همسفرانش پرسید: آیا دشت یک اسم دارد؟
آنها به او خندیدند. یکیشان گفت: «دشت هم یک اسم دارد اما رویش خیلی چیزها در میآید. انواع بوتهها و گلها و درختها.. یک روز دریا میشویم. یک روز دشت و دمن، یک روز لالهزار. مهم این است که ما دریا را میسازیم. مهم این است که به دشتها جان میدهیم. همه چیز را زیبا میکنیم».
از شادی دوستانش که میگفتند و میخندیدند حسودیاش شد. با خودش فکر کرد: «چرا من هیچوقت مثل اینها شاد نشدم؟ راز شاد شدن اینها چیست»؟
آب کمکم آمد پایین و قطرهها روی زمین نشستند. یکی از دوستانش که داشت در زمین فرومیرفت و در آخرین کلماتش میخندید گفت:
- چرا همهاش دنبال اسم هستی؟ هر اسمی رویت باشد چه فرقی میکند؟ اصلاً بیاسم باش! قطره بودنت را کنار بگذار. من همیشه تو را میدیدم. این همه راه را با سختی پیش آمدی. از اول میتوانستی شاد باشی... اصلاً ما برای همین بهوجود میآییم که دریا را بسازیم. دشت و دمن را سبز کنیم. چه اهمیت دارد کجا و کی باشیم.
م. شوق