آفتابِ کژتابِ غروبگاهان، بر حواشی افق، رد سرخی بر جا نهاده بود. کمکم گردی خاکستری در هوا پاشیده میشد و برگهای درختان ـکه پیشتر، براق و زمردین مینمودـ بهتدریج رنگ میباخت و جای خود را به اشباحی مات، در متن نیمرنگ افق میداد. سر و صدای پرندگانی که به جستجوی آشیانهٔ شب ـدر گیسوان نخلهاـ به هیاهو بودند، اندک اندک فرو مینشست.
یزیدبن معاویه ـکه دورتر از حیطهٔ دمشق، در منطقهیی خوش آب و هوا، خود را برای خوشگذرانی آزادتر مییافتـ در میان فوجی از جوانان اموی و محافظان و غلامان خود، از شکاری تفننی بازمیگشت. چون نزدیکتر آمد، باشهٔ قویپنجهٔ زرینطوقِ نشسته بر ساقِ دست راستش را به یکی از غلامان داد، لگام اسب را کشید و پا از رکاب تهیکرد. یکی دیگر از غلامان پیش دوید و دهنهٔ اسب را از او گرفت.
یزید، نیمنگاهی رضایتآمیز به سراپردهٔ بزرگی که برای او افراشته بودند، انداخت. بوی گیجکنندهٔ کباب آهوبره ـ در هوای ماندهٔ غروب پیچیده بود ـ کپههای گداخته و الوگرفتهٔ ذغال، در تاریک روشن غروب میدرخشیدند. خونابهٔ گوشت ـ قطرهقطره ـ روی آتش میچکید و آن را تیزتر میکرد. یزید، قهقهه زد و به درون خیمه رفت. ردای زردوز او در پرتو رقصان مشعلها، به رنگهای گوناگون درمیآمد. بر ساق دست چپش، ساقبندی الماسنشان توجه را به خود جلب میکرد. قبای ارغوانیاش با کمربندی پرنقشونگار به تن چسب شده بود. دو یارهٔ کوچک از یاقوت، بر لالهٔ گوشهای او میرقصید. یکی از غلامان، ردای او را با احتیاطی چربدستانه از روی دوشش برداشت. دیگری بالش ترمهکار اعلای پر قویی را پیش کشید و زیر آرنجهای او قرار داد. سومی، چکمههایش را بیرون کشید و پاهایش را با آب و گلاب شست.
یزید شراب خواست و با دست به جوانان امر کرد، بنشینند و بیدرنگ افزود:
«امشب تا دیروقت شراب مینوشیم، خواب بر دیدگان حرام است...».
هنوز این جمله کامل از دهانش خارج نشده بود که دستیار خاص او آسیمهسر وارد شد، سر در بناگوشش گذاشت. چشمان یزید با شنیدن پچپچهٔ او ابتدا گرد شد و حالت ترسناکی به خود گرفت، بعد برق زد. جامی که در دستش بود، بیاختیار از انگشتان مرتعشش لیز خورد و روی تشکچهٔ حریر گلدوزیشدهٔ زیر پایش افتاد و طرح نامنظمی از شراب در سپیدی آن برجاگذاشت. ناگهان برخاست، دست روی شانهٔ دستیار خود گذاشت و با او به بیرون سراپرده رفت. این حرکت او، نگرانی همپالگیها و همپیالگیهای امویاش را برانگیخت و آنان را به اضطرابی جانکُش گرفتار ساخت.
...
سرانجام یزید برگشت. هیجانزدگی و نگرانی خود را نمیتوانست کتمان کند. آمرانه و بلند گفت:
ـ حال امیرالمؤمنین خراب است. سریع غذا بخورید؛ شبانه حرکت میکنیم. باید هر چه زودتر در کاخ باشیم.
در میانهٔ راه، نامهٔ ضحاکبن قیس به او رسید که در آن تصریح شده بود که معاویه مرده است و او باید هر چه زودتر خود را به کاخ برساند و رسماً خلافت را به عهده بگیرد.
***
بهمجرد رسیدن به کاخ، قراولان با احترام راه را برایش بازکردند. در اندرونی، درباریان با لباسهای سیاه عزا و قیافههای به ظاهر مغموم و سوگوارنماییهای تصنعی صفکشیده بودند؛ هر یک سعی میکردند در تسلیتگویی به یزید و ذکر مناقب معاویه، بر دیگری پیشی بگیرد و جملات چربتری را نشخوار نماید.
یزید که خود نیز در نهان از مرگ دیرهنگام پدر ـ در هشتاد سالگی، و انتظار کشنده؛ برای تصاحب سلطنت، ناراضی نبود ـ و گویی از مدتهای قبل این لحظه میمون را پیشبینی میکردـ با وقارسازیهای کاذب و اخمدرهمکشیدنهای ظاهرفریب، سر تکان میداد و میگذشت. گامبرداشتنهایش اینک موزون و حسابشده بود و میخواست از همان ابتدا، هیمنه و ابهت خود را در چشمِ دست به سینه ایستادگان فرمانبر، فروکند. نه از مرگ پدر پرسید و نه از چیزی دیگر، در خطی راست ـ از راهروِ بین دو صف استقبال ـ جلو رفت و بر تخت جواهرنشان خلافت جلوس کرد. حاضران جمله بر خاک افتادند و همچنان در سجده بودند، تا فرمان «برخیزید!» یزید صادر شود.
یزید نگاهی امیرمآبانه به تودهٔ در هم قباهای چینخورده و کومهٔ رنگارنگ عمامهها و دستارهای موازیشده بر زمین افکند و با مایهیی از تحقیر در سخن، آهسته گفت:
«برخیزید!».
خشخش یکنواختی از جامههای فاخر به گوش رسید و دوباره همان دستهای به ادب قفلشده بر سینه و سرهای فروافکنده در دو سوی راهرو منتهی به تخت او، در جایشان قیام کردند. یزید در گوش ضحاکبن قیس چیزی نجوا کرد و به حاضران چشمدوخت. ضحاک با صدایی زنگدار و هیجانآمیز فریادزد:
«امیرالمؤمنین یزید ۳روز در تمامی قریهها، شهرها و سرزمینهای حکومت اسلامی عزای عمومی اعلام فرمودند. پیکر امیرالمؤمنین معاویه، رضیالله عنه، امروز با شکوه تمام تشییع میشود».
درباریان یکبار دیگر خم و راست شدند و پرهٔ مسی سنجها، ۳بار پرکوب ـ در پی ناله سرناها ـ بر هم کوفته شد و یزید با طمأنینه از تالار بیرون رفت.
***
اینک یزید بود و حکومتی، نه؛ امپراطوری بزرگی، تنلمانیده از شرق تا غرب، رامگشته با شلاق و مطیع گردیده با نیش خدنگ و ضرب سرنیزه؛ همه نقد، در کف دستان او. والاحضرت تنآسان شکمبرده مفتخورده در تمام عمر ـ که مانند همهٔ شاهزادگان، وقت به بازیچه و هوسرانی گذرانده بود ـ نه از سیاستپیشگی سررشته داشت، نه از تظاهر به دین، بویی برده بود. آنچه پدرش ـ با سیاست شلکن، سفتکن و هوشیاری ضدانقلابی آمیخته به عوامفریبی و دستاویز قرار دادن مذهب ـ با نام دهانپرکن «کاتب وحی» به دست آورده بود، یکشبه ـ و بی هیچ زحمتی برای تحصیل آن ـ به دست او افتادهبود. از این رو منخرین جاهلانهاش آنچنان پر از باد نخوت شده؛ و غرور ابلهانهٔ سلطنت به اندازهیی او را فراگرفته بود که بهمحض پایگذاشتن به کاخ، میخواست تیغ سرکوب را عریان برکشد و سر مخالفان را از دم تیغ بگذراند.
پیش از این پدرش، در سلطنت چهلسالهٔ خود (نیمی در امارت بر شام و نیمی در خلافت بر کل سرزمینهای اسلامی) آموخته بود که باید با کاربرد توأمان تطمیع، تهدید و تزویر، کار حکومت را پیشبرد اما یزید، از همان آغاز ـ هنوز ماترک پدر را بهطور کامل متصرف نشده ـ شمشیر را به گزندهترین شکل، از غلاف بیرون کشید و چهرهٔ منفور خود را بینقاب به نمایش گذاشت. فعالیتهای حسینبن علی، بهعنوان سلسلهجنبان مخالفتها علیه سلطنت اموی، از چشم او پنهان نمانده بود. او بهرغم خامدستی جاهلانهٔ خود در کار سیاست، نیک میدانست تا حسین را در قید اطاعت نیاورده باشد، حکومت نامشروع او دوام نخواهد داشت. بنابراین بیش از سامان و سازمان گرفتن مخالفتهای آن حضرت دستبهکار شد و به ولیدبن عتبه، حاکم مدینه چنین نوشت:
«بهمحض رسیدن این نامه به دست تو، حسینبن علی و عبداللهبن زبیر را احضار کن و از آنها بیعت بگیر؛ اگر تن ندادند، هر دو را با قاطعیت گردن بزن و سرهایشان را برای ما بفرست. مردم را نیز به بیعت بخوان، هر کس سرباز زد، همان حکم را ـ که دربارهٔ حسینبن علی و عبداللهبن زبیر اجرا کردی ـ به اجراگذار»!
با دریافت این حکم، ولیدبن عتبه در تنگنایی عجیب گرفتار آمد. به این نیاندیشیده بود که بهای امارت بر مدینه این باشد، که روزی رودرروی حسینبن علی قرار گیرد و سر او را وثیقهٔ ادامهٔ موقعیت دولتی خویش کند. در چنین مخمصهیی پای ارادهاش شل شد و تذبذب در او سر بلند کرد. وجدانش به حق تمایل داشت، منافع آنی و صنفیاش به باطل. سرانجام، برای مشورت به مروانبن حکم روآورد. نسب مروان از طریق جدش، ابیالعاص به امیه، پدرجد ابوسفیان میرسید. به همین دلیل با یزید خویشاوندی نزدیک داشت و در شدت عمل به خرج دادن علیه حسین و حفظ منافع سلطنت اموی، همواره پیشقدم بود.
ـ در مورد حکم امیرالمؤمنین یزید، رأی تو چیست؟ مروان! مرا راهنمایی کن.
ـ سؤال ندارد. حکمی است لازمالاتباع و چون و چرا در آن جایز نیست. حسین را به فرمانداری بخوان و آن را به او ابلاغ کن. اگر مخالفت ورزید، بیدرنگ او را گردن بزن!
ـ این به زبان آسان میآید.
ـ تو او را به فرمانداری بخوان؛ باقی با من.
***
...
عبداللهبن عمربن عثمان از طرف ولید مأمور فراخواندن حضرت به فرمانداری مدینه شد. حسین با شناختی که از ماهیت و عملکرد حکومت اموی داشت، دریافت که دسیسهٔ شومی در حال رقم خوردن است. سلاح برگرفت و با تعدادی از یارانش، مسلحانه به ساختمان فرمانداری رفت. یارانش را در بیرون ساختمان منتظر گذاشت و به آنها گفت: «اگر صدای من بلند شد، به فرمانداری حمله کنید» و خود وارد شد.
در اتاق بارِ عامِ فرمانداری، ولید با مروان در گفتگو بود. با دیدن امام، هر دو یکه خوردند، ولید، در حالیکه مضطرب و دستپاچه مینمود پیش آمده؛ دستش را برای دست دادن به طرف امام دراز کرده و بیمقدمه وارد اصل موضوع شد:
ـ ابا عبدالله! درود خدا بر تو باد. امیرالمؤمنین معاویه قدس سره...[نگاهی به مروان افکند] بعد از یک عمر مجاهدت به سرای باقی شتافت. اینک سرنوشت امت در کف باکفایت یزید، فرزند اوست. به صلاح است که با او از در بیعت درآیی. [این جمله را با مقداری مکث و به سختی بیان کرد؛ وقتی خود را در زیر ذرهبین نگاه تیز مروان دید، جملاتی را به ناچار به گفتهٔ خود افزود؛ که از آن خود وی نبود]... این بیعت هر چه زودتر و همین امروز؛ در همین جا انجام گیرد، بهتر است [و بعد به طرز مشکوکی سکوت کرد].
حسینبن علی مکث کرد و بعد چشم در چشم ولید دوخت آنگاه با صراحت و شمرده شمرده گفت:
ـ اکنون گاه بیعت نیست. بیعت امر مهمی است؛ نمیتوان در خفا انجام داد. وقتی همهٔ مردم را برای آن فراخواندی، به من نیز خبر ده، آنچه شایسته دانستم، انجام خواهم داد.
متعاقب این گفته، امام بر پاشنهاش چرخید و در آستانهٔ خروج از فرمانداری متوجه مروان شد؛ که با تغیر و تندی به سمت ولید برگشت و طوری با عجله و خامدستی رفتار کرد که حسین نیز حرفهایش را شنید و متوقف شد.
ـ به حرف حسین گوش مده! دوباره به او بگو؛ اگر از بیعت امتناع کرد، او را بکش! اگر از این در بیرون رود، دیگر به دست نیاید؛ مگر آن که خونها ریخته شود...
هنوز مروان از غیض ناگهانی و ولید از دودلی و تزلزل آشکار ـ که او را به بازیچهیی ضعیف و گوش به دستور بدل کرده بود ـ بیرون نیامده بودند که فریادهای جسورانه و رعدوار حسین در فرمانداری پیچید:
ـ آیا تو دستور کشتن مرا میدهی؟ به خدا سوگند که دروغ گفتی و با این سخن خود را ذلیل و خوار کردی. یزد ستم پیشه مردی شرابخوار و فاسقی متجاهر است. شخصی چون من با یزید هرگز بیعت نمیکند.
ولید، لرزان و مبهوت بر جای ماند. مروانبن حکم دست به خنجرِ آویخته بر کمر یازید و به طرف حسین یورش برد تا او را دستگیر نماید. امام با چالاکی خود را از خط سیرِ او دور ساخت و متقابلاً به طرفش تهاجم کرد. مروان، از این حرکت جا خورد، دچار هراس شد و ذلیلانه به کنج دیگر اتاق دوید و همانجا ـ چون کلپاسهیی ترسخورده ـ به دیوار چسبید. حسین عقبگرد کرد و از ساختمان فرمانداری بیرون آمد. در خروجی، با یاران تیغْآخته و آمادهاش سینه به سینه شد؛ که قصد حمله به فرمانداری را داشتند، آنها را به آرامش فراخواند.
مروان بعد از رفتن حضرت، خود را بازیافت ـو مانند همهٔ ترسخوردگانی که بعد از برطرف شدن خطر، زبانشان به شماتت دیگران و رجزخوانی و تعریف از خود دراز میشودـ به ولید گفت:
ـ تقصیر تو بود. حسین را از دست دادیم.
ولید اما دیگر ولید لحظات پیش نبود. حاکمِ بیگانه از خود و بنا به مصلحت مطیع، اینک خود خویش بود؛ خویشتنِ خود، عاری از دلبستگیها و التزاماتی که ردای امارت برای او فراهم میآورد. جسارت آرمانی حسین، او را یکسویه کرده بود. بی بیمی از گزارش گفتههایش به یزید و عواقب آن، با مروان ـبهعنوان یکی از مهرههای حزب اموی و بازرس ناظر بر اجرای فرمان خلیفه از طرف فرماندارانـ اتمامحجت کرد:
ـ به خدا قسم! اگر پادشاهی روی زمین را به من دهند، حاضر نمیشوم که حسین را بکشم، باز به خدا سوگند! باور ندارم کسی خون او را به گردن داشته باشد و خدا را ملاقات کند.
ع. طارق