به گرگها میمانم
سرمای سخت و سوز زمستان سرحالم میکند
بر صخرهای پوشیده از برف
زخمهایم را لیس میزنم
زوزه میکشم
و آزادی را
ترانهای دلخواه میخوانم
به گرگها میمانم
مضیف خانه و شومینه را نمیخواهم
تشکچهٔ نرم و قیلولههای گرم
کیفور شدن از غروب آدینه را نمیخواهم
آفتابی که از پس پنجره
رخوت شامگاهی و شبچره ناراحتم میکند...
دست خودم نیست
مرا اینگونه پروردهاند
یک جا نشستن
در خود شکستن
خمیدن را
آرامیدن را نمیتوانم...
به گرگها میمانم
در نبرد با خویشتن
هزار بار بر خاک افتادم
اما دوباره برخاستم
اینچنین بود که در نبرد با دشمن
هرگز بر خاک نیفتادم...
الف. مهر