داستانی کوتاه با اقتباس از سرگذشت دختری نجات یافته از آوار متروپل
برج متروپل، هلدینگ معروف عبدالباقی، در خیابان امیری آبادان، آن روز کمجمعیتتر از روزهای دیگر بهچشم میرسید ولی کافه مری هنوز باز بود و مریم و رامین، صاحبان کافه، به مشتریانشان رسیدگی میکردند. عطر سکرآور قهوهٔ داغ فضا را برداشته بود. حس غریبی قلب فاطمه را در هم میفشرد؛ از آن حسهایی که آدمی نمیداند منشاء آن از کجاست ولی حضور دارد و دلشوره ایجاد میکند. فاطمه کارمند هلدینگ بود. آن روز قصد داشت قبل از ترک برج، سری به کافه بزند و چیزی بخورد ولی ناگهان منصرف شد، پا به داخل کافه نگذاشته برگشت و چند گام مردد و بیهدف برداشت. گوشیاش ساعت ۱۲۲۸ را نشان میداد. تلفن را در مشت فشرد و به طرف ضلع غربی ساختمان به راه افتاد. چند قدم برنداشته، ناگهان فرود پردهیی سنگین، چشمانداز جلو پایش را تاریک کرد. موج نیرومند هوا و ریزش سهمگین آوار او را متوجه خطر کرد. از کودکی در مدرسه آموخته بود که هنگام وقوع زلزله باید خودش را بهنزدیکترین جانپناه برساند و تا پایان زمینلرزه آنجا بماند. غریزهٔ حفظ جان او را وادار به واکنش فوری کرد. با شتاب خود را به زیر میزی در آن حوالی رساند و بدنش را در پناه آن قرار داد و دیگر چیزی نفهمید.
...
وقتی چشم باز کرد، تاریکی خفقانآوری همه جا را فراگرفته بود فقط تیغهیی کوچک از نور، بهصورت مورب از یک روزنهٔ کوچک به داخل میآمد و مقداری محیط را قلقلک میداد. گوشهایش بهشدت زنگ میزدند و صدای کر کنندهٔ آنها، او را میآزرد. سرش سنگین بود و شقیقههایش تیر میکشید. خواست پاهایش را تکان بدهد و خود را به سمت تیغهٔ باریک نور بکشاند، ولی نتوانست، پاهایش به فرمان او نبودند. پایههای عقبی میزی که در زیر آن پناه گرفته بود از وسط شکسته بود. آوار نفوذ کرده به زیر میز، پاهای او را در هم میفشرد. گویی او را از نیمتنه در یک قالب آرماتور گذاشته و بتونریزی کرده بودند. تنها شانسی که آورده بود این بود که مقاومت قسمت دیگر میز توانسته بود تنه و سر او را از پرسشدن در لابلای آوار نجات دهد.
با وقوف به این وضعیت حسابی ترسید. با خودش فکر کرد نکند مرده است و الآن در برزخ است. بارها از آخوندها شنیده بود که بعد از مرگ، عذاب فشار قبر به سراغ آدم میآید.
هنوز در این ابهام بود سنگینی سرش به او اجازه نداد بیش از این به این فکر و خیال ادامه بدهد. چیزی نوک تیز مانند یک ریگ قلمبه یا کلهٔ فرونرفتهٔ یک گلمیخ در تختهٔ داربست یا شاید هستهٔ به شکل عمودی قرار گرفتهٔ یک خرمای جویده شده، تیزی استخوان پشت سرش را سوراخ میکرد. چندبار سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد تا آن را دور کند، نتوانست و کلافه شد. بعد به یادش افتاد که چرا از دستهایش کمک نگرفته است. تا آن لحظه به این فکر نکرده بود که دستهایش آزاد است. پرسبودن پاهایش در آوار، توان اندیشیدن به این موضوع را از او گرفته بود.
کمی دست چپش را تکان داد. موجی شیرین از شادی به قلبش دوید. نه، اشتباه نمیکرد، انگشتانش حس و حرکت داشتند. مشابه این حس در دست راستش جاری بود ولی کمی کوفته و کرخت بودند. هر دو را با هم بهموازات بدن بالا آورد و همزمان بهطرف شیئی نوک تیز برد. وقتی آن را لمس کرد، بهنظرش یک تکهٔ کنده شده از بتون آمد. سفتی گره روسریاش در آن گرمای خفقانآور و کمبود هوا اذیتش میکرد، کمی آن را شل کرد تا بتواند دنبالهاش را به زیر سر بکشاند و از فشار بکاهد.
هنوز مطمئن نبود آیا زنده است و این حوادث در عالم سفلی رخ میدهد یا عالم علیا و در برزخ و زندهشدن بعد از مرگ؟
فکر کردن به نکیر و منکر و عذاب شب اول قبر، او را دچار دلهره میکرد. یک بار رویدادهای زندگیاش را مانند تیزر یک فیلم اکشن در ذهن مرور کرد و به خودش دلداری داد.
«من در زندگیام آدم بدی نبودهام. مدت زیادی از عمرم نگذشته است. در زندگی اذیتم حتی به یک مورچه نیز نرسیده است... نه، نه، صبر کن! تند نرو!... ای داد! فقط یک بار کتری آبجوش را روی سر یک گربه خالی کردم. حیووانکی! مرنو دردناکی کشید و خودش را در زیر پلهها قایم کرد... ولی تقصیر من نبود. هوا تاریک بود و نمیدانستم گربه آنجاست»... [به خودش دلداری داد]: «اگر قرار باشد خدا به این چیزها گیر بدهد، هیچ بنی بشری خلاصی ندارد. »...
تیغهٔ نور هنوز سرجایش بود. با دیدن دوبارهٔ آن امید کمرنگی در قلبش بهتپش درآمد. گویی این نور، ریسمان باریکی بود که او را به احتمال زندهبودن در این دخمه وصل میکرد.
دوباره دست به روسریاش کشید تا قسمت بیشتری از آن را مچاله کرده و در قسمت گودی مهرههای پشت گردن قرار دهد. همین حرکت او را به صرافت انداخت تا بیشتر به وضعیت فعلی خودش فکر کند. شنیده بود که مرده را پس از مرگ کفنپیچ میکنند. صورت او باز بود. در تاریکی به لمس لباسهایش پرداخت. نه، اشتباه نمیکرد. همان مانتویی را به تن داشت که آن روز صبح پوشیده بود. کمی بیشتر به کنکاش پرداخت، ناگهان نوک انگشتانش به یک شیئی صاف، سفت و مستطیلشکل خورد. این چیزی بود که هرگز تصورش را نمیکرد. نسیمی شیرین در قلبش شروع به وزیدن کرد. نه، اشتباه نمیکرد. تلفندستیاش درست چسبیده به پهلوی راست او بود. آن را برداشت و در مقابل صورت قرار داد. وقتی انگشت روی دکمهٔ روشن و خاموش آن گذاشت، نور ملایم و آبیرنگ صفحه السیدی فضای تاریک دخمه را روشن کرد.
۳ساعت از شارژ باطری باقیمانده بود. این بهمعنی آن بود که او باید ذخیرهٔ باطریاش را برای شرایط ضروری حفظ میکرد. در لیست کنتاکتهایش به جستوجو پرداخت به اولین نامی که برخورد همکارش در هلدینگ عبدالباقی بود.
صدایی از آن طرف در فضای تنگ زیر آوار پیچید
ـ بفرمایید!
ـ من هستم، فاطمه، همکار شما... شرایط من خیلی اورژانس است... از شما کمک میخواهم
ـ اول بگو کجا هستی؟ فاطمه! بعد بگو چه کمکی از دست من برمیآید؟
ـ در زیر آوار ساختمان متروپل... زندگیام الآن در دست شماست.
ـ زیر آوار؟!... مطمئن هستی شوخی نمیکنی؟!
ـ لطفا... خواهش میکنم الآن وقت شوخی کردن نیست... من همین الآن هم بهسختی نفس میکشم. شارژ باطری گوشیام زیاد دوام نمیآورد.
ـ آهان فهمیدم. ببخشید... در کجا ساختمان هستی؟
ـ فکر میکنم در ضلع غربی... در حال رفتن به آنجا بودم ساختمان ریزش کرد.
ـ سعی کن زیاد صحبت نکنی تا شارژ باطریات تمام نشود. تماس اضافی نگیر! من به پدر و مادرت خبر میدهم و بهزودی اقدام میکنیم. صفحه گوشیات را خاموش کن ولی بهگوش باش!
ـ بله قول میدهم
ـ سعی کن قوی باشی دخترم! ما تو را بیرون میآوریم.
...
فاطمه، صفحه نمایش گوشی را خاموش کرد. دوباره تاریکی غلیظ و خفهکننده بر دخمه حاکم شد. اما این بار امید به برگشت به زندگی، نیروهای درونی او را بیدار کرده بود.
نیمساعت نگذشته، تلفن زنگ زد. این بار پدرش بود که همراه با گریهٔ شوق به او دلداری میداد و میگفت هوشیاری خودش را حفظ کند و بهخوبی نفس بکشد. کار حفاری بهزودی آغاز خواهد شد.
...
در وضعیتی که او در آن به سر میبرد، گذر کندپای هر ثانیه به اندازهٔ دقیقهیی طول میکشید و هر دقیقه ساعتی مینمود. نفس کشیدن دیگر داشت برایش مشکلتر میشد. نفهمید چه مدت گذشت، ناگهان با صدای زنگ دوبارهٔ تلفن از جا پرید. صدایی ضعیف در فضا پیچید:
ـ الو... الو الو... دخترم! آدرس دقیقتر بده، ما الآن با سگ آموزش دیده و نیروی امدادی درست در ضلع غربی ساختمان هستیم. اگر صدای ضربه به بتون را میشنوی جواب بده!
فاطمه با شنیدن دوبارهٔ صدای پدرش به گریه افتاد، مدتی گذشت تا توانست تعادل خود را بهدست بیاورد، خواست در پاسخ او بگوید صدایی نمیشنود ولی انگار صدای او به گوش پدرش نرسید. به جای آن سکوتی سنگین حاکم شد. اکنون بیشتر از ۴ساعت از اولین تماس او گذشته بود. علامت نشاندهندهٔ وضعیت شارژ باطری روی قرمز بود و چند ثانیه بعد این علامت نیز خاموش میشد.
گویی صدای ضربان قلب او بود که داشت به پایان حیات خود نزدیک میشد. نفس کشیدن خیلی سختتر از یک ساعت پیش شده بود. گرمای کلافهکننده و شرشر فزایندهٔ عرق، این وضعیت را غیرقابل تحمل میکرد.
بغضی تلخ گلویش را فشرد. با خودش فکر کرد:
«قبل از اینکه به من برسند، تمام کردهام... از کجا معلوم به من برسند. سرنوشت من مانند دختران عرب در دوران جاهلیت اینطور رقم خورده است. لابد خواست خدا این بوده که در تنهایی، تاریکی و سکوت زنده به گور شوم.»
اصطلاح «زندهبهگور شدن» در کتابهای تاریخی بارها به گوش او خورده بود. تصویری از آن نداشت ولی اکنون با سلول به سلول بدنش آن را حس میکرد. قبل از اینکه در این دخمه گرفتار شود، نفس کشیدن را ـ جز در روزهای هجوم ریزگردها به آبادان ـ چندان حس نمیکرد و به آن نیندیشیده بود. اکنون هر دم و باز دم، معادل دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود. مانند سربازی میمانست که در میدان جنگ با آخرین گلولههایش دارد با دشمن میجنگد و تمام دغدغهاش آن است که آخرین گلوله را برای خود نگهدارد.
تلفن دستی که تا ساعتی پیش به بخشی از عزیزترین وجود او تبدیل شده بود، اینک مانند قطعهٔ سنگین، اضافی و مزاحم، انگشتان دست راستش را میگزید و لمس آن دیگر احساسی برنمیانگیخت. پندارهای مختلف بهصورت پارههای هذیان در مخیلهاش رژه میرفتند و نمیتوانست بر روی هیچکدام از آنها درنگ کند. در این دنیا بود یا آن دنیا؟ نمیدانست...
پلکهایش پس از مدتی بیاختیار روی هم افتاد و دیگر چیزی نفهمید.
...
ناگهان با صدای سمج و یکریز پارس سگی، رشتههای از هم گسیختهٔ هذیان برای لحظهیی گریختند. گویی پارس سگ را از اعماق پردهٔ غلیظ مه میشنید. دوباره گوش داد، صدای همهمهٔ گنگ چند مرد قاطی پارس سگ بود. کشیدهشدن جسمی سنگین بر روی آوار دخمه را لرزاند. کپهیی خاک نرم از منفذ کوچک ورود هوا، بر سر فاطمه ریخت و در میان موهای آشفتهٔ او تقسیم شد.
این ریزش ناخواسته، منفذ را مقداری گشادتر از قبل کرد. حال تیغهٔ باریک نور مستقیم بر سر فاطمه میتابید. صدای همهمهٔ مردان واضحتر شد. او میتوانست اکنون طنین فرود ضربههای قوی دیلمها را در شکاف تنگ قطعههای بتونی احساس کند. هر ضربه پتکی بود که بر جمجمهٔ او فرود میآمد. با آخرین حرکت جمعی دیلمها، یک قطعهٔ سنگین بتون کنار رفت و یکباره، حجمی زردفام از نور به داخل دخمه پاشید.
مردی با صدای بلند و شوقآمیز فریاد کشید:
ـ آی مردم!... دخترم اینجاست... دخترم... اینجاست... خدایا! خداوندا از تو ممنونم که جگرگوشهام را به من برگرداندی...
فاطمه بهسختی انگشتان کرختشدهٔ دست چپش را از دخمه بیرون آورد تا انگشتان مرتعش و از خود بیخود شدهٔ پدر را لمس کند. گرمای انگشتان پدر او را کمک کرد تا رمق باقیماندهٔ در دستانش را در یک نقطه متمرکز کند و آن انگشتان نجاتبخش را فشار دهد.
در میان هقهق شدید گریه، بهسختی توانست بگوید:
ـ متشکرم پدر!... خدا را شکر!...
استنشاق هوای تازه، ریههای درهم فشرده شدهٔ او را به خلجان درآورده بود. انگار زمان به عقب برگشته بود و او دوباره خود را در ساعت ۱۲۲۸ جلوی کافه مری احساس میکرد. هنوز عطر سکرآور قهوهٔ داغ در مشامش میپیچید و میتوانست آخرین خندههای مریم و رامین را بشنود که از میان آوارهای کافه در فضا میپیچید. در چشمانداز روبهرو، خانوادههای جریحهدار و دلنگران آبادانی، محاط در راهبندهای سیمانی شعار میدادند:
«عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، آبادان بیصاحب، صاحب عزاست امروز»
صدای آنها به فرکانس پردامنهتر صداهایی دیگر گره میخورد که خیابان امیری را به تپش درآورده بود:
«سوریه را رها کن، فکری بهحال ما کن»
زنی با چادر بسته به کمر، با چشمانی قرمز، چهرهیی مرتعش و لبانی کبود، رو به تودهٔ درهمفشردهٔ باتوم، سپر و کاسکتهای ترسخوردهٔ پلیس ضدشورش، پیاپی فریاد میزد:
«مرگ بر خامنهای... مرگ بر خامنهای... مرگ...».
ع.طارق