جمشید پیمان
برای مجاهد قهرمان ابراهیم ذاکری
یار دانایی بود،
و چه زیبا میدید
و چه زیبا میاندیشید
و چه سرشار ز آگاهی بود.
او در آشفتگی خیل خیلات زمان
دل به سرگشتگی تشنهلبان لب دریا نسپرد،
او نشد شیفته قرمز کاذب آن سوی افق
و جهان شاهد بود.
که چه سان در دل آن ظلمت نامشفق میسوخت
دل خونینش با ما بود
و چه زیبا میگفت که چرا باید رفت
و نشد همسفر حیرانی
و به ما میآموخت، معنی مصدر ”همراهی“
و به ما میبخشید، راز جادویی ”نه گفتن“ را،
من از او یاد گرفتم که ”حقیقت“ تنهاست،
با صلیبی بر دوش، و چلیپایی در جان،
مردی از طایفه دردکشان بانگ اناالحق میزد
من از آن جا دانستم
که چرا ابراهیم
جان در آتش سوزاند