728 x 90

شورانگیزترین مراسم ۱۹ بهمن

شورانگیزین مراسم ۱۹بهمن...
شورانگیزین مراسم ۱۹بهمن...

یک واحد رزمی مجاهدین در کردستان بودیم. بهمن سال۱۳۶۲ بود؛ با سوز و سرما و یخبندانش در کردستان. می‌بایست از شهر سقز و روستاهای آزاد شده‌اش به روستایی در مهاباد می‌رفتیم؛ به روستای «نستان»، جای که مجاهدین مستقر بودند.

حالا سال‌ها از آن سفرها گذشته است، اما پیمودن آن مسیرها داستانهایی زیبا و دوست داشتنی برایم داشت.

واحد عملیاتی که مأموریت داشت، ۸نفر بود. ۵نفر اعضا واحد عملیاتی بودند، ۳نفر هم جدید که تازه به منطقه کردستان رسیده بودند.

مأموریت، پیوستن به بقیه‌ٔ مجاهدین مستقر در نوار مرزی بود. باید از چند روستا عبور می‌کردیم. حین عبور از روستاها، مورد محبت و عواطف پاک روستاییان قرار می‌گرفتیم. آنها به ما رزمنده می‌گفتند که به زبان محلی‌شان همان پیشمرگه است. بیشتر ماها به زبان محلی مسلط نبودیم. بین ما دو مجاهد کُرد، با روستاییان صحبت می‌کردند.

ساعت ۱ بعدازظهر در یک روستا مستقر شدیم. کمی بعد متوجه شدیم که ناهار گرم و مناسب را روستاییان چیده‌اند. کدخدا ۸ نفرمان را بین آبادی تقسیم کرد. ما هم برای غذا، سه‌نفره و دونفره نزد روستاییان رفتیم.

ساعت حدود ۲ بعدازظهر بود که خواستیم خداحافظی کنیم. روستاییان نگران شدند. گفتند الأن مسیرها پوشیده از برف است و باد شدید می‌آید، بهتر است بمانید. ما مانده بودیم بمانیم یا برویم. روستاییان گفتند این‌جا تهدیدی برای شما نیست.

فرمانده واحد گفت به هر ترتیب شده باید از این روستا برویم، چون تعدادی بچه‌ها تازه از شهر أمده‌اند، ما نمی‌خواهیم درگیر بشویم. باید برویم به یک روستایی در عمق که امنیت داشته باشیم.

برای رسیدن به روستای بعدی باید مسیری سخت را سه ساعت راهپیمایی می‌کردیم. مسیری که بیشترش پوشیده از برف بود. در سوز سرما تا حوالی چهارونیم بعدازظهر یک‌بند در مسیری پربرف راهییمایی کردیم. همگی خسته بودیم ولی مجال توقف نبود؛ باید از قله‌یی سخت عبور می‌کردیم تا آن‌طرف قله به یک آبادی برسیم.

از احتمال خطر دشمن که بگذریم، در آن سوز سرما یک خطر جدی، یخ‌زدن‌مان بود. خطر و تهدید بعدی، قله‌ها و دره‌های پوشیده از برف بود. آن هم قله‌هایی که شیب تندشان، هیبتی هولناک داشت.

فرمانده واحد ــ همان راه‌بلد ــ یکی از رزمندگان کرد بود. به کل منطقه اشراف داشت. پیش از آن‌که به مدخل بین دو قله برسیم، یک رگبار زد. ما مانده بودیم که با وجود تهدید دشمن، چه‌کار دارد می‌کند؟ با طنین صدای شلیک، بهمن برف از قله سرازیر شد. ما شگفت‌زده شدیم و معنای رگبار او را فهمیدیم. هر چه به جلومان نگاه می‌کردیم، راهی برای عبور نمی‌دیدیم ولی او گروه را از بهترین مسیرها عبور می‌داد. همه به تسلط و کاردانی فرمانده‌ایمان آوردند و خیال‌شان راحت شد.

به قله‌یی نزدیک شدیم که بومی‌ها به آن «کوه پیرعمران» می‌گفتند. گروه باید از ارتفاعات کشیده‌ٔ این قله عبور می‌کرد تا به روستای بعدی برسد. همگی خوشحال بودیم که داریم به نقطه‌ٔ امن و مناسبی می‌رسیم. این چشم‌انداز، سبب شور و شوق و انگیزه برای گروه شد. اگر چه مسیر تا نوک قله خیلی سخت بود، اما به هر قیمتی بود رسیدیم. از همان بالا پیدا بود که هنوز تا رسیدن به روستا یک ساعت راه است.

مسیر سخت، سنگینی بارها، خستگی راهپیمایی طولانی و سوز سرما داشت کم‌کم خسته و فرسوده‌مان می‌کرد. انگار فرمانده هم احساس خطر کرد و احتمال داد نتوانیم این وضعیت را بکشیم. چند دقیقه‌یی نگذشته بود که به نوک قله رسیدیم و انتظار داشتیم قدری راحت باشیم و خستگی در کنیم. ناگهان فرمانده تصمیمی قاطع گرفت. این اولین درس و آموزش فرماندهی بود که شاهدش بودم. شاهد بودم که جسارت و قاطعیت، بن‌بستها را می‌شکند.

فرمانده همه را جمع کرد. اول تشویق کرد، بعد پرسید: «می‌دانید امروز چه روزیه؟». همه جواب دادیم: «۱۹بهمن». گفت: «می‌خوام به شما بگم که برای عبور از این مسیر باید وزن بارها را کم کنیم تا توان عبور داشته باشیم. هرکس باید چیزی از باری که به خودش آویزان کرده کم کند».

روی دوش من تعدادی باطری دستگاه ارتباطی بود. به من گفت: «یه دونه را نگه‌دار، بقیه را بیانداز توی دره!». من ناباورانه و با تعجب به چهره‌اش نگاه کردم. لبخندی زد و گفت: «من تعهدم اینه که تو را که از ایران اومدی، برسونم به دفتر سازمان. این برای من مهمه. مطلقاً به چیزایی که گفتم بذار زمین، فکر نکن! «. بعد که من با حالتی متناقض همان کار را کردم، گفت: «من نوع بهترش را به تو می‌دم. الآن باید خودتو زنده و سالم نگه‌داری».

نفر بعد از من مهدی حسین‌پور بود؛ همان «بهداد» شهید عملیات فروغ جاویدان که بعدها فهمیدم چه شاعری بود. بهداد هم مثل من تمایل نداشت وسایل و اموال تدارکاتی را دور بریزد. فرمانده با قاطعیت رو به همه گفت: «الآن مهم‌ترین مأموریت ما اینه که از سوز و سرما و یخبندان عبور کنیم. هر چیزی که مانع باشه کنار می‌زنیم».

همه که بارهایشان را سبک کردند، فرمانده با حالتی که چهره‌اش را متفاوت نشان می‌داد گفت: «می‌خواهم با یاد شهدای ۱۹بهمن موسی و اشرف، مراسم را در نوک قله اجرا کنیم تا همه‌ٔ وجودمان گرم شود». در آن سوز بالای قله ناگهان چهره‌ها شکفت، روحیه‌ها زنده شد و همه با خوشحالی به‌هم نگاه می‌کردیم.

ما را منظم، به‌صف کرد. با سلاحها روی سینه، مراسم را با سرودخوانی و یاد شهدای ۱۹بهمن، گرامی داشتیم. اگر چه سوز و سرما و بخبندان محاصره‌مان کرده بود ولی شور انقلابی و مجاهدی سراسر وجودمان را گرما بخشید. بهداد بیش از همه خوشحال بود. از ابتکار و قاطعیت فرمانده و اجرای مراسم ۱۹بهمن، خیلی لذت بردیم و سرشار شدیم.

بقیه‌ٔ مسیر را با روحیه‌ٔ بالا و جنگندگی رفتیم و رفتیم تا به روستا رسیدیم. نیروهای حزب و رستاییان و کدخدا از ما پذیرایی کردند. ما را بردند به گرم‌ترین جا یعنی مسجد روستا که بخاری داشت. بعد هم با غذاهای گرم‌، شرمنده‌مان کردند.

هر سال که ۱۹بهمن سر می‌رسد، چهره‌ٔ قهرمانان شهیدی که در آن مراسم حضور داشتند، جلو چشمم رژه می‌رود.

حالا سال‌ها گذشته است. در تمام این سال‌ها این جمله‌ٔ سردار شهید موسی خیابانی در گوشم طنین‌انداز است: «ما با یاد شهدا جان می‌گیریم و با یادشان نفس می‌کشیم»... .

 

اسماعیل.م

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/965716a4-f408-41e6-8a27-0ae0d11ef5ac"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات