امروز پنجره برایمان درسی از رفتن دارد. آن هم از زبان شاعری که همه میشناسندش. فروغ. بله فروغ امروز از کوچه میگذرد.
از او میپرسیم: شما چه روزهایی از روزهای هفته از کوچه میگذرید؟
همسایهای که او هم پنجرهاش را گشوده میگوید: هر روز. فروغ هر روز در حال گذر است. صدایش را همیشه همه میشنوند. چون صدای عاطفه و اعتراض یک عصر بود.
می پرسیم حالا چه شعری برایمان میخواهید بخوانید؟
میگوید مگر شاعر باید همیشه شعر بخواند:. من حرف هم میزنم
میپرسیم از چی:
میگوید: از خلقت آب!
از او میپرسیم: شما چه روزهایی از روزهای هفته از کوچه میگذرید؟
همسایهای که او هم پنجرهاش را گشوده میگوید: هر روز. فروغ هر روز در حال گذر است. صدایش را همیشه همه میشنوند. چون صدای عاطفه و اعتراض یک عصر بود.
می پرسیم حالا چه شعری برایمان میخواهید بخوانید؟
میگوید مگر شاعر باید همیشه شعر بخواند:. من حرف هم میزنم
میپرسیم از چی:
میگوید: از خلقت آب!
میگوییم خلقت آب دیگر چه حرفی دارد.
میگوید: در حیرتم از 'خلقت آب '
میگوید: در حیرتم از 'خلقت آب '
اگر با درخت همنشین شود، آن را شکوفا میکند.
اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش میکند.
اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش میکند.
اگر با ناپاکیها برخورد کند، آن را تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آن را آماده طبخ میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آن را آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفتهرفته گنداب میگردد.
ولی اگر تنها بماند، رفتهرفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
همسایهای دیگر که پنجرهاش را گشوده بود و گوش میداد و از این کلام لذت برده میگوید:
«'باهم' بودنهایمان را قدر بدانیم»
همسایهای دیگر که پنجرهاش را گشوده بود و گوش میداد و از این کلام لذت برده میگوید:
«'باهم' بودنهایمان را قدر بدانیم»
همسایهی دیگر میگوید: «از تنها نشستنها و سکونها هم بگریزیم».