728 x 90

احمد شاملو؛ همه‌ عمر دغدغه انسان، «زبان» و آزادی

شاملو
شاملو

«من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم... من انسانی هستم میان انسانهای دیگر بر سیاره‌ٔ مقدس زمین، که بدون دیگران معنایی ندارم». (احمد شاملو)

 

روز ۲مرداد ۱۳۷۹ یکی از آفرینندگان فلسفی‌ترین شعر پیشرو و مترقی فارسی، کسی که پنجاه سال عمر خود را پای زبان‌شناسی در شعر و نثر و ادبیات توده گذاشت، درگذشت.

احمد شاملو شاعری‌ست با نوشته‌هایی چون آینه‌یی برابر جهان. شعر او، «حنجره‌یی‌ست پرخنجر» با فریادی بر قلعه‌های فراعنه‌ٔ تاجدار و دستاربند. قلم او با شعر و ادبیات، نوری بر ویرانه‌های برهم‌انباشته‌ٔ میهن و جهانش انداخت.

در آثار الف. بامداد به «زبـانی» برمی‌خوریم که علاوه بر داشتن حرف‌های تازه برای زندگی و انسان‌هایش، می‌تواند بین نویسنده با جهان خارج از او ارتباط برقرار کند. جریان آفرینش نوشته‌های شاملو را که در سیر زمانیشان دنبال کنیم، به تکامل‌یافتگی آنها در دو وجه می‌رسیم: معنا و زبـان.

بین آفرینشگران ارزش‌های انسانی در آثار هنری، شاملو یکی از جلوه‌های این بیکرانگی می‌باشد. در زندگی بسیاری از آنان که عرض عمر مفیدشان با پیکار برای تحقق ارزش‌های انسانی عجین بوده است، نام احمد شاملو را باید در تالار عمرشان یافت.

شاملو پس از رنسانس نیمایی که آن بلور محاط در گرداب خود را شکست، با پشتکار و سماجتی یک‌سویه، یک «زبـان» را آفرید. این آفریدن، یکی از رمزهای موفقیت او در شعر است. او خامه‌ٔ معنا را در این زبان ریخت و با این زبان، معناهایش را جلا داد و به جامعه و ستارگان رؤیاهایش بخشید. وفور معناها در شعر شاملو، صدای زمانه‌ٔ جامعه و پاسخ به سفارش‌های زندگی انسان معترض معاصرش می‌باشند.

 

آزادی: سرودی از گلوی پرنده‌یی یا زخمی همه‌عمر خونابه‌چکنده؟

آزادی، دغدغه‌ٔ فکر و سوژه‌های قلم شاملو است. آرزوی گمشده در بی‌نهایت‌های یک هستی‌ست. سرود لبان و «شکوفه‌ٔ سرخ پیراهن» نسل مکرر جهان سوم. حلقه‌ٔ مفقود حیاتی شایسته‌ٔ انسان. شاملو در این «یقین بازیافته»، رنج و شادی انسان را در دوری از آن و وصل به آن وصف می‌کند:

«آه

اگر آزادی سرودی می‌خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده‌یی

هیچ‌کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی‌ماند.

سالیان بسیار نمی‌بایست دریافتن را

که هر ویرانه

نشانی از غیاب انسانی‌ست

که حضور انسان

آبادانی‌ست.

هم‌چون زخمی همه‌عمر خونابه‌چکنده

هم‌چون زخمی همه‌عمر به دردی خشک تپنده

به نعره‌یی چشم بر جهان گشوده

به نفرتی از خود شونده.

غیاب بزرگ چنین بود

سرگذشت ویرانه چنین بود.

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

کوچک

کوچک‌تر حتا

از گلوگاه یکی پرنده».

دانه‌های این معنا را در باغ آینه‌های شعرش کشت و پرورد. مهجوری انسان را در از خودبیگانگی ـ که محصول دیکتاتوری، استبداد، ارتجاع، استعمار و جهل می‌باشد ـ دریافت و «دردش این بود». قلم او در کارگاه «کلمه و جمله»، در دامنه‌ها و دهلیزهای این «درد»، بارها افتاد و برخاست و با چشم‌دوختن به ستارگان امید و عشق‌های لایزال آدمی، اعتراف کرد که «انسان / دنیایی‌ست» : «کوه با سنگ آغاز می‌شود / انسان با درد».

 

افق درخشان آرمان یک قلم

«چراغی به دستم / چراغی در برابرم / من به جنگ سیاهی می‌روم».

این‌ها چکیده‌ٔ واژه‌های سوگند قلم احمد شاملو هستند. واژه‌هایی که او را در برابر تاجداران و دستاربندان آزادی‌کش، مصون نگاه داشتند و چراغ شب‌تاب و تضمین سوگند او در برابر اشکها، لبخندها و عشق انسان زمانه‌اش شدند: «اشک رازی‌ست / لبخند رازی‌ست / عشق رازی‌ست». از این سلسله معناهای شکوفا شده بر شاخه‌های زبان شاملویی ـ که سرود زندانها، کومه‌ها، خیابان‌ها، خانه‌ها، انجمن‌ها و کانون‌ها گشتند ـ، در دفترهای عمر شعر الف. بامداد بسیارند. اما افق روشن عمر یک قلم، در عصر روز ۳۱تیر ۱۳۵۸ با شعر «در این بن‌بست» درخشید. زمانه‌، روزگار تعادل برتر «ابلیسِ» مسلط و» پیروزْمست» بود. روبه‌روی مردم ایران، تکرار تلخ همان «زخم خونابه‌چکنده» با ترجیع‌بند «روزگار غریبی‌ست نازنین».

گروه‌های شعبان بی‌مخ ابلیس دستاربند و «پیروزمست»، در کوی و خیابان و میدانها شلاق می‌زدند، اجتماع قانونی گروه‌های سیاسی را به‌هم می‌زدند، کتاب‌ها و مجله‌ها و روزنامه‌ها می‌سوزاند، چاقو می‌کشیدند، حرمت آزادی و ارزش‌های برآمده از انقلاب را ملکوک می‌کردند، با نام «حزب خدا» هر جنایتی را علیه شهروندان ایرانی مرتکب می‌شدند، زنان را بر سر چهارتا تار مو به ستوه می‌آوردند (و هنوز چنین کنند) و آنان را بی‌شرمانه در معابر عمومی شلاق می‌زدند. این‌ها همه از زیر عمامه و هیبت ولایت جمهوری اسلامی درمی‌آمد. روزگار ابلیس مسلط و برماه نشاندن وی بود!

 

شعر شاملو؛ آینه‌یی برابر مسائل روز جامعه

در این هوای نفس‌گیر بود که شاملو، شرافت شعر نو فارسی را برابر همگان گذاشت و در مقابل دیو تنوره‌کش دستاربند ایستاد. آن عمارتی که در آن، معناها را با زبـانی تسخیرکننده‌ٔ روح و مغز و جان آدمیزاد کمال‌جوی، خشت‌خشت و رج به رج بنا کرده بود، باید در برابر «روح پلید شیطان» که همه‌عمر جان و روح میهن و ملتش را آزرده است، جلا می‌یافت و آینه‌یی برابر مسائل روز جامعه‌اش می‌گشت.

به موازات ادبیات انقلابی که چهره‌ٔ مردم‌گرایی مبتذل ارتجاع حاکم و جنایات اوباش چماقدارش را از فردای ۲۲بهمن در نشریات، کتاب‌ها، اطلاعیه‌ها و میتینگ‌هایشان افشا و روشنگری می‌کردند، در عرصه‌ٔ خاص ادبیات، شعر «در این بن‌بست»، بیانیه‌ٔ افشاگرانه‌ٔ شعر فارسی در برابر ایلغار ابلیس مسلط و نظام زن‌ستیز و ضدبشر او شد. حواس پنج‌گانه‌ٔ شاملو که با حس و نیاز آزادی عجین بود، چشم‌انداز تطاول ارزش‌های برآمده از انقلاب ضدسلطنتی توسط خمینی را به‌خوبی دریافته بود. شامه‌ٔ قوی ضداستعماری و ضدارتجاعی شاملو، درد تاریخی جامعه‌ٔ سنتی ایران و «زخم خونابه‌چکنده» اش را طی مدت کوتاه پنج ماه بعد از انقلاب می‌چشید. او در این شعر، توصیف واقعیت سیاسی ـ اجتماعی و هویت حاکمیت سیاه ضدبشری را درآینه‌ٔ زمانه انداخت:

«دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی دوستت دارم.

دلت را می‌بویند

روزگار غریبی‌ست، نازنین!

و عشق را

کنار تیرک راهبند

تازیانه می‌زنند.

عشق را

در پستوی خانه نهان باید کرد.

 

در این بن‌بست کج و پیچِ سرما

آتش را

به سوخت‌بار سرود و شعر

فروزان می‌دارند.

به اندیشیدن خطر ممکن.

روزگار غریبی‌ست، نازنین!

آن که بر در می‌کوبد شبآهنگام

به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

 

آنک قصابانند

بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساطوری خون‌آلود

روزگار غریبی‌ست، نازنین!

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد.

کباب قناری

بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی‌ست، نازنین!

ابلیسِ پیروزْمست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد». ـ ۳۱تیر ۱۳۵۸

 

از این منظر است که صدای پای اندیشه‌های درخشان حافظ در قرن هشتم هجری و ایستادگی و افشاگری‌اش برابر ریاکاران زهدفروش و محتسبان کوی و گذر، در قرن چهاردهم هجری در عبارتهای شاملو تجلی می‌یابند. حافظ نیز از «روزگار غریب» حاکمیت مرتجعین دین‌فروش، بسیار نوشته است. و عجیب این‌که معنا و زبـان بسیاری آفرینش‌های این دو شاعر، با اختلاف زمانی حدود ۷۰۰سال، با هم عجین‌اند:

«دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند؟ / ـ پنهان خورید باده که تعذیرمی‌کنند ـ

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند / منع جوان و سرزنش پیر می‌کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز / باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند»

 

در سال۱۳۶۷ «حدیث بی‌قراری» جامعه را کوتاه و صریح، به اعتراف شعر بدل کرد:

«زنان و مردان سوزان

هنوز

دردناک‌ترین ترانه‌هاشان را نخوانده‌اند.

سکوت سرشار است!

سکوت بی‌تاب

از انتظار

چه سرشار است!» (حدیث بی‌قراری ماهان، ص ۱۰)

پس از مرگ خمینی، در سال‌های کبوتربازیهای رفسنجانی که خواست «کانون نویسندگان» دست‌ساز راه بیاندازد، شاملو با یک موضع‌گیری، بساط ساحره‌بازی‌های‌شان را افشا و جمع کرد و اعلام نمود که «نفسِ این کانون نجس است!» در پاییز و زمستان ۱۳۷۷در جریان قتل‌های زنجیره‌یی وزارت اطلاعات خاتمی که دزدانه و بزدلانه و راهزنانه، نویسندگان و روشنفکران ایرانی را شکار می‌کردند و به‌قتل می‌رساندند، به اعتراف نویسندگانی که در مرزکشی با دستاربندان فرهنگ‌کش استوار ماندند، سیمین بهبهانی و احمد شاملو تکیه‌گاه و ثقل امیدبخش آنان بودند.

و در دهه‌ٔ هفتاد، بغض فرو خورده‌ٔ جامعهٔی را از نای قدرتمند قلمش اینچنین فریاد کرد:

«چاه شغاد ماننده

حنجره‌یی پرخنجر در خاطره‌ٔ من است:

چون اندیشه به گوراب تلخ یادی درافتد

فریاد

شرحه شرحه برمی‌آید». (حدیث بی‌قراری ماهان، ص ۲۱)

 

کاوش در ادبیات و فرهنگ پیشرو جهان

شاملو جریان بارو رشدن شعرش و کشف معنا و زبان را در مقدمه‌ٔ «همچون کوچه‌یی بی‌انتها» شرح می‌دهد:

«شعر امروز ما شعری آگاه و بلند است، شعری دلپذیر و تپنده که دیری است تا از مرزهای تأثیرپذیری گذشته، به دوره‌ٔ اثربخشی پا نهاده است... با فریاد نیما از خوابی مرگ‌نمون بیدار شدیم با احساس شدید گرسنه‌گی. . .تا آن‌که به توشه‌اندوزی پرداختیم. کاری که می‌بایست به کشف زبان و ظرفیت‌های شگفت‌آور آن، به کشف موسیقی ِ کلام و ارزش‌های صوتی و رنگ و بو و طعم و مهربانی یا خشونت کلمه بیانجامد. در واقع شرایط اقتصادی سبب شد که کارها سروته انجام گیرد: نخست نویسنده و شاعر شدیم و بعد به فراگرفتن زبان پرداختیم; شعر را در زبان دیگر، از شاعران دیگر آموختیم و بعد به شعر فارسی بازگشتیم و به خواندن و آشنا شدن با خدایانی چون حافظ و مولوی همت نهادیم».

مجموعه‌های «ترانه‌های شرقی و اشعار دیگر» شامل سروده‌های فدریکو گارسیا لورکا (اسپانیا)، «سیاه هم‌چون اعماق آفریقای خودم» از شعرهای کوتاه لنگستون هیوز (آمریکا)، «همچون کوچه‌یی بی‌انتها» دربرگیرنده‌ٔ شعر بیست‌و چهار شاعر بزرگ جهان، «سکوت سرشار از ناگفته‌ها» و «چیدن سپیده‌دم» از نوشته‌های مارکوت بیکل (آلمان)، «بگذار سخن بگویم» کار مشترکی با ع. پاشایی در برگردان مقاله‌هایی از آمریکای لاتین، «ترانه‌های میهن تلخ» با تصنیف‌هایی از یانیس ریتسوس همراه با موسیقی تئودور آکیس (یونان)، «شازده کوچولو» قصه‌یی از آنتوان دوسنت اگزوپری (فرانسه) و... از آثار ادبی و شعر مترقی جهان هستند که شاملو با یاری برخی دوستانش به فارسی برگرداند و با قلم و سبک خاص خود بازآفرینیشان کرد و به فرهنگ سیاسی، اجتماعی و ادب و شعر مترقی فارسی تقدیم نمود. بیشتر این آثار را شاملو با صدایی که خود، شعر است، تکلمه کرد.

زبان شعری همه‌ٔ این آثار گردآوری شده از قاره‌های جهان، یکدست و برخوردار از سبکی واحد می‌باشد. شاملو در ضرورت تحول زبان در شعر ـ حتا در ترجمه ـ یادداشت کوتاهی در معرفی «همچون کوچه‌یی بی‌انتها»، گذاشته است:

«تذکار این نکته را لازم می‌دانم که اصولاً مقایسه‌ٔ برگردان اشعار با متن اصلی، کاری بی‌مورد است. غالباً ترجمه‌ٔ شعر جز از طریق بازسازی شدن در زبان میزبان، امر بی‌حاصلی است و همان بهتر که خواننده گمان کند آنچه می‌خواند شعری است که شاعر به فارسی سروده».

 

من کدام انسان و آرمانم؟

هر انسانی در آینه‌ٔ واقعیت‌های زندگی و جهانش، لاجرم به این پرسش پاسخ می‌دهد. «الف. بامداد» برای پاسخ به این پرسش، نشانه‌های بسیاری در زمانه و روزگارش به جای نهاد. یادواره‌ٔ شاملو ـ شاعر بزرگ جهان ـ را با گلچین کوتاهی از یادداشتها و شعرش مهر می‌کنیم و گرامی می‌داریم:

ــ هدف شعر، تغییر بنیادی جهان است و درست به همین علت هر حکومتی به خودش حق می‌دهد شاعر را عنصری ناباب و خطرناک تلقی کند... آرمان هنر، عروج انسان است. طبعاً کسانی که جوامع بشری را خرافه‌پرست و زبون می‌خواهند تا گاو شیرده باقی بماند، آرمان‌خواهی را «جهت‌گیری سیاسی» وانمود می‌کنند و هنر آرمان‌خواه را «هنرآلوده به سیاست» می‌خوانند. اینان که اگر‌چه مدح خودشان را نه آلودگی به سیاست، بل که «ستایش حقیقت» به حساب می‌آورند، در همان حال برآنند که هنر را جز خلق زیبایی حتا تا فراسوهای «زیبایی محض» وظیفه‌یی نیست. من هواخواه آن‌گونه هنر نیستیم...

ــ سکوت آب / می‌تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛ / سکوت گندم / می‌تواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانه‌ٔ قحط؛ / هم‌چنان که سکوت آفتاب / ظلمات است / اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست؛ / غریو را تصویر کن!...
ــ کلمه همیشه برای من مقدس بوده. نه هرگز به چشم بازیچه نگاه‌اش کرده‌ام نه در دست‌هایم به شکل کبوتر و شعر درآمده است. من شعر را از همان نوروز سال۲۵ که در ناقوس نیما شناختم، به هیأت عقاب دیده‌ام که هرگز با واقعیت سر شوخی نداشته. همیشه در عین مهربانی، رسمی و جدی بوده است...

ــ هنرمند این روزگار هم‌چون هنرمند دوران امپراتوری رم، جایی بر سکوهای گرداگرد میدان ننشسته است که خواه از سر همدردی و خواه از سر خصومت و خواه به‌مثابه یکی تماشاچی بی‌طرف، صحنه‌ٔ دریده شدن فریب خوردگان را نقش کند. هنرمند روزگار ما بر هیچ سکویی ایمن نیست، در هیچ میدانی ناظر مصون از تعرض قضایا نیست. او خود می‌تواند در هر لحظه هم شیر باشد هم قربانی...

ــ من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم. نه ایرانی را به غیرایرانی ترجیح می‌دهم نه انیرانی را به ایرانی. من یک لر بلوچ کرد فارس، یک فارسی زبان ترک، یک آفریقایی اروپایی استرالیایی آمریکایی آسیایی‌ام، یک سیاه‌پوست زردپوست سرخ‌پوست سفیدم که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم، بل که بدون حضور دیگران، وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می‌کنم. من انسانی هستم میان انسانهای دیگر بر سیاره‌ٔ مقدس زمین، که بدون دیگران معنایی ندارم».

س. ع. نسیم

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/9f518c60-40ed-4fc3-87ee-0a8757c73207"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات