در نبود پدران و مادران اعدام شده، چه بر سر کودکان بازمانده آنان میرود؟
کدام دامان پر مهر در آغوششان میگیرد و کدام دست محبت بر سرشان کشیده میشود؟
این سوالی است که در جهنم آخوند ساخته پاسخی برای آن نمیتوان یافت؛
جز دردی پیچنده در ستون فقرات که باید به خشم مسلح شود و برای برانداختن
این نظم سیاه اعتراض و اعتراض و اعتراض را پیشه کند.
داستان «مهنا» یکی از بیشماران در میهن اهریمن جویدة ماست.
مهنا، دخترک دل زخمی کرد!
بهت غمناک نگاهت، بعد از پرواز «بابا حامد»، به آبیهای هوای دوشیزهی زاگرس، دیوانی از ناسروده ترین غزلهای حافظ است؛ از آنها که آرزو داشت بسراید و مخاطب نداشت.
نگاهت شعری است که دل پرشبنم سهراب سپهری در کوچه باغهای تنهایی؛ آنگاه که به جستجوی دوست برمیآمد به آن مسلح بود. این نگاه میتواند نافذتر از گلوله یا شمشیر، وجدانهای برکناره رو و بیتفاوت جهان را بشکافد.
نمیدانم چه مغناطیسی از مظلومیت در «این نگاه» است که آدمی را هزارباره از درون میآشوبد و منقلب میکند.
نگاه تو از جنس نگاه ندا آقا سلطان است؛ آنگاه که بر سنگفرش زخمی خیابان در آغوش حسرتناک پدر جان داد. «آن نگاه» گویی تا همین الآن به وجدان ما خیره مانده و در قابی از مظلومیت، انسان را به تظلم میخواند. آن نگاه از چارچوب جغرافیا گذشت. شعرها را فتح کرد. در ترانه ها مترنم شد. زبان و رنگ و نژاد نشناخت. همه قلبها را یکجور به تپش و تلاطم درآورد. در تصویر کوچک و معصوم تو در کنار نقاشی معصومترت، من باز این جنس از نگاه را به چشم دیدم....
شعر نمییارم سرود زیرا برآشفتهتر از آنم که واژگان را به دقت از سویدای ساکت جان؛ در آن عمیقانههای بیمخاطب، برچینم و به نظم کشم. اشک نمییارم بارید زیرا نه جای اشک در برابر قاتلان زندگی است. حیرت نمییارم گزید زیرا تنها حیرت کافی نیست. نمیدانم چه باید باشم یا چه نباید. قبل از آن که تصمیم بگیرم چگونه باشم، باید کاری بکنم. باید بین خود و آن دیولاخِ درندشتی که تو درآن گرفتاری مرزبکشم و انسانیت خود را به دفاعی جانانه برخیزم. آه! که بعد از هزارهها و میلیونها سرگذشت دردناک و میلیاردها انسان خفته بر سماط جانکُشِ خاک، چقدر خود را با این شعر همراز مییابم:
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
مولوی
«آن یافت مینشود»، را باید جست، یافت و برگزید. آوخ! که بین بیشرافتی و شرافت، بین دیو و انسان، بین چشم فروبستن، خموشانه گذشتن، و در برج عاج نشستن تا برکشیدن عطشناک صاعقهی فریاد، فقط به اندازهی تارمویی فاصله است. پیش از آنکه آیندگان موشکاف، لعنتمان کنند، باید کاری کرد. باید خوشههای اشک را به ساقهی خجستهی باروت پپوند زد و جان خود را با تار و پودی از خشم مقدس دوباره بافت.
آری، تنها اشک کافی نیست... اما تا انگشتان من دوباره به جستجوی ماشه برآید و از دندان سخت به هم فشردهی کین، جرقه های سرخ ببارم، تا آن هنگام که از قامت خود سنگری برای معصومیت تو و کودکان میهنم ببافم، باید کاری کرد، دیو همچنان در کار دراندن قلبها و حنجرههایی گرم است. او تنوره کشان در غثیانی سرسام آور، در پی کشتار زندگی است. برآن است خلوت کوچک کودکان میهن من را به رنگ استخوانی چوبههای دار درآورد. میخواهد نقاشیهای ما تنها از دار باشد و مرگ را جار زند.
مهنا!
برخیز! اکنون نه وقت دست ستون چانه نمودن و زانوی غم به بغل گرفتن که گاه شوریدن است. زاغ منقار استخوانی بهت را از چشمانت به دوردستها بتاران! غم را با هیجان زندهی شادی از رفتار چلچلههای پربستهی نگاهت برچین! کودکان میهن من نباید غمگین باشند. کودکان نباید به نقاشی دار بنشینند در حالی که تفنگها در آرزوی همسرایی با انگشتان خشمآلود زنان و مردان دلاور، در انزوای پولادی خود، دیری در انتظارند. عفریت عنکبوتآیین میخواهد مرگ را حتی در لطیفترین عاطفههای ما عامدانه بکارد.
زینهار! نقاشی کودکان میهن من باید از فیروزهی مهربان خزر در نقشهی ایران باشد. قلههای غرور را باید نقاشی کرد در نگاهی که به تحقیر سرخم نمیکند و عریان شدن خون خود را بر تیغهی ساطور نماز میبرد. زیبایی خورشید حتمی فردا، بهترین سوژهی نقاشی است. دامن مواج شقایقان سرخ پرچم، در کوهپایههای زندهی کردستان نیازمند نگاه کودکانهی توست.
سربرافراز و پشت به گردهی زاگرس، ارتفاع شکوه ناک بابا حامد را دوباره نگاه کن. ابریشم نگاهش پر از یاسهای سپید مهربانی است؛ وه! که اینگونه مردان چه کم یافت میشوند؛ با ارادههایی سختتر از چکاد و طینتی شفافتر از شبنم. نرمای نوازش دستانش پر از آرزوی ساختن فردایی نو برای تو و جواد، پسر عمو «هادی»ست.
آفرین دختر ناز!
نقاشی مرگ را از خاطرات مداد رنگی بزدای، باید از شوق نگاه بابا در لحظهی شتافتن به قلهی دار، پرستویی کشید با بالهایی از بهار.
فروردین در راه است، برخیز مهنا!
باید شاخهی احساس را آب داد. بابا حامد رفته است تا رنگین کمان به غارت رفتهی نقاشیهای کودکان را به رودبار زندگی برگرداند. مگو بابا چرا در قفس؟ صورت او چرا زخمی؟... گاهگاهی برای دفاع از حرمت زندگی و حیات کودکان ملت خود، باید پیراهن شقایق پوشید و به ارتفاع دارها سلام کرد....
گریه نکن مهنا، بابا حامد خندان است.
ع. طارق