«سوگند یاد میکنم که شعر من همچنان به مردم خدمت خواهد کرد. وقار را بر خشمگینان و امید را در نو میدان فروخواهد خواند و از برادری بزرگ رزمندگان راستین سخن خواهد گفت».
(از پیشگفتار نرودا در کتاب «سرود اعتراض»، 1968)
(از پیشگفتار نرودا در کتاب «سرود اعتراض»، 1968)
اگر چنان میشد که همهی مخاطبان شعر و ادبیات و هنر و سیاست، کتابهای پابلو نرودا را میخواندند، شاید نمیبایست به نقد و توصیف ارزشهای شعر او و معرفی جایگاه نرودا در شعر جهان پرداخت.
در گذرگاههای زندگی و هستیمان به شاعرانی برمیخوریم که در خواندن کتابهایشان این درک و احساس را داریم که شعر، زبانی است که با آن به شناخت حقیقی انسان و تاریخ و فلسفهی حیات میرسند. اگر چه وجه برجستهی آثارشان شعر میباشد، اما اینان از منظر فلسفه، انسانشناسی، جامعهشناسی و تاریخ، به جهانبینی و بینشی هنری رسیدهاند. در خواندن آثارشان این احساس را داریم که معناهایی والا را به ما مینمایانند، دنیای نوینی را به رویمان میگشایند، افقهای بکر حیاتی زیبا و ناشناخته را به ما عرضه میکنند، ما را از تعلقات خویش میرهانند و به هستی لایتناهی زمانها و انسانها میپیوندند. یکی از این خورشیدهای درخشان ادبیات و شعر جهان ما، پابلو نرودا، شاعر شهید و شهیر شیلیایی است. شاعری که قلمش آواگر شادیها و دلتنگیهای تغزّلی انسان و کتابهایش
«نگارخانهییست که چهرهها و رویدادهای سیاسی آمریکای لاتین در قرن حاضر از دیوارهایش آویخته است و خواننده با خواندن کتابهایش، به سلوکی هدفمند در تاریخ معاصر میپردازد». (مقدمهی «سرود اعتراض»، ص 7)
لقب تاریخی پابلو نرودا، «وجدان قاره» میباشد. صفتی برازندهی اندیشمندی بزرگ که واژههای قلمش، سخن همهی اعصار و زمانها و جهان و انسان است. نرودا، تجسم ترجمهی شعرهایش بود؛ منزلت، وقار و آرامشی که کمتر شاعر و نویسندهیی به آن دست مییابد. کتابهای او از پرخوانندهترین شعرهای معاصر جهان گشت. کمتر کسی را در عرصهی شعر جهان میشود یافت که مانند پابلو نرودا محبوب باشد:
«ـ گابریل گارسیا مارکز: پابلو نرودا بزرگترین شاعر سدهی بیستم است.
ـ در هندوستان، نرودا شاعری است که آثارش، بیش از شاعران دیگر زبانها، ترجمه شده و مورد استقبال قرار گرفته است.
ـ در بسیاری از آثار داستانی و رمانهای نویسندگان آمریکای لاتین، پابلو نرودا، چونان اسطوره و چهرهی آرمانی، پدیدار میشود.
ـ نرودا به قدرت اثرگذاری شعر، باوری شگرف داشت. هزاران بیت شعرهایی را که او سرود، تودههای مردم آمریکای لاتین، با جان و دل خواندند و بهخاطر سپردند». (یادوارهی پابلو نرودا بر روی اینترنت، 2010)
نرودا با لشکر توانمند و شکستناپذیر شعرهایش، با استبدادهای رنگارنگ، با جهل مسلط بر قاره و جهان خویش و با ابتذال مرموزی که در کانون همهی آنهاست، به نبرد برخاست. او بسیاری مفاهیم را به شعرهایش میداد و شعرهایش او را به جانب نبردی سهمگین و تاریخی با دیکتاتوری و آزادیکـشی رهسپار و روانه میکردند. سر بیترس شعرهای نرودا را در واژه واژه و سطرسطر کتابهایش میتوان دید و شناخت. در این شناخت است که نسلهای پیاپی و لایههای بر هم انباشته شدهی تاریخ، «وجدان قاره» بودن او را گواهی دادهاند و خواهند داد.
نرودا در شعر و فرهنگ جهان سیر و سفر کرده است. او «از یکسو شاعری است نوآور، خلاق و بدعتگذار، و از سوی دیگر سنت شعری توانایی را در ذهن خود دارد که از کهنترین سرچشمههای ادبیات غرب تا جدیدترین گرایشها، از شعر بومیان آمریکای کهن تا شعر سرخپوستان امروزین آمریکا مایه میگیرد».
«نگارخانهییست که چهرهها و رویدادهای سیاسی آمریکای لاتین در قرن حاضر از دیوارهایش آویخته است و خواننده با خواندن کتابهایش، به سلوکی هدفمند در تاریخ معاصر میپردازد». (مقدمهی «سرود اعتراض»، ص 7)
لقب تاریخی پابلو نرودا، «وجدان قاره» میباشد. صفتی برازندهی اندیشمندی بزرگ که واژههای قلمش، سخن همهی اعصار و زمانها و جهان و انسان است. نرودا، تجسم ترجمهی شعرهایش بود؛ منزلت، وقار و آرامشی که کمتر شاعر و نویسندهیی به آن دست مییابد. کتابهای او از پرخوانندهترین شعرهای معاصر جهان گشت. کمتر کسی را در عرصهی شعر جهان میشود یافت که مانند پابلو نرودا محبوب باشد:
«ـ گابریل گارسیا مارکز: پابلو نرودا بزرگترین شاعر سدهی بیستم است.
ـ در هندوستان، نرودا شاعری است که آثارش، بیش از شاعران دیگر زبانها، ترجمه شده و مورد استقبال قرار گرفته است.
ـ در بسیاری از آثار داستانی و رمانهای نویسندگان آمریکای لاتین، پابلو نرودا، چونان اسطوره و چهرهی آرمانی، پدیدار میشود.
ـ نرودا به قدرت اثرگذاری شعر، باوری شگرف داشت. هزاران بیت شعرهایی را که او سرود، تودههای مردم آمریکای لاتین، با جان و دل خواندند و بهخاطر سپردند». (یادوارهی پابلو نرودا بر روی اینترنت، 2010)
نرودا با لشکر توانمند و شکستناپذیر شعرهایش، با استبدادهای رنگارنگ، با جهل مسلط بر قاره و جهان خویش و با ابتذال مرموزی که در کانون همهی آنهاست، به نبرد برخاست. او بسیاری مفاهیم را به شعرهایش میداد و شعرهایش او را به جانب نبردی سهمگین و تاریخی با دیکتاتوری و آزادیکـشی رهسپار و روانه میکردند. سر بیترس شعرهای نرودا را در واژه واژه و سطرسطر کتابهایش میتوان دید و شناخت. در این شناخت است که نسلهای پیاپی و لایههای بر هم انباشته شدهی تاریخ، «وجدان قاره» بودن او را گواهی دادهاند و خواهند داد.
نرودا در شعر و فرهنگ جهان سیر و سفر کرده است. او «از یکسو شاعری است نوآور، خلاق و بدعتگذار، و از سوی دیگر سنت شعری توانایی را در ذهن خود دارد که از کهنترین سرچشمههای ادبیات غرب تا جدیدترین گرایشها، از شعر بومیان آمریکای کهن تا شعر سرخپوستان امروزین آمریکا مایه میگیرد».
(مقدمهی «بلندیهای ماچوپیچو»، ص ۸)
اقبال جهانی از وی، گواه نفوذ او در قلب انسانهاست.
«این حرف آخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر بهرسم پرهیزکاریهای صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم.»..
(از مجموعهی «هوا را از من بگیر، اما خندهات را نه!» )
نرودا در شعرهایش زبان و لحنی معصوم دارد. او همچون مادری، کلماتش را با اندیشهاش شیر میدهد، میپرورد و روانهی جوامع فرهنگ انسانی در سراسر جهان میکند. زبان شعر نرودا چون حسّ معصومگی انسان تبعید شده به هستی ضد آزادیست. در تمام آثارش ـ که به فارسی ترجمه شده ـ جهان با تیرگیها و روشناییهایش از چشمان و ادراک حسّآمیز نرودا عبور میکند، رنگ میپذیرد، تأویلی فلسفی مییابد، از تعلقگرایی استثماری تهی میشود، معنای شایستهی خود را درک میکند و بازمیشناسد و از چلّهی تفنگ شعر، به هستی جهانی ناگزیر، شلیک میشود.
قلمی چون آینهیی برابر همهی زمانها و انسانها
در شعر نرودا، اشیاء زمین، حضور انسان، هوا و آسمان و هرآنچه که زندگی را قوام میدهد، به هم میپیوندند. برای خوانندهی شعر او، هیچ رمزی نیست که ناگشوده بماند و هیچ رازی نیست که پابلو نرودا آن را با انسان جهانش در میان نگذارد. کتاب خاطرات پابلو نرودا، آیینهیی بیلک و رودی زلال از پیکر فیزیکی و روحی و ذهنی مردی بیپیرایه است که تمام لحظات پنهان زندگیاش را در صداقتی کمنظیر، پیش چشمان و افکار خوانندگانش میگذارد. مردمانی که صفت زیبا و شاهدگونهی «وجدان قاره» را بر نام او نهادهاند، بیشک این بیرنگی، صافی و زلالی را در زندگی و شعر نرودا کشف نمودهاند و شهادت دادهاند. در بخشی از خاطرات نرودا، ویژگیهای شعر او را میخوانیم:
«شعر من و زندگی من مانند رودخانههای آمریکا، همیشه در جریان است. شعر من مانند امواج این رودخانهها در قلب گرم کوههای جنوب متولد میشود و با به حرکت درآوردن آب، آنها را به سوی دریاها میراند. در این مسیر، هیچچیز را رد نمیکند؛ عشق را میپذیرد، از رمز و راز دوری میکند و راه خویش را به سوی قلبهای سادهترین مردم باز میکند.
من میباید تحمل میکردم و به مبارزه دست میزدم. باید عشق میورزیدم و سرود سر میدادم. من سهم خود را از پیروزیها و شکستهای جهان بهچنگ آوردهام. من، هم طعم گوارای نان را چشیدهام و هم طعم گس و تلخ خون را. و مگر یک شاعر چه میخواهد؟ در شعر همهچیز هست: اشک، بوسه، عزلت، تنهایی، برادری و همبستگی انسانی. اینها نه تنها در شعر من خانه دارند، بلکه بخشهای مهم آناند. زیرا من برای شعرم زیستهام و شعر من بوده است که مرا در مبارزات خود، یاری داده است».
(خاطرات پابلو نرودا، ترجمهی هوشنگ پیرنظر)
«این حرف آخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر بهرسم پرهیزکاریهای صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم.»..
(از مجموعهی «هوا را از من بگیر، اما خندهات را نه!» )
نرودا در شعرهایش زبان و لحنی معصوم دارد. او همچون مادری، کلماتش را با اندیشهاش شیر میدهد، میپرورد و روانهی جوامع فرهنگ انسانی در سراسر جهان میکند. زبان شعر نرودا چون حسّ معصومگی انسان تبعید شده به هستی ضد آزادیست. در تمام آثارش ـ که به فارسی ترجمه شده ـ جهان با تیرگیها و روشناییهایش از چشمان و ادراک حسّآمیز نرودا عبور میکند، رنگ میپذیرد، تأویلی فلسفی مییابد، از تعلقگرایی استثماری تهی میشود، معنای شایستهی خود را درک میکند و بازمیشناسد و از چلّهی تفنگ شعر، به هستی جهانی ناگزیر، شلیک میشود.
قلمی چون آینهیی برابر همهی زمانها و انسانها
در شعر نرودا، اشیاء زمین، حضور انسان، هوا و آسمان و هرآنچه که زندگی را قوام میدهد، به هم میپیوندند. برای خوانندهی شعر او، هیچ رمزی نیست که ناگشوده بماند و هیچ رازی نیست که پابلو نرودا آن را با انسان جهانش در میان نگذارد. کتاب خاطرات پابلو نرودا، آیینهیی بیلک و رودی زلال از پیکر فیزیکی و روحی و ذهنی مردی بیپیرایه است که تمام لحظات پنهان زندگیاش را در صداقتی کمنظیر، پیش چشمان و افکار خوانندگانش میگذارد. مردمانی که صفت زیبا و شاهدگونهی «وجدان قاره» را بر نام او نهادهاند، بیشک این بیرنگی، صافی و زلالی را در زندگی و شعر نرودا کشف نمودهاند و شهادت دادهاند. در بخشی از خاطرات نرودا، ویژگیهای شعر او را میخوانیم:
«شعر من و زندگی من مانند رودخانههای آمریکا، همیشه در جریان است. شعر من مانند امواج این رودخانهها در قلب گرم کوههای جنوب متولد میشود و با به حرکت درآوردن آب، آنها را به سوی دریاها میراند. در این مسیر، هیچچیز را رد نمیکند؛ عشق را میپذیرد، از رمز و راز دوری میکند و راه خویش را به سوی قلبهای سادهترین مردم باز میکند.
من میباید تحمل میکردم و به مبارزه دست میزدم. باید عشق میورزیدم و سرود سر میدادم. من سهم خود را از پیروزیها و شکستهای جهان بهچنگ آوردهام. من، هم طعم گوارای نان را چشیدهام و هم طعم گس و تلخ خون را. و مگر یک شاعر چه میخواهد؟ در شعر همهچیز هست: اشک، بوسه، عزلت، تنهایی، برادری و همبستگی انسانی. اینها نه تنها در شعر من خانه دارند، بلکه بخشهای مهم آناند. زیرا من برای شعرم زیستهام و شعر من بوده است که مرا در مبارزات خود، یاری داده است».
(خاطرات پابلو نرودا، ترجمهی هوشنگ پیرنظر)
قلم نرودا به رنج و شادی، به عشق و هجران، و به وصال و حرمان انسان زمانهی خود پاسخ داده است. شعر او برآمده از بینشی و نگرشی به فضای تهی و ناشناختهی درون انسان است. همان حیطهیی که معدود شاعران و نویسندگان در آن پای مینهند. همان عرصهیی از ادبیات و هنر که توان به تصویر کشیدنش، کار هر قلم و هنرمندی نیست. از اینرو است که شعر نرودا، معاصر دورانهای به هم پیوستهی تاریخ گشته است...
«از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است،
و اگر دیدی
ـ به ناگاه ـ
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است،
بخند!
زیرا خندهی تو
برای دستان من
شمشیریست آخته.
بخند بر شب
بر روز
بر ماه.
بخند بر پیچاپیچ خیابانهای جزیره
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه که پاهایم میروند و بازمیگردند
نان را
هوا را
روشنی را
بهار را از من بگیر
اما خندهات را هرگز!» (از مجموعهی «هوا را از من بگیر، اما خندهات را نه!» )
با زندگی نرودا در مقدمهیی که دکتر احمد کریمیحکاک و فرامرز سلیمانی در معرفی کتاب «بلندیهای ماچوپیجو» نوشتهاند، اینطور آشنا میشویم:
«پابلو نرودا یا «نفتالی ریکاردوریس» در 12 ژوئیه 1904 در شهر پارال شیلیزاده شد. کودکیاش را در شهر مرزی تموکو در جنوب این کشور گذراند. در این شهر جنگلی، سردسیر و پر باران، پدر نرودا بهکار کشیدن راهآهن مشغول بود. ... شاعر جوان در شانزده سالگی به سانتیاگو پایتخت شیلی رفت. در دانشگاه تربیت معلم این شهر وارد شد و نام «پابلو نرودا» را ـ که بخش اول آن بهمعنای «شیرینسخن» است و بخش دوم آن از نام «یان نرودا» نویسندهی چک گرفته شده ـ برای خود برگزید».
نرودا از سال 1927 تا 1943، کنسول شیلی در کشورهای آمریکای لاتین، اسپانیا و شرق آسیا بود. عشق او به آزادی و تحقق سعادت زندگی برای قارهیی که طلای معدنهایش قرنها بر گردن دیکتاتورها جابهجا میشد، بسیاری از سالهای زندگیاش را به آوارگی، تبعید، زندان و تنهایی کشاند. اما این میدان نیز با همهی صعوبت و رنجآوری دوزخیاش، برای او موجب شناخت عمیقتر جهان و انسانهایش گشت. این تجربهها، مواد و مصالح قلم او را افزودند:
«شاعر خود را آشکارا در برابر جهانی میبیند که در آن انسانها و اشیاء به یکسان بیجان و مرگآور جلوه میکنند. شاعر در برابر این همه نومیدی و مرگاندیشی، سرانجام پس از گذشتن از تجربههای بسیار، رستاخیز خود را در تلاش برای معنا بخشیدن و نظمآفرینی در جهان میبیند».
(مقدمهی بلندیهای ماچوپیجو، ص 10)
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است،
و اگر دیدی
ـ به ناگاه ـ
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است،
بخند!
زیرا خندهی تو
برای دستان من
شمشیریست آخته.
بخند بر شب
بر روز
بر ماه.
بخند بر پیچاپیچ خیابانهای جزیره
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه که پاهایم میروند و بازمیگردند
نان را
هوا را
روشنی را
بهار را از من بگیر
اما خندهات را هرگز!» (از مجموعهی «هوا را از من بگیر، اما خندهات را نه!» )
با زندگی نرودا در مقدمهیی که دکتر احمد کریمیحکاک و فرامرز سلیمانی در معرفی کتاب «بلندیهای ماچوپیجو» نوشتهاند، اینطور آشنا میشویم:
«پابلو نرودا یا «نفتالی ریکاردوریس» در 12 ژوئیه 1904 در شهر پارال شیلیزاده شد. کودکیاش را در شهر مرزی تموکو در جنوب این کشور گذراند. در این شهر جنگلی، سردسیر و پر باران، پدر نرودا بهکار کشیدن راهآهن مشغول بود. ... شاعر جوان در شانزده سالگی به سانتیاگو پایتخت شیلی رفت. در دانشگاه تربیت معلم این شهر وارد شد و نام «پابلو نرودا» را ـ که بخش اول آن بهمعنای «شیرینسخن» است و بخش دوم آن از نام «یان نرودا» نویسندهی چک گرفته شده ـ برای خود برگزید».
نرودا از سال 1927 تا 1943، کنسول شیلی در کشورهای آمریکای لاتین، اسپانیا و شرق آسیا بود. عشق او به آزادی و تحقق سعادت زندگی برای قارهیی که طلای معدنهایش قرنها بر گردن دیکتاتورها جابهجا میشد، بسیاری از سالهای زندگیاش را به آوارگی، تبعید، زندان و تنهایی کشاند. اما این میدان نیز با همهی صعوبت و رنجآوری دوزخیاش، برای او موجب شناخت عمیقتر جهان و انسانهایش گشت. این تجربهها، مواد و مصالح قلم او را افزودند:
«شاعر خود را آشکارا در برابر جهانی میبیند که در آن انسانها و اشیاء به یکسان بیجان و مرگآور جلوه میکنند. شاعر در برابر این همه نومیدی و مرگاندیشی، سرانجام پس از گذشتن از تجربههای بسیار، رستاخیز خود را در تلاش برای معنا بخشیدن و نظمآفرینی در جهان میبیند».
(مقدمهی بلندیهای ماچوپیجو، ص 10)
نرودا در سنگرهای آزادی در اسپانیا
سال 1936 فصلی تلخ، اما ماندنی در تاریخ اسپانیا است. فاشیسم محلی با پشتوانهی فاشیستهای ایتالیا و آلمان، پا میکوبد و نعره میکشد. مبارزان و مردم برمیخیزند. شعلهی جنگ داخلی گر میگیرد. نرودا که سمت کنسول شیلی در اسپانیا را داشت، به مبارزان میپیوندد. او در خاطراتش نوشت: «خونی که در اسپانیا ریخته شد، آهنربایی بود که تا زمانی دراز به جان شعر لرزه درافکند». شعر او سنگر به سنگر بین آزادیخواهان دست به دست میگردد. نقش او در یاری رساندن به مردم اسپانیا باعث میشود تا از سمتش برکنار شود. از آن پس نرودا با بانگی رسا علیه جنایات فرانکو و فاشیستها خروشید و جنگید و نوشت:
«اسپانیا در گذر خون و فلز
کارگران آبی و پیروز گلوله و گلبرگ
زنده و خوابزده و پر طنین، یگانه وار.»..
(اسپانیا در قلب ما، از شعر «اسپانیا به چه میمانست» )
«گندم تلخ مردمت
یکسره برافراشته شد با فلز و استخوان
سرسخت و زایان
چون سرزمین شریفی که به دفاع از آن برخاسته بودند».
(اسپانیا در قلب ما، از شعر «نبرد رود خاراما» )
در این نبردها بود که با شاعران بزرگ اسپانیا آشنا و همسخن شد؛ با رافائل آلبرتی، میگوئل هرناندز، لوئیس سرنودا و شاعر شهید فدریکو گارسیا لورکا. در سوک شهادت لورکا ـ که فاشیستهای فرانکو او را بزدلانه ربودند و در نهان تپهها بهشهادت رساندند ـ چونان مادری در نوازش عشق دلبند خویش، مویه میکند:
«فدریکو! یادت هست
ـ از زیر خاک ـ
خانهام یادت هست با بهارخوابهایش
که در آن روشنای ماه ژوئن
دهانت را غرق گلها میکرد؟
برادر، برادر.»..
(اسپانیا در قلب ما، از شعر «چند نکته را توضیح میدهم» )
با شکست جمهوری در اسپانیا، با تدابیر نرودا بود که امکان مهاجرت مبارزان به فرانسه و پرتغال فراهم گردید. او در کتاب «خاطرات» مینویسد: «در بحبوحه جنگ در مادرید، کتاب «اسپانیا در قلب ما» را که کاغذهایش از خمیر کردن کاغذهای باطله و حتی پیراهن سربازان تهیه شده بود، در تیراژ ۲۰۰ نسخه چاپ شد و میان مبارزان در سنگرها دست به دست میگشت».
تولـد «زبـانی» که شعر را غنا میبخشد
نرودا در سال 1943 پس از یک سفر و اقامت طولانی در عرصهها و پایتختهای سیاست، به شیلی بازمیگردد. در میان راه، به دیدار یکی از نشانههای تمدن بشری در «بلندیهای ماچوپیچو» در کشور پرو میرود. دیدار از آثار ویران گشتهی تمدن کهن «اینکا» ها، او را چون انسانی متعلق به همهی جهان، در اعماق زمین و زمان به سیر و تفکر وامیدارد. این دیدار، او را به تالار بیانتهایی از نشانههای رنج و عشق و آرزو میبرد:
«ژرفتر حتا
تا زرّینهی زمین
چونان شمشیری پیچیده در شهابها
دست شیرین و ناآرامم را
تا درونیترین زهار زمین فروبردم». (از شعر بخش اول بلندیهای ماچوپیچو، ص 28)
این سفر که راهنمای آن، تفکری شاعرانه توأم با عشق نرودا به نوع انسان است، سببساز خلق اثری برای همهی زمانها در مجموعه آثار ستودنی شعر جهان میگردد. تکمیل این اثر که غنای زبان شعریاش، زیبایی خود را حتا در ساختار ترجمهی آن به خواننده نفوذ میدهد، دو سال از زندگی نرودا را (تا 1945) به خود مشغول داشت. لحظات نطفهبستن این اثر نیرومند را در یادداشت نرودا میخوانیم:
سال 1936 فصلی تلخ، اما ماندنی در تاریخ اسپانیا است. فاشیسم محلی با پشتوانهی فاشیستهای ایتالیا و آلمان، پا میکوبد و نعره میکشد. مبارزان و مردم برمیخیزند. شعلهی جنگ داخلی گر میگیرد. نرودا که سمت کنسول شیلی در اسپانیا را داشت، به مبارزان میپیوندد. او در خاطراتش نوشت: «خونی که در اسپانیا ریخته شد، آهنربایی بود که تا زمانی دراز به جان شعر لرزه درافکند». شعر او سنگر به سنگر بین آزادیخواهان دست به دست میگردد. نقش او در یاری رساندن به مردم اسپانیا باعث میشود تا از سمتش برکنار شود. از آن پس نرودا با بانگی رسا علیه جنایات فرانکو و فاشیستها خروشید و جنگید و نوشت:
«اسپانیا در گذر خون و فلز
کارگران آبی و پیروز گلوله و گلبرگ
زنده و خوابزده و پر طنین، یگانه وار.»..
(اسپانیا در قلب ما، از شعر «اسپانیا به چه میمانست» )
«گندم تلخ مردمت
یکسره برافراشته شد با فلز و استخوان
سرسخت و زایان
چون سرزمین شریفی که به دفاع از آن برخاسته بودند».
(اسپانیا در قلب ما، از شعر «نبرد رود خاراما» )
در این نبردها بود که با شاعران بزرگ اسپانیا آشنا و همسخن شد؛ با رافائل آلبرتی، میگوئل هرناندز، لوئیس سرنودا و شاعر شهید فدریکو گارسیا لورکا. در سوک شهادت لورکا ـ که فاشیستهای فرانکو او را بزدلانه ربودند و در نهان تپهها بهشهادت رساندند ـ چونان مادری در نوازش عشق دلبند خویش، مویه میکند:
«فدریکو! یادت هست
ـ از زیر خاک ـ
خانهام یادت هست با بهارخوابهایش
که در آن روشنای ماه ژوئن
دهانت را غرق گلها میکرد؟
برادر، برادر.»..
(اسپانیا در قلب ما، از شعر «چند نکته را توضیح میدهم» )
با شکست جمهوری در اسپانیا، با تدابیر نرودا بود که امکان مهاجرت مبارزان به فرانسه و پرتغال فراهم گردید. او در کتاب «خاطرات» مینویسد: «در بحبوحه جنگ در مادرید، کتاب «اسپانیا در قلب ما» را که کاغذهایش از خمیر کردن کاغذهای باطله و حتی پیراهن سربازان تهیه شده بود، در تیراژ ۲۰۰ نسخه چاپ شد و میان مبارزان در سنگرها دست به دست میگشت».
تولـد «زبـانی» که شعر را غنا میبخشد
نرودا در سال 1943 پس از یک سفر و اقامت طولانی در عرصهها و پایتختهای سیاست، به شیلی بازمیگردد. در میان راه، به دیدار یکی از نشانههای تمدن بشری در «بلندیهای ماچوپیچو» در کشور پرو میرود. دیدار از آثار ویران گشتهی تمدن کهن «اینکا» ها، او را چون انسانی متعلق به همهی جهان، در اعماق زمین و زمان به سیر و تفکر وامیدارد. این دیدار، او را به تالار بیانتهایی از نشانههای رنج و عشق و آرزو میبرد:
«ژرفتر حتا
تا زرّینهی زمین
چونان شمشیری پیچیده در شهابها
دست شیرین و ناآرامم را
تا درونیترین زهار زمین فروبردم». (از شعر بخش اول بلندیهای ماچوپیچو، ص 28)
این سفر که راهنمای آن، تفکری شاعرانه توأم با عشق نرودا به نوع انسان است، سببساز خلق اثری برای همهی زمانها در مجموعه آثار ستودنی شعر جهان میگردد. تکمیل این اثر که غنای زبان شعریاش، زیبایی خود را حتا در ساختار ترجمهی آن به خواننده نفوذ میدهد، دو سال از زندگی نرودا را (تا 1945) به خود مشغول داشت. لحظات نطفهبستن این اثر نیرومند را در یادداشت نرودا میخوانیم:
«پیش از رسیدن به شیلی، کشف دیگری کردم که لایهی دیگری از رشد به شعرم افزود. در پرو ماندم و سفری به ویرانههای «ماچوپیچو» کردم. تنها شاهراه آن، همان بود که ما با اسب پیمودیم. بر بالای آن، ساختمانهای سنگی کهنسالی دیدم که قلههای بلند سبز و خرّم رشته کوههای آند دور آن را فراگرفته بود. سیلابها از قلهیی که با گذشت قرنها سائیده و فرسوده بود، فرومیریخت. مـه سفید انبوه از رودخانه خود را بالا میکشید.
در میان آن تخته سنگهای سر به فلک کشیده، آن دنیای متروک و مغرور که به هر حال من هم جزیی از آن بودم، خود را بینهایت کوچک میدیدم. احساس میکردم که در نقطهیی از زمان، دستان خود من در کندن خندقها و صیقل دادن سنگها کار کرده و سهمی داشته است. احساس میکردم که شیلیایی و پرویی و آمریکایی هستم. در آن بلندیهای سرسخت، میان آنهمه شکوه و جلال و ویرانیهای پراکنده، اصول ایمانی را که نیاز داشتم تا به شعرم ادامه بدهم، یافته بودم. شعرم به نام بلندیهای ماچوپیچو در آنجا زاده شد».
(خاطرات پابلو نرودا، ترجمهی هوشنگ پیرنظر، انتشارات آگاه، صص 248و249)
ندایی از گلوی شیلی و پاسخ نرودا
زندگی بیآرام پابلو نرودا مملو از فعالیتهای سیاسی ـ ادبی است. در یادوارهی سال 2010، بخشی از این فعالیتها که آیندهی نرودا را رقم زد، آمده است: «در ژانویهی 1948 زیر عنوان «من متهم میکنم»، در مجلس سنا سخنرانی کرد. در سوم فوریهی همان سال از مقام سناتوری عزل و حکم بازداشتش صادر گردید. در24 فوریهی1949 از راههای کوههای آند از شیلی خارج شد. از آن پس تمام تلاشش را در پیشبرد صلح جهانی گذاشت».
زندگی او وقف تحقق آزادی در قارهی کودتـا شد. در سال 1969 حزب کمونیست شیلی، نرودا را نامزد ریاستجمهوری معرفی کرد. چند روزی نگذشت که نرودا به نفع دکتر سالوادور آلنده کنارهگیری نمود و تمام توان و تلاشش را صرف حمایت از آلنده و موفقیت او کرد.
«ملتهای ما چنان رنج کشیدهاند که آنگاه که همهچیزمان را به آنان داده باشیم، جز اندکی ندادهایم». (از پیشگفتار نرودا بر کتاب «سرود اعتراض»، 12آوریل 1960)
«سوگند یاد میکنم که شعر من همچنان به مردم خدمت خواهد کرد و وقار را بر خشمگینان و امید را در نو میدان فروخواهد خواند، و داد را بهرغم بیداگران، برابری را بهرغم بهرهکشان، و راستی را بهرغم دروغزنان، خواهد سرود و از برادری بزرگ رزمندگان راستین سخن خواهد گفت». (از پیشگفتار نرودا بر چاپ سوم کتاب «سرود اعتراض»، 1968)
سالوادور آلنده پس از انتخاب شدن به ریاست جمهوری، نرودا را بهعنوان سفیر شیلی در فرانسه انتخاب نمود. در سال1971 جایزه نوبل ادبی به نرودا اهدا شد. سال 1973 به شیلی بازگشت. جغد شوم استعمار با دستان کودتاچی و درّندهخوی مسلط، «رفیق بزرگش آلنده» را به قتل رساند. نرودا در محاصرهی نظامیان پینوشهی دیکتاتور که خانهاش را وجب به وجب لگدمال کردند، در بستر بیماری نیز تا آخرین دقایق حیات، دست از آفرینش نکشید:
«نـه روز پیش از مرگش و هفتاد و دو ساعت پس از کودتای فاشیستی، آخرین بخش از خاطرات خود را نوشت و در آن، کودتای پینوشه را کودتای فاشیستی نافرجام علیه مردم شیلی خواند». (یادوارهی نرودا بر روی اینترنت، 2010)
در بخش دوازدهم بلندیهای ماچوپیچو، نرودا با یک دست در زهار زمین و یک دست در اعماق افلاک، در نجوایی فلسفی، با زمین و زمان و رنجبران نوع انسان ـ با سازندگان و شاهدان شعرش ـ نجوا میکند و سخن میگوید:
در میان آن تخته سنگهای سر به فلک کشیده، آن دنیای متروک و مغرور که به هر حال من هم جزیی از آن بودم، خود را بینهایت کوچک میدیدم. احساس میکردم که در نقطهیی از زمان، دستان خود من در کندن خندقها و صیقل دادن سنگها کار کرده و سهمی داشته است. احساس میکردم که شیلیایی و پرویی و آمریکایی هستم. در آن بلندیهای سرسخت، میان آنهمه شکوه و جلال و ویرانیهای پراکنده، اصول ایمانی را که نیاز داشتم تا به شعرم ادامه بدهم، یافته بودم. شعرم به نام بلندیهای ماچوپیچو در آنجا زاده شد».
(خاطرات پابلو نرودا، ترجمهی هوشنگ پیرنظر، انتشارات آگاه، صص 248و249)
ندایی از گلوی شیلی و پاسخ نرودا
زندگی بیآرام پابلو نرودا مملو از فعالیتهای سیاسی ـ ادبی است. در یادوارهی سال 2010، بخشی از این فعالیتها که آیندهی نرودا را رقم زد، آمده است: «در ژانویهی 1948 زیر عنوان «من متهم میکنم»، در مجلس سنا سخنرانی کرد. در سوم فوریهی همان سال از مقام سناتوری عزل و حکم بازداشتش صادر گردید. در24 فوریهی1949 از راههای کوههای آند از شیلی خارج شد. از آن پس تمام تلاشش را در پیشبرد صلح جهانی گذاشت».
زندگی او وقف تحقق آزادی در قارهی کودتـا شد. در سال 1969 حزب کمونیست شیلی، نرودا را نامزد ریاستجمهوری معرفی کرد. چند روزی نگذشت که نرودا به نفع دکتر سالوادور آلنده کنارهگیری نمود و تمام توان و تلاشش را صرف حمایت از آلنده و موفقیت او کرد.
«ملتهای ما چنان رنج کشیدهاند که آنگاه که همهچیزمان را به آنان داده باشیم، جز اندکی ندادهایم». (از پیشگفتار نرودا بر کتاب «سرود اعتراض»، 12آوریل 1960)
«سوگند یاد میکنم که شعر من همچنان به مردم خدمت خواهد کرد و وقار را بر خشمگینان و امید را در نو میدان فروخواهد خواند، و داد را بهرغم بیداگران، برابری را بهرغم بهرهکشان، و راستی را بهرغم دروغزنان، خواهد سرود و از برادری بزرگ رزمندگان راستین سخن خواهد گفت». (از پیشگفتار نرودا بر چاپ سوم کتاب «سرود اعتراض»، 1968)
سالوادور آلنده پس از انتخاب شدن به ریاست جمهوری، نرودا را بهعنوان سفیر شیلی در فرانسه انتخاب نمود. در سال1971 جایزه نوبل ادبی به نرودا اهدا شد. سال 1973 به شیلی بازگشت. جغد شوم استعمار با دستان کودتاچی و درّندهخوی مسلط، «رفیق بزرگش آلنده» را به قتل رساند. نرودا در محاصرهی نظامیان پینوشهی دیکتاتور که خانهاش را وجب به وجب لگدمال کردند، در بستر بیماری نیز تا آخرین دقایق حیات، دست از آفرینش نکشید:
«نـه روز پیش از مرگش و هفتاد و دو ساعت پس از کودتای فاشیستی، آخرین بخش از خاطرات خود را نوشت و در آن، کودتای پینوشه را کودتای فاشیستی نافرجام علیه مردم شیلی خواند». (یادوارهی نرودا بر روی اینترنت، 2010)
در بخش دوازدهم بلندیهای ماچوپیچو، نرودا با یک دست در زهار زمین و یک دست در اعماق افلاک، در نجوایی فلسفی، با زمین و زمان و رنجبران نوع انسان ـ با سازندگان و شاهدان شعرش ـ نجوا میکند و سخن میگوید:
«با من برخیز، برادر!
و زاده شو!
دستی به سوی من آر
از ژرفای دلهرهی فراخت.
تو از ژرفای خرسنگها بازنخواهی گشت.
تو از زمان زیر زمین بازنخواهی گشت.
مرا بنگر از ژرفای زمین!
کشتگر
بافنده
شبان خاموش
رام کنندهی لامای نگهبان
سازندهی داربستهای جسور
میراب اشکهای «آنـد»
گوهری انگشتان تراشیده
برزگر لرزان در بـذر
کوزهگر ریخته در گل خویش
تیمارهای مدفون کهن را
به جام این زندگی دوباره آورید
خون و خطوط چهرهی خود را به من بنمایید.
به من بگویید:
در اینجا من رنج کشیدم
چرا که گوهرم خوش ندرخشید
یا زمین به هنگام
سنگ و دانه نرویاند.
تخته سنگی را که بر آن فرو افتادید به من نشان دهید
و تبری را که بر آن مصلوب شدید.
چخماقهای کهنه را برایم برافروزید
و فانوسهای کهن را
تازیانه را که در درازای قرنها بر زخمهاتان نشست، به من نشان دهید
و تبرزینها را، با درخشش خون.
آمدهام تا از دهانهای مردهتان سخن بگویم.
از سراسر زمین گردآورید
تمامی لبهای خاموش ریخته بر خاک را
از ژرفنا با من سخن بگویید.
در درازنای این شب بلند
بدانسان کهگویی من در کنارتان لنگر گرفتهام،
همهچیز را به من بگوئید:
زنجیر به زنجیر
حلقه به حلقه
گام به گام.
دشنههایی که بر پهلو میبستید، تیز کنید
و بر سینه و بر دست من نهید
چونان رودی از پیکانهای آذرخش
چونان رودی از پلنگان مدفون
و بگذارید بگریم ساعتها، روزها، سالها.
دورانهای کور، قرنهای نجومی
سکوتتان را به من دهید، آبتان را، امیدتان را
ستیزتان را به من دهید، پولادتان را، آتشفشانتان را
تنهاتان را بر تنم بگذارید، چون آهنربا
رگها و دهانتان را از آن من کنید
رگها و دهانم را از آن خود کنید.
خون و سخن مرا بر زبان آورید».
پابلو نرودا همهی خاطرات، مرارتها، مسرّتها، عشقها، کنکاشها، رؤیاها، آرزوها و امیدهایش را در عبارتی پرنغز و قطعهیی تغزّلی، گرد میآورد و نگارخانهی زندگیاش در منزلگاه زمین را پیش روی ما میگذارد:
«چه بسا من در جسم خود زندگی نکردهام. شاید در قالب دیگران زیستهام. زندگانی من مجموعهیی از تمام زندگیها است: زندگی شاعرانه». (یادوارهی نرودا بر روی اینترنت، 2010)
«از گریبان تنگ غنچهها بپرس
غوغای دلتنگیام را!
این تندیس محزون من است،
وارث ناسپاسیهای عشق
و تازیانههای روزگار!»
(نرودا، از مجموعهی «هوا را از من بگیر، خندهات را نه!» )
یاد بزرگترین شاعر قرن بیستم جهان که شعرش رابطهی عشق و طبیعت، و انطباق نامیرای انسان و مبارزه و زندگی است را با خواندن سطرهای پایانی مقدمهی «بلندیهای ماچوپیچو» گرامی میداریم:
«پابلو نرودا در روز بیست وسوم سپتامبر 1973، دوازده روز پس از کشته شدن مردی که شاعر او را «رفیق بزرگم، سالوادور آلنده» مینامید، درگذشت. مرگش همچون زندگیاش مناسبتی شد برای آنکه مردم میهنش در بطن سیاه حکومت نظامی، یکبار دیگر گردهم آیند و مردی را که همواره برای آنان سروده بود و نوشته بود، به خاک بسپارند».
و زاده شو!
دستی به سوی من آر
از ژرفای دلهرهی فراخت.
تو از ژرفای خرسنگها بازنخواهی گشت.
تو از زمان زیر زمین بازنخواهی گشت.
مرا بنگر از ژرفای زمین!
کشتگر
بافنده
شبان خاموش
رام کنندهی لامای نگهبان
سازندهی داربستهای جسور
میراب اشکهای «آنـد»
گوهری انگشتان تراشیده
برزگر لرزان در بـذر
کوزهگر ریخته در گل خویش
تیمارهای مدفون کهن را
به جام این زندگی دوباره آورید
خون و خطوط چهرهی خود را به من بنمایید.
به من بگویید:
در اینجا من رنج کشیدم
چرا که گوهرم خوش ندرخشید
یا زمین به هنگام
سنگ و دانه نرویاند.
تخته سنگی را که بر آن فرو افتادید به من نشان دهید
و تبری را که بر آن مصلوب شدید.
چخماقهای کهنه را برایم برافروزید
و فانوسهای کهن را
تازیانه را که در درازای قرنها بر زخمهاتان نشست، به من نشان دهید
و تبرزینها را، با درخشش خون.
آمدهام تا از دهانهای مردهتان سخن بگویم.
از سراسر زمین گردآورید
تمامی لبهای خاموش ریخته بر خاک را
از ژرفنا با من سخن بگویید.
در درازنای این شب بلند
بدانسان کهگویی من در کنارتان لنگر گرفتهام،
همهچیز را به من بگوئید:
زنجیر به زنجیر
حلقه به حلقه
گام به گام.
دشنههایی که بر پهلو میبستید، تیز کنید
و بر سینه و بر دست من نهید
چونان رودی از پیکانهای آذرخش
چونان رودی از پلنگان مدفون
و بگذارید بگریم ساعتها، روزها، سالها.
دورانهای کور، قرنهای نجومی
سکوتتان را به من دهید، آبتان را، امیدتان را
ستیزتان را به من دهید، پولادتان را، آتشفشانتان را
تنهاتان را بر تنم بگذارید، چون آهنربا
رگها و دهانتان را از آن من کنید
رگها و دهانم را از آن خود کنید.
خون و سخن مرا بر زبان آورید».
پابلو نرودا همهی خاطرات، مرارتها، مسرّتها، عشقها، کنکاشها، رؤیاها، آرزوها و امیدهایش را در عبارتی پرنغز و قطعهیی تغزّلی، گرد میآورد و نگارخانهی زندگیاش در منزلگاه زمین را پیش روی ما میگذارد:
«چه بسا من در جسم خود زندگی نکردهام. شاید در قالب دیگران زیستهام. زندگانی من مجموعهیی از تمام زندگیها است: زندگی شاعرانه». (یادوارهی نرودا بر روی اینترنت، 2010)
«از گریبان تنگ غنچهها بپرس
غوغای دلتنگیام را!
این تندیس محزون من است،
وارث ناسپاسیهای عشق
و تازیانههای روزگار!»
(نرودا، از مجموعهی «هوا را از من بگیر، خندهات را نه!» )
یاد بزرگترین شاعر قرن بیستم جهان که شعرش رابطهی عشق و طبیعت، و انطباق نامیرای انسان و مبارزه و زندگی است را با خواندن سطرهای پایانی مقدمهی «بلندیهای ماچوپیچو» گرامی میداریم:
«پابلو نرودا در روز بیست وسوم سپتامبر 1973، دوازده روز پس از کشته شدن مردی که شاعر او را «رفیق بزرگم، سالوادور آلنده» مینامید، درگذشت. مرگش همچون زندگیاش مناسبتی شد برای آنکه مردم میهنش در بطن سیاه حکومت نظامی، یکبار دیگر گردهم آیند و مردی را که همواره برای آنان سروده بود و نوشته بود، به خاک بسپارند».
۲۶شهریور ۱۳۹۴
س.ع.نسیم
دربارهی پابلو نرودا بیشتر بخوانید: پیوستهای ۱ و ۲ و ۳ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«من سراسر شیلی را زیر پا گذاشتهام و بذرهای شعرم را در میان مردم میهنم افشاندهام».
(از کتاب «خاطرات» پابلو نرودا)
پیوست1
(از کتاب «خاطرات» پابلو نرودا)
پیوست1
------------------
سالشمار قـلـم پابلو نـرودا
1921: سرود جشن
1922: فلاخنانداز شوریده
1923: تاریک روشنا
1924: بیست شعر عاشقانه و یک شعر نومیدی.
این کتاب شهرت نرودا را بهعنوان شاعری جوان با آیندهیی درخشان تثبیت کرد. این کتاب به سی زبان ترجمه شد.
1926: تلاش مرد بیانتها (ترجمه شعر شاعران بزرگ جهان)
1933: منزلگاه روی زمین (1)
1935: منزلگاه روی زمین (2)
1938: اسپانیا در قلب ما
1945: بلندیهای ماچوپیچو
1947: منزلگاه روی زمین (3)
1950: سرودهای همگانی
1952: شعرهای ناخدا
1954: چکامههای عناصر
1958: ما بسیارانیم
1958: پریشانسخنی
نرودا در سالهای آخر زندگیاش دست به تحقیق و جستوجو در شعر زد و به تجربههای جدیدی رسید. از این جملهاند:
1960: سرود اعتراض
1961: سنگهای شیلی
1961: آوازهای آیینی
1962: چهار مجموعه
1964: خاطرات ایسلانگرا
1965: صد غزل عاشقانه
1967: نمایشنامهی مرگ و ستایش
1967: شکوه و مرگ خواکین موریهتا
1969: پایان جهان
1973: انگیزهی نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی
1975: شمشیر شعلهور
پیوست 2 (برگرفته از اینترنت) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگزاری یادوارهی پابلو نرودا بر روی اینترنت، 2010
شعر، سیاست و پابلو نرودا
نوشتهی: ویبها مائوریا
پابلو نرودا، شاعر، فعال سیاسی و انسان بیآلایش، در دوران زندگی خویش، به افسانه پیوست و بسیاری بر این باورند که او پس از مرگش، همچون شخصیتهای اسطورهای، نه تنها به حیات خود ادامه داد، بلکه بیش از پیش به الهامبخش تودههای مردم تبدیل شد.
نرودا شاعری بود که از حس نیرومند انتقاد از خود و واکنش نسبت به خود برخوردار بود. او بدون لحظهیی تردید، دیدگاههای نادرست گذشتهی خود را نقد و رد میکرد و اندیشههای نو و تصحیح شده را میپذیرفت.
جدا کردن اخلاق و آرمان نرودا از اصول زیباشناسی که او به آن اعتقاد داشت، بهمعنای آن است که نرودا را بهعنوان انسان از شعرش جدا کنیم. به باور نرودا، آنانی که شعر سیاسی را از دیگر انواع شعر جدا میکنند، دشمنان شعرند. این سخن نرودا برآمده از تجربیاتی است که او در زندگی گذرانده بود.
نرودا در خاطرات خود مینویسد: «وقتی نخستین مجموعههای شعریم منتشر میشد؛ هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که روزی آنها را در میادین شهرها، خیابانها، کارخانهها، سالنهای همایش، تئآترها و بوستانها برای هزاران نفر خواهم خواند. من سراسر شیلی را زیر پا گذاشتهام و بذرهای شعرم را در میان مردم میهنم افشاندهام».
رمان «پستچی نرودا» اثر «آنتونیو اسکارمتا» (2001) حقیقتی را که نرودا به آن اشاره کرده، به زیباترین و رساترین شکلی به تصویر کشیده است. این رمان تخیلی، این نکته را به خوبیخاطرنشان میکند که کمتر نویسنده یا شاعری قادر است چنین تأثیر ژرفی بر ادبیات جهان باقی بگذارد.
نرودا در عرصهی ادبیات به هیچ مرز انسانی اعتقاد نداشت. نوآوری در آغاز هر کتاب او هویدا بود و نیز پایانی شگفت.
ما امروز یاد پابلو نرودا را گرامی میداریم؛ زیرا او به شعر قدرت بخشید، علیه فاشیسم و سرکوبگری مبارزه کرد و شعر را به خروش تودههای سادهی مردم شیلی مبدل ساخت.
*** *** ***
تابوت نرودا
نوشتهی: ریکاردو گریبی
مراسم عزاداری از خانهی شاعر آغاز میشود. مراسم در میان اتاقی پر از گـل و لای و آب که زمانی کتابخانهی شاعر بود، انجام میشود. کتابها، نوشتهها و مدارک همراه با وسایل خانه در آب غرقاند؛ زیرا روز قبل، جریان آب توسط ارتش شیلی به خانهی شاعر باز شده که با دستهی تفنگشان پس از شکستن آنچه شکستنی بود، خانه را در حال غرق شدن رها کردهاند.
تابوت توسط دوستان نرودا از اتاق خارج شد. چندتایی همراه همسر و خواهران نرودا به اتفاق سفیر مکزیک مارتینز کوربالا تابوت را دنبال میکردند.
همهجا میپرسند: کی مرده؟
ـ پابلو نرودا.
ـ کی؟
ـ درست شنیدید، پابلو نرودا.
چیزی طول نمیکشد که دهان به دهان این خبر میپیچد. نام نرودا سبب بازشدن درها و پنجرهها و نیمه بسته شدن در مغازهها میشود. خبر سپس از طریق نفسهای جاری در خطوط تلفن، در سطح شهر منتشر میشود. اتوبوسها متوقف میشوند و مردم دستهدسته از آنها پیاده میشوند. مردم در خیابانهای دور، در حال دویدن هستند. مردمی که هماکنون در نزدیکی تابوت هستند، همه میگریند. هنوز امید دارند که خبر دروغ باشد. نام نرودا مثل معجزهیی از خشونت بهصورت صدها زن و بچه و مرد سرازیر میشود. مردمی که تقریباً همه فقیرند. همهی مردم کپرنشین سانتیاگو تبدیل به پابلو نرودا میشوند. ما صدای غمزدهی کفشهای مردم عادی را میشنویم و بوی بینهایت گردو خاک را در چشمانمان. نفسهای فشردهی هزاران گلو را که آمادهی انفجارند را حس میکنیم.
سپس صداهای خجول و نیمه خفهیی پنهانی به گوش میرسد که میگویند: «رفیق پابلو نرودا!» و صدایی که میگوید: «حالا، همینجا و برای همیشه».
از آن دورتر صدایی فریاد میزند «رفیق پابلو نرودا»، «آنجا در حال خشم... اینجا با ما.»..
و در حال پرتاب کلاه، در حال محکم کوبیدن قدمها بر روی زمین و مواجه شدن با ارتشی که کمکم جمعیت را محاصره میکرد.
در اینجا حرکتی آغاز میشود، عظیم و تاریخی. چیزی بزرگتر از دنیای ادبیات. چیزی شگفت. جالب، زیرا حرکتی است تخیلی که امکان آن در گوشه و کنار نیست. نوعی شعر عظیم که برای آن جانها سپردهاند و معلوم نیست چه تعداد برای همین شعر بلند، جانشان را از دست خواهند داد.
صداهای لرزان در حال شکافتن جادهها هستند: «رفیق پابلو نرودا» و صداهای این مردم که توسط هزاران جاسوس و آدمکش شنیده میشود، میخوانند:
«اینجا با ما.. حال و برای همیشه»
اینجا در راست و چپ، در انتهای ستون راهپیمایان و ستونهای سه هزار نفری، شیلی میگرید. قیام میکند.
تلخی پایانناپذیر. جرقههای نور: رفیق پابلو نرودا... رفیق پابلو نرودا... رفیق پابلو نرودا... رفیق پابلو نرودا... رفیق سالوادر آلنده.. «اینجا با ما... اکنون... برای همیشه.»..
ای مردم شیلی! اینها شما را زیر پا میگذارند. اینها شما را به قتل میرسانند. شما را شکنجه میکنند.
مردم شیلی! دلسرد نشوید، انقلاب منتظر شماست. ما میجنگیم تا جایی که حسابمان را با این خیانتکاران تمام کنیم.
موجی از گریه.. فریاد.. تهدید.. ناسزا.. از صداهایی که از خشم خفه میشوند. کلمات دیوانه کننده.. کلمات جهنمی.. کلمات بهشتی. سه هزار مردم مغلوب نالهکنان. در آن میان نالهیی عظیم و قدرتمند، صدای زنی شروع به خواندن شعرهای نرودا میکند:
«من بارها زاده شدهام
از ریشهها
از ستارههای مغلوب.»..
و تمام جمعیت، بقیهی شعر را فریاد میکند:
«از ابدیتی که با دستهایم آفریدم.»..
جمعیت، بخشهایی از شعر بلند و معروف نرودا را میخواند:
«بدرود میگویم
من برمیگردم
به خانهام
در رؤیایم.
من همهی شما را دوست دارم
من حتا ریشهها را در کشور سرد و کوچکم دوست دارم.
آنجاست که من خواهم مرد
آنجاست که متولد خواهم شد.
بگذار کسی به من نیندیشد
بگذار ما به تمام جهان بیندیشیم
و مشتهایت را با عشق بر میز بکوب
من دوباره خون نمیخواهم
که با آن
نان و دانهام و موسیقیام را خیس کنم.
کاش آنها با من میآمدند
معدنچیان و دخترکان
وکیل و خیاط و عروسکساز
که با هم به سینما برویم و خارج شویم.
که قرمزترین شراب را بنوشیم
من نمیآیم که همه چیز را حل کنم
آمدهام که تو با من بخوانی».
*** *** ***
مرثیه برای پـابـلو نـرودا
نوشتهی: ادواردو گالیانو
نرودا، جایی در شیلی، ۱۹۴۸
تیتر اصلی روزنامهی «ال ایمپارسیال» این است: «در تعقیب نرودا در سراسر کشور». و زیر آن نوشته شده است: «هر که از مخفیگاه او خبر دهد، جایزه میگیرد».
شاعر شباهنگام از این مخفیگاه به مخفیگاه دیگر میرود. نرودا یکی از بسیاران است که از تعقیب در امان نیستند. چرا که سرخ هستند یا نجیب هستند و یا چون فقط هستند. او از سرنوشتش گلایه ندارد. سرنوشتی که خود آن را رقم زده است. از تنهایی هم نمینالد. از این شور جنگاوری لذت میبرد، با همهی دردسرهایش. همانقدر که از نوای زنگ کلیسا، از شراب، از خوراک مارماهی و از ستارههای دنبالهدار که با بالهای گشاده در پروازند لذت میبرد.
تصرف دوبارهی شیلی، سانتیاگو، ۱۹۷۳
ابری انبوه و سیاه از کاخ شعلهور، به هوا برمیخیزد. پرزیدنت آلنده سر پستش میمیرد. در همان حال ژنرالها مردم شیلی را هزار هزار میکشند. ادارهی ثبت احوال تعداد مردگان را ثبت نمیکند؛ چون در دفاترش بهاندازهی کافی جا نیست. اما ژنرال توماس اوپاز سانتاندر اطمینان خاطر میدهد که رقم قربانیان از یکدرصد جمعیت تجاوز نمیکند. ویلیام کلبی، رئیس سی.آی.ا.در واشینگتن، توضیح میدهد که به یمن همین اعدامها، شیلی از خطر جنگ داخلی رهایی یافته است. جناب پینوشه اعلام میدارد که اشک مادران کشور را نجات میدهد. قدرت، تمامی قدرت به چنگ یک خونتای نظامی با چهار عضو میافتد که در «آموزشگاه قاره آمریکا» در پاناما شکل گرفته است. رهبرش، ژنرال آگستو پینوشه، استاد جغرافیای سیاسی است. مارشهای نظامی در پسزمینهیی از انفجار و آتش مسلسل شنیده میشود. رادیوها فرمانها و اعلامیههایی را پخش میکنند که نوید خونریزی بیشتری را میدهند.
پابلو نرودا شاعری در بستر مرگ، میخواهد در جریان اخبار وحشت قرار بگیرد. دقایقی میتواند بخوابد؛ ولی در خواب فریاد میکشد. خواب و بیداری کابوسی دهشتبارند.
خانه نرودا، سانتیاگو، ۱۹۷۳
در میان خرابهها، در خانهیی به همانسان ویرانه، نرودا مرده است. از سرطان، از غم. مرگ او اما کفایت نمیکند. نظامیان میبایست نرودا، مردی که آنچنان سرسختانه زنده مانده بود را، همراه با مایملکش میکشتند. آنها تختخواب و میزش را متلاشی میکنند. پنبهی لحافش را بیرون میکشند و کتابهایش را میسوزانند. چراغها و بطریهای رنگ وارنگش را میشکنند، نقاشیها و گوش ماهیهایش را خرد میکنند. پاندول و عقربههای ساعت دیواریاش را میشکنند. با سرنیزه، چشم همسرش را از تابلو دیواری در میآورند.
شاعر از همین خانهی ویرانه، روبیده به سیلاب گلآلوده، به گورستان برده میشود. در پیچ هر خیابان، مردم تازهیی بیاعتنا به کامانکارهای نظامی که با تفنگ و مسلسل نفسکش میطلبند و سربازانی که با موتو سیکلت و ماشینهای ضد گلوله در رفت و آمدند و غوغا و وحشت میافشانند، پا در صف میگذارند. دستی، پشت پنجرهای به سلام بالا میرود. جایی در بالکنی دستمالی به اهتزاز در میآید. این دوازدهمین روز بعد از کودتا است. دوازده روز خفقان و مرگ. برای اولین بار است که سرود انترناسیونال در شیلی شنیده میشود. انترناسیونال زمزمه میشود، ناله میشود، گریه میشود، اما خوانده نمیشود تا وقتی که جمع مشایعین به انبوه تشییعکنندگان و از انبوه تشییعکنندگان به تظاهرات بدل میشود. مردم در مسیری خلاف جهت ترس، یکباره با همهی نفسی که در سینه دارند، با همه صدایشان به خواندن در خیابانهای سانتیاگو میپردازند و با این سرود نرودا، شاعرشان را، به وجهی شایسته در آخرین سفرش همراهی میکنند.
*** *** ***
پیوست 3 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آغـاز مـردن
پابلو نرودا
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر چیزی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خویش قدردانی نکنی...
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که باور به خویش را در خود بکشی
وقتی نگذاری دیگران به یاریات بیایند...
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خویش شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت بر تن نکنی
اگر با انسانهای ناشناس صحبت نکنی...
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی...
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی!
اگر هنگامی که با شغلت
یا عشقت
شاد نیستی
آن را عوض نکنی.
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رؤیاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که لااقل یکبار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری بکن
نگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن...
سالشمار قـلـم پابلو نـرودا
1921: سرود جشن
1922: فلاخنانداز شوریده
1923: تاریک روشنا
1924: بیست شعر عاشقانه و یک شعر نومیدی.
این کتاب شهرت نرودا را بهعنوان شاعری جوان با آیندهیی درخشان تثبیت کرد. این کتاب به سی زبان ترجمه شد.
1926: تلاش مرد بیانتها (ترجمه شعر شاعران بزرگ جهان)
1933: منزلگاه روی زمین (1)
1935: منزلگاه روی زمین (2)
1938: اسپانیا در قلب ما
1945: بلندیهای ماچوپیچو
1947: منزلگاه روی زمین (3)
1950: سرودهای همگانی
1952: شعرهای ناخدا
1954: چکامههای عناصر
1958: ما بسیارانیم
1958: پریشانسخنی
نرودا در سالهای آخر زندگیاش دست به تحقیق و جستوجو در شعر زد و به تجربههای جدیدی رسید. از این جملهاند:
1960: سرود اعتراض
1961: سنگهای شیلی
1961: آوازهای آیینی
1962: چهار مجموعه
1964: خاطرات ایسلانگرا
1965: صد غزل عاشقانه
1967: نمایشنامهی مرگ و ستایش
1967: شکوه و مرگ خواکین موریهتا
1969: پایان جهان
1973: انگیزهی نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی
1975: شمشیر شعلهور
پیوست 2 (برگرفته از اینترنت) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگزاری یادوارهی پابلو نرودا بر روی اینترنت، 2010
شعر، سیاست و پابلو نرودا
نوشتهی: ویبها مائوریا
پابلو نرودا، شاعر، فعال سیاسی و انسان بیآلایش، در دوران زندگی خویش، به افسانه پیوست و بسیاری بر این باورند که او پس از مرگش، همچون شخصیتهای اسطورهای، نه تنها به حیات خود ادامه داد، بلکه بیش از پیش به الهامبخش تودههای مردم تبدیل شد.
نرودا شاعری بود که از حس نیرومند انتقاد از خود و واکنش نسبت به خود برخوردار بود. او بدون لحظهیی تردید، دیدگاههای نادرست گذشتهی خود را نقد و رد میکرد و اندیشههای نو و تصحیح شده را میپذیرفت.
جدا کردن اخلاق و آرمان نرودا از اصول زیباشناسی که او به آن اعتقاد داشت، بهمعنای آن است که نرودا را بهعنوان انسان از شعرش جدا کنیم. به باور نرودا، آنانی که شعر سیاسی را از دیگر انواع شعر جدا میکنند، دشمنان شعرند. این سخن نرودا برآمده از تجربیاتی است که او در زندگی گذرانده بود.
نرودا در خاطرات خود مینویسد: «وقتی نخستین مجموعههای شعریم منتشر میشد؛ هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که روزی آنها را در میادین شهرها، خیابانها، کارخانهها، سالنهای همایش، تئآترها و بوستانها برای هزاران نفر خواهم خواند. من سراسر شیلی را زیر پا گذاشتهام و بذرهای شعرم را در میان مردم میهنم افشاندهام».
رمان «پستچی نرودا» اثر «آنتونیو اسکارمتا» (2001) حقیقتی را که نرودا به آن اشاره کرده، به زیباترین و رساترین شکلی به تصویر کشیده است. این رمان تخیلی، این نکته را به خوبیخاطرنشان میکند که کمتر نویسنده یا شاعری قادر است چنین تأثیر ژرفی بر ادبیات جهان باقی بگذارد.
نرودا در عرصهی ادبیات به هیچ مرز انسانی اعتقاد نداشت. نوآوری در آغاز هر کتاب او هویدا بود و نیز پایانی شگفت.
ما امروز یاد پابلو نرودا را گرامی میداریم؛ زیرا او به شعر قدرت بخشید، علیه فاشیسم و سرکوبگری مبارزه کرد و شعر را به خروش تودههای سادهی مردم شیلی مبدل ساخت.
*** *** ***
تابوت نرودا
نوشتهی: ریکاردو گریبی
مراسم عزاداری از خانهی شاعر آغاز میشود. مراسم در میان اتاقی پر از گـل و لای و آب که زمانی کتابخانهی شاعر بود، انجام میشود. کتابها، نوشتهها و مدارک همراه با وسایل خانه در آب غرقاند؛ زیرا روز قبل، جریان آب توسط ارتش شیلی به خانهی شاعر باز شده که با دستهی تفنگشان پس از شکستن آنچه شکستنی بود، خانه را در حال غرق شدن رها کردهاند.
تابوت توسط دوستان نرودا از اتاق خارج شد. چندتایی همراه همسر و خواهران نرودا به اتفاق سفیر مکزیک مارتینز کوربالا تابوت را دنبال میکردند.
همهجا میپرسند: کی مرده؟
ـ پابلو نرودا.
ـ کی؟
ـ درست شنیدید، پابلو نرودا.
چیزی طول نمیکشد که دهان به دهان این خبر میپیچد. نام نرودا سبب بازشدن درها و پنجرهها و نیمه بسته شدن در مغازهها میشود. خبر سپس از طریق نفسهای جاری در خطوط تلفن، در سطح شهر منتشر میشود. اتوبوسها متوقف میشوند و مردم دستهدسته از آنها پیاده میشوند. مردم در خیابانهای دور، در حال دویدن هستند. مردمی که هماکنون در نزدیکی تابوت هستند، همه میگریند. هنوز امید دارند که خبر دروغ باشد. نام نرودا مثل معجزهیی از خشونت بهصورت صدها زن و بچه و مرد سرازیر میشود. مردمی که تقریباً همه فقیرند. همهی مردم کپرنشین سانتیاگو تبدیل به پابلو نرودا میشوند. ما صدای غمزدهی کفشهای مردم عادی را میشنویم و بوی بینهایت گردو خاک را در چشمانمان. نفسهای فشردهی هزاران گلو را که آمادهی انفجارند را حس میکنیم.
سپس صداهای خجول و نیمه خفهیی پنهانی به گوش میرسد که میگویند: «رفیق پابلو نرودا!» و صدایی که میگوید: «حالا، همینجا و برای همیشه».
از آن دورتر صدایی فریاد میزند «رفیق پابلو نرودا»، «آنجا در حال خشم... اینجا با ما.»..
و در حال پرتاب کلاه، در حال محکم کوبیدن قدمها بر روی زمین و مواجه شدن با ارتشی که کمکم جمعیت را محاصره میکرد.
در اینجا حرکتی آغاز میشود، عظیم و تاریخی. چیزی بزرگتر از دنیای ادبیات. چیزی شگفت. جالب، زیرا حرکتی است تخیلی که امکان آن در گوشه و کنار نیست. نوعی شعر عظیم که برای آن جانها سپردهاند و معلوم نیست چه تعداد برای همین شعر بلند، جانشان را از دست خواهند داد.
صداهای لرزان در حال شکافتن جادهها هستند: «رفیق پابلو نرودا» و صداهای این مردم که توسط هزاران جاسوس و آدمکش شنیده میشود، میخوانند:
«اینجا با ما.. حال و برای همیشه»
اینجا در راست و چپ، در انتهای ستون راهپیمایان و ستونهای سه هزار نفری، شیلی میگرید. قیام میکند.
تلخی پایانناپذیر. جرقههای نور: رفیق پابلو نرودا... رفیق پابلو نرودا... رفیق پابلو نرودا... رفیق پابلو نرودا... رفیق سالوادر آلنده.. «اینجا با ما... اکنون... برای همیشه.»..
ای مردم شیلی! اینها شما را زیر پا میگذارند. اینها شما را به قتل میرسانند. شما را شکنجه میکنند.
مردم شیلی! دلسرد نشوید، انقلاب منتظر شماست. ما میجنگیم تا جایی که حسابمان را با این خیانتکاران تمام کنیم.
موجی از گریه.. فریاد.. تهدید.. ناسزا.. از صداهایی که از خشم خفه میشوند. کلمات دیوانه کننده.. کلمات جهنمی.. کلمات بهشتی. سه هزار مردم مغلوب نالهکنان. در آن میان نالهیی عظیم و قدرتمند، صدای زنی شروع به خواندن شعرهای نرودا میکند:
«من بارها زاده شدهام
از ریشهها
از ستارههای مغلوب.»..
و تمام جمعیت، بقیهی شعر را فریاد میکند:
«از ابدیتی که با دستهایم آفریدم.»..
جمعیت، بخشهایی از شعر بلند و معروف نرودا را میخواند:
«بدرود میگویم
من برمیگردم
به خانهام
در رؤیایم.
من همهی شما را دوست دارم
من حتا ریشهها را در کشور سرد و کوچکم دوست دارم.
آنجاست که من خواهم مرد
آنجاست که متولد خواهم شد.
بگذار کسی به من نیندیشد
بگذار ما به تمام جهان بیندیشیم
و مشتهایت را با عشق بر میز بکوب
من دوباره خون نمیخواهم
که با آن
نان و دانهام و موسیقیام را خیس کنم.
کاش آنها با من میآمدند
معدنچیان و دخترکان
وکیل و خیاط و عروسکساز
که با هم به سینما برویم و خارج شویم.
که قرمزترین شراب را بنوشیم
من نمیآیم که همه چیز را حل کنم
آمدهام که تو با من بخوانی».
*** *** ***
مرثیه برای پـابـلو نـرودا
نوشتهی: ادواردو گالیانو
نرودا، جایی در شیلی، ۱۹۴۸
تیتر اصلی روزنامهی «ال ایمپارسیال» این است: «در تعقیب نرودا در سراسر کشور». و زیر آن نوشته شده است: «هر که از مخفیگاه او خبر دهد، جایزه میگیرد».
شاعر شباهنگام از این مخفیگاه به مخفیگاه دیگر میرود. نرودا یکی از بسیاران است که از تعقیب در امان نیستند. چرا که سرخ هستند یا نجیب هستند و یا چون فقط هستند. او از سرنوشتش گلایه ندارد. سرنوشتی که خود آن را رقم زده است. از تنهایی هم نمینالد. از این شور جنگاوری لذت میبرد، با همهی دردسرهایش. همانقدر که از نوای زنگ کلیسا، از شراب، از خوراک مارماهی و از ستارههای دنبالهدار که با بالهای گشاده در پروازند لذت میبرد.
تصرف دوبارهی شیلی، سانتیاگو، ۱۹۷۳
ابری انبوه و سیاه از کاخ شعلهور، به هوا برمیخیزد. پرزیدنت آلنده سر پستش میمیرد. در همان حال ژنرالها مردم شیلی را هزار هزار میکشند. ادارهی ثبت احوال تعداد مردگان را ثبت نمیکند؛ چون در دفاترش بهاندازهی کافی جا نیست. اما ژنرال توماس اوپاز سانتاندر اطمینان خاطر میدهد که رقم قربانیان از یکدرصد جمعیت تجاوز نمیکند. ویلیام کلبی، رئیس سی.آی.ا.در واشینگتن، توضیح میدهد که به یمن همین اعدامها، شیلی از خطر جنگ داخلی رهایی یافته است. جناب پینوشه اعلام میدارد که اشک مادران کشور را نجات میدهد. قدرت، تمامی قدرت به چنگ یک خونتای نظامی با چهار عضو میافتد که در «آموزشگاه قاره آمریکا» در پاناما شکل گرفته است. رهبرش، ژنرال آگستو پینوشه، استاد جغرافیای سیاسی است. مارشهای نظامی در پسزمینهیی از انفجار و آتش مسلسل شنیده میشود. رادیوها فرمانها و اعلامیههایی را پخش میکنند که نوید خونریزی بیشتری را میدهند.
پابلو نرودا شاعری در بستر مرگ، میخواهد در جریان اخبار وحشت قرار بگیرد. دقایقی میتواند بخوابد؛ ولی در خواب فریاد میکشد. خواب و بیداری کابوسی دهشتبارند.
خانه نرودا، سانتیاگو، ۱۹۷۳
در میان خرابهها، در خانهیی به همانسان ویرانه، نرودا مرده است. از سرطان، از غم. مرگ او اما کفایت نمیکند. نظامیان میبایست نرودا، مردی که آنچنان سرسختانه زنده مانده بود را، همراه با مایملکش میکشتند. آنها تختخواب و میزش را متلاشی میکنند. پنبهی لحافش را بیرون میکشند و کتابهایش را میسوزانند. چراغها و بطریهای رنگ وارنگش را میشکنند، نقاشیها و گوش ماهیهایش را خرد میکنند. پاندول و عقربههای ساعت دیواریاش را میشکنند. با سرنیزه، چشم همسرش را از تابلو دیواری در میآورند.
شاعر از همین خانهی ویرانه، روبیده به سیلاب گلآلوده، به گورستان برده میشود. در پیچ هر خیابان، مردم تازهیی بیاعتنا به کامانکارهای نظامی که با تفنگ و مسلسل نفسکش میطلبند و سربازانی که با موتو سیکلت و ماشینهای ضد گلوله در رفت و آمدند و غوغا و وحشت میافشانند، پا در صف میگذارند. دستی، پشت پنجرهای به سلام بالا میرود. جایی در بالکنی دستمالی به اهتزاز در میآید. این دوازدهمین روز بعد از کودتا است. دوازده روز خفقان و مرگ. برای اولین بار است که سرود انترناسیونال در شیلی شنیده میشود. انترناسیونال زمزمه میشود، ناله میشود، گریه میشود، اما خوانده نمیشود تا وقتی که جمع مشایعین به انبوه تشییعکنندگان و از انبوه تشییعکنندگان به تظاهرات بدل میشود. مردم در مسیری خلاف جهت ترس، یکباره با همهی نفسی که در سینه دارند، با همه صدایشان به خواندن در خیابانهای سانتیاگو میپردازند و با این سرود نرودا، شاعرشان را، به وجهی شایسته در آخرین سفرش همراهی میکنند.
*** *** ***
پیوست 3 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آغـاز مـردن
پابلو نرودا
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر چیزی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خویش قدردانی نکنی...
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که باور به خویش را در خود بکشی
وقتی نگذاری دیگران به یاریات بیایند...
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خویش شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت بر تن نکنی
اگر با انسانهای ناشناس صحبت نکنی...
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی...
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی!
اگر هنگامی که با شغلت
یا عشقت
شاد نیستی
آن را عوض نکنی.
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رؤیاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که لااقل یکبار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری بکن
نگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن...