728 x 90

بوی بهار نارنج و دلهای معصومه و علی

بوی بهار نارنج و دلهای معصومه و علی
بوی بهار نارنج و دلهای معصومه و علی
داستان‌واره‌یی بر اساس یک نامه


خیلی به این کلمات مارگوت بیگل فکر می‌کردم: سکوت سرشار ناگفته‌هاست.

با خودم گاه می‌گشتم ببینم توی سکوتهای خودم چه حرفهایی هست.

عصر که توی جاده راه می‌رفتم. یا دو چرخه سواری می‌کردم. سعی می‌کردم به سکوت جنگل فکر کنم. به سکوت دریاچه... سرشار چی هستند... .

امروز محمود سه تا عکس گذاشت جلوم با یه نامه. گفت ببین خواهرش یا برادرش نوشته. انگار می‌دونسته این نامه یه روز به دست کسی می‌افته که اون رو پخش میکنه. نوشته:
«در ابتدا خواهشمندم برادرم و خواهرم را در یک صفحه با هم بگذارید تا تنها نباشند»..

به عکس نگاه کردم. دو تا خواهر برادر صمیمی کنار هم. و در زمینه‌ی عکسها یک گلدون بزرگ بهار نارنج... عکس دوم همان جوان بود نشسته بود به دیوار تکیه داده بود

کمی می‌خندید.
محمود گفت: خوندی: گفته خواهشمندم برادرم و خواهرم رو توی یک صفحه بگذارین که تنها نباشن...

به عکسها نگاه کردم... . بعد حواسم به محمود رفت. دیدم چشماش پر اشک شده داره با آستینش پاک میکنه. گفت: یه دنیا حرف توی همین جمله ست.

همراه نامه عکس یک گل بهار نارنج و یک قلم خودنویس و یک پلیور هم بود. نامه رو خوندم:
«با سلام و احترام.
در ابتدا خواهشمندم برادرم و خواهرم را در یک صفحه با هم بگذارید تا تنها نباشند.

خواهرم معصومه گالش مرادی نام دارد و مریم ساجدی، نامی بود که در زندان اوین با آن خود را معرفی کرده بود متولد ۲اردیبهشت سال ۱۳۴۲. تیرباران در زندان اوین در تاریخ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲خواهرم در دبیرستان شاهدخت شهسوار در کلاس سوم علوم تجربی درس میخواند. دو سال در زندان اوین با نام مریم ساجدی بود جنازه خواهرم را به ما ندادند و او را در قبرهای دسته‌جمعی قطعه ۱۰۰ کودکان بهشت زهرا در تهران به خاک سپردند به ما هیچ اطلاع دیگری داده نشد. من از تنها یادگاری او که یک قلم است عکس میفرستم. خواهرم از طرفداران بسیار معتقد مسعود رجوی بود.

برادر من علی گالش مرادی دانش آموز سال دوم اتومکانیک دبیرستان صنعتی شهسوار بود. متولد ۴ شهریور ۱۳۴۴و تیرباران در تاریخ ۳ شهریور ۱۳۶۰. علی از اولین اعدامیان شهسوار بود علی به مجاهدین کمک کرده بود و عضو مجاهدین خلق نبود جنازه علی را به ما تحویل دادند عکسهای او را با تنها یادگاری او که پلیور او می‌باشد را برای شما میفرستم. ما از یک روستای شمال به نام ولاب هستیم که اکنون نام سلیم آباد را دارد».

به سطر آخر نامه که رسیدیم ناگهان آن جمله‌ی مارگوت بیگل به یادم آمد. در سکوت این کلمات خلاصه چه دنیاهایی از عشق و آرزوست: برادر یا خواهر معصومه و علی نوشته بود:
«در صفحه برادر و خواهرم عکس بهار نارنج را هم بگذارید ما با مرکبات تا نوجوانی را با هم گذراندیم.َ »

مجمود نگاهم کرد. گفتم راست گفته اونها با بهار نارنج نوجوانی شون رو گذروندند و با شوق بهاری برای میهنشون زیستند اونا برای بهار به خاک افتادند. شاید که از هر درخت بهار نارنج شهسوار بوی آرزوهای اون شهیدان بیاد.

م. شوق
****************پایان**************.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/b058d968-63c5-498a-8dec-2e433925698a"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات