جوان به ناگهان از خواب میپرد. نمیداند کجاست. با نگرانی به اطراف نگاه میکند. داخل اتاقی ساده و تقریباً خالی است. با دیوارهای خاکستری که نشان از قدمت رنگ دارد. میداند که داخل یک ساختمان است ولی برایش روشن نیست که این چه ساختمانی است و کجا واقع شده. هیچ پنجرهای پیدا نمیکند که موقعیت خودش را ارزیابی کند. در را به آرامی و همراه با ترسی ناشناخته باز میکند. در به یک راهروی خالی و دراز باز میشود. هیچ پنجرهای وجود ندارد. در انتهای راهرو، دری تیره رنگ دیده میشود. جوان همچنان در نگرانی و تردید است. میداند که بایستی تصمیم بگیرد به داخل اتاق برگردد یا وارد راهرو شده و در روبهرویی را آزمایش کند تا شاید راهی برای بیرون رفتن پیدا کند. جوان مکث میکند. در را نیمه باز میگذارد و به اتاق برمیگردد و دوباره به اطراف نگاهی میاندازد. هیچ روزنهای پیدا نیست. اتاقی تقریباً خالی با یک صندلی، یک میز کوچک و یک تختخواب باریک.
در همچنان نیمه باز است. راهروی دراز و در تیره رنگ انتهای راهرو در سکوت انتظار میکشند. جوان بیتاب است و نگاهش بین دو نقطه در رفت و آمد است. زنگ ساعت مچی جوان ناگهان سکوت سنگین را میشکند. جوان نگاهی به ساعتش میاندازد و بلند میشود. تصمیمش را گرفته که در تیره رنگ در انتهای راهرو را باز کند. به آرامی و با احتیاط وارد راهرو میشود و به طرف در چوبی پیش میرود.
به در که میرسد، مکث میکند. گویی هنوز تردید دارد. نگاهی به پشت سر میاندازد. ظاهراً مسیر طولانی که در راهرو جلو آمده وی را از بازگشت پشیمان میکند. جوان دستگیره را به آرامی میچرخاند و وارد میشود. تالار بزرگی در مقابل او قرار دارد و برخلاف اتاق قبلی و راهروی طویل پر از پنجره است. جوان از دیدن پنجرهها احساس خوشحالی میکند و با عجله خود را به اولین پنجره میرساند و آن را باز میکند. اما با دیدن صحنهای که میبیند بهسرعت خود را عقب میکشد. پنجره به خیابانی سیاه و پر از دود و غبار باز شده. چند زن با کودکانی در بغل کنار خیابان خود را در میان چادر پیچیدهاند. کودکان گرسنهاند و گریه میکنند. عدهیی کودک فقیر دستشان را برای یک تکه نان یا یک سکه ناچیز دراز کردهاند. کودکی نحیف به پنجره نزدیک میشود و با صدایی ضعیف نجوا میکند: آقا، از گرسنگی مّردیم. جوان هراسان پنجره را میبندد و عقب عقب میرود. در همین حال، نگاهش بهنوشته کمرنگی که بالای پنجره ظاهر شده میخورد. پنجره اول، فقر است.
جوان بهدنبال راهی برای بیرون رفتن از ساختمان، با عجله به سمت پنجره دوم میرود. نگران و هراسان است. پنجره دوم را با یک حرکت باز میکند. پنجره به یک چهارراه شلوغ باز شده و صدای همهمه و فریاد از هر سو شنیده میشود. تعدادی سیاهپوش با سرنیزه و باتون بر سر و روی جمعیت میزنند. پشت جمعیت، دو نفر از طناب حلقآویز شدهاند و اجسادشان تاب میخورد. جوان سرش گیج میخورد. دستش را به کنار پنجره میگیرد و به سختی آن را میبندد. نوشته کمرنگی بالای پنجره ظاهر میشود. پنجره دوم سرکوب است.
جوان اکنون برای باز کردن پنجره سوم تردید دارد. ولی اشتیاق یافتن راهی برای خروج چیره میشود و پنجره سوم را باز میکند. پنجره به سلولی از یک زندانی مخوف و سیاه باز میشود. صدای جیغ و نالههای دلخراش آمیخته با صدای یک نواخت ضرباتی که هوا را میشکافد، به گوش میرسد. لکههای قرمز رنگی کف اتاق و دیوارها را پوشانده. در زمینه پشت، چهرههای انبوهی زن و مرد و پیر و جوان با چشمان بسته در میان فضای نیمه تاریک سلول دیده میشوند که مستقیم به روبهرو نگاه میکنند. جوان طاقت نمیآورد و با آخرین ذرات توانش پنجره را میبندد و قبل از اینکه روی زمین بیفتد، نگاهش بهنوشته کمرنگ بالای پنجره میخورد. پنجره سوم زندان و شکنجه است.
ناامیدی به تدریج بر جوان چیره میشود. سر در گریبان فرو میبرد و به آهستگی از پنجرههای بیشماری که در آن تالار وجود دارند، دور میشود. به فکر فرو رفته که شاید ماندن در همان ساختمان برایش بهتر باشد. یکباره، در انتهای تالار چشمش به یک در چوبی به رنگ روشن میخورد. متعجب است که چرا قبلاً آن را ندیده. برای تصمیم گرفتن با خودش کلنجار میرود. آیا این در به جایی جز آنچه پشت پنجرهها بود باز میشود؟ به خودش نهیب میزند که بایستی از آنجا خارج شود. بایستی راهی برای خروج از آن وحشتکده پیدا کند. به سمت در میرود و آن را باز میکند. اما در به یک دیوار باز میشود. دیواری محکم و مرتفع که هیچ روزنهای روی آن وجود ندارد. جوان گیج شده و سردرگمی به خستگی و ناامیدی او اضافه شده. اما قبل از اینکه در را ببندد و برگردد، احساس میکند صدای همهمهای را میشنود. یک کنجکاوی قوی بر او چیره میشود. حواس خود را متمرکز میکند. بهنظر میرسد صدا از پشت دیوار میآید. جوان گوش خود را به دیوار میچسباند. اشتباه نکرده. صدای همهمه شدت میگیرد. گویی جمعیتی انبوه دارند فریاد میزنند و عباراتی را تکرار میکنند. روزنه امیدی در دل جوان باز میشود و احساس ناامیدی را پس میزند. شوق جدیدی برای یافتن راهی به بیرون و دیدن منبع آن همهمه در وی پدیدار میشود. صدا بلندتر میشود و وقتی دوباره به دیوار نگاه میکند، همزمان با فریاد جمعیت نوشته کمرنگی روی دیوار ظاهر میشوند: آزادی!
جوان به اطراف نگاه میکند. چشمش به پتکی میافتد که تا این لحظه آن را ندیده. بدون لحظهای درنگ، پتک را برمیدارد و با تمام نیرویش به دیوار میکوبد و میکوبد. کمی بعد، دیوار فرو میریزد و راهی به بیرون باز میشود. جوان پتک را انداخته و در قاب نورانی دیوار شکافته شده ناپدید میشود. شعار جمعیت اوج میگیرد.
امیر