چشمان سبز بهار
می نگرد ما را
آه... آه... ... ...
آنجاست! از دور دستها
از پشت بیتابی شاخهها
با پیراهنی از گلبرگ لالهها
برخیز ای دل من
دستت را بده به من
++++++++++++
باید که بگذریم
از کلبههای مهجور
در شهر مردهها
از میان خارها و دشنهها
از برابر خائنهایی مفلوک
که از پشت پرچین خوک
سرافکنده
از روشنی، چشم می دزدند
باید که بگذریم
بی هراس از یورش کفتارها
با دهانهای باز خون آلود
و بزاق لزج آویخته
برخیز ای دل من
دستت را بده به من
++++++++++++
باید که بگذریم
ازحصار چوبین ترس
از دهکدههای ویران متروک
از قلعههای کهنهٔ مخروب
بر فراز تپهها
باپرچم سفید چاک چاک پرچروک
لرزان... لرزان
در شتاب تند باد غروب
برفراز آن
برخیز ای دل من
دستت را بده به من
++++++++++++
باید که بگریزیم
پاور چین... پاورچین
از دهکده خواب زدگان
و از خمیازه پرچمهای فرو هشته
و رایات رنگ باخته
شاید که بگذریم
از دهکدهای
با ساکنانی اندک
با چشم های گود افتاده
و حدقههای بیرمق
با تفنگهای یخ زده
در دستان
و «آرزوهای» خلقی
در گروگان
و باید سفر کنیم
از این سرزمین
از کوه راههای پر کمین
با پرچمهای سرخ برافراشته
تا کرانههای ادراک پر یقین
آنجا که
چشمان سبز بهار
ما را به درخشش میخواند
و من در زیرنور ماه
در جیبهای خویش
سکهٔ تابش مییابم
آنجاست که من دستت را
ای دل!
بی هراس رها خواهم کرد
تا پرواز کنی
در مخمل پولک دوز آسمانها
آه... آه... ... ... !
حامد. ص
آذر۱۴۰۲