نزدیکیهای ۶بعد ازظهر است. خورشید آخرین پرتوهایش را به زمین میتاباند. اواخر خیابان نانوایی سنگکی برِ خیابان است جای سوزن انداختن نیست. محمد هوس میکند یک سیخ کباب و نصف نان سنگک بخرد بخورد، اما به ساعتش نگاه میکند و سرعت گامهایش را بیشتر میکند. سر کوچهشان بچهها فوتبال بازی میکنند و سر و صدایشان از دور شنیده میشود. بوی غذا در خانه پیچیده و مادر مشغول آشپزیست. محمد به اتاقش میرود، لباس عوض میکند و ساک سیاه بنددار را برداشته از خانه خارج میشود. سریع به سمت خیابان ابوسعید حرکت میکند. فریبرز کمی جلوتر منتظر ایستاده. از دوران مدرسه با یکدیگر دوستاند. او هم در مقابل گیر دادن به مردم و خصوصاً خانمها با لباس شخصیها درگیر شده.
به سمت میدان منیریه حرکت میکنند.
محمد میپرسد: گوشیت شارژه
-خیالت راحت باشد
مادری روی زمین نشسته و بچه کوچکش را بغل گرفته. پیرمردی دست میکند و ۱۰۰۰تومان به او میدهد. دو ون نیروی انتظامی در کنار خیابان پارک است صدای آژیر ماشین آمبولانس توجهات را جلب میکند.
محمد و فریبرز وارد یک کوچه فرعی میشوند. کمی که جلو میروند محمد از ساکش یک ژاکت مشکی در آورده، میپوشد. نزدیک در پشتی پایگاه بسیج فریبرز گوشیاش را آماده میکند محمد اسپری را تکان میدهد. کوچه خلوت است. محمد شروع به نوشتن شعاری میکند ناگاه صدایی بلند میشود. هر چه نگاه میکند کسی را نمیبیند. به فریبرز نگاه میکند. صدا دوباره به گوش میرسد. هر چه نگاه میکند کسی را نمیبیند.
نترس!.... بنویس!
نترس!..... بنویس
نترس...
صدای زنی است از یک پنجره. محمد خوشحال میشود. تندتر مینویسد: مرگ بر خامنهای.. درود بر مریم رجوی
کانون شورشی.....
صدا دوباره بلند میشود:
نترس... باز هم... بنویس
فریبرز لبخند میزند محمد ژاکت سیاه را در آورده. به سرعت راه میافتند.
توی خیابان نیروی انتظامی همچنان عابران را زیر نظر دارد. صدای اذان از مسجد به گوش میرسد و چراغهای خیابان به روی ماشینها نور میپاشند.
روز بعد داداش کوچک محمد توی خانه برای مادر تعریف میکند
-مامان! صبح، روی تخته سیاه کلاسمان یک نفر نوشته بود مرگ بر خامنهای...
خانم معلم که دید به من گفت تخته را پاک کن. بعد خودش روی تابلو نوشت: موضوع انشاء: آزادی
از: مصطفی - پ