سلام بر! ز من ای باد! خاک ایران را
ببوس از سوی من آن دیار ویران را
بپیچ بر بر و بامش، بگریه و زاری
بموی بر سر آن، شیونی پریشان را
ز گوشهیی ز غمین آسمان این دل من
بگیر پارهی ابر و ببار باران را
ز اشک دیدهٴ من گیر، مشتی از خوناب
بشوی برگ پریشیدهٴ درختان را
ز بهر جاروی درگاه شهرها ای باد
ز چشم من تو ببر شاخهای ز مژگان را
تسلیاش ندهد، دانم این، بگو چه کنم؟
تو رهنمون شو! و میپرس چارهسازان را
اگر که اشک نباشد تسلییی بر سوگ
ملامتی بکن از خشم و کین تو کیهان را
بگو ز جانب من با زمین بد! کای خاک!
ز کی شدهست چنین رسم، میزبانان را؟
تو میزبان مردم ایران شدی و از چه کنون
چنین چو اهرمنان میکُشی تو مهمان را
به اعتماد تو مادر عزیز خویش سپرد
به بستری که تو کردیش گور، طفلان را
چه شد ترا که چنین ناگهان بلرزیدی؟
بیآن که با شدت اندیشه، حالِ خلقان را
تو مهربان بودی، چون مهر و ماه و آب و هوا
چه شد شدی سببِ مرگ، مهربانان را
مگر ز درد ستمهای شیخکان بر خلق
چنین فتادت لرزه، ز هول مر جان را
کجاست غیرتت ای خاک گر ترا عدل است
نبخشمت به خدا! وین فجور عریان را
دلم رضا ندهد باز تا فروبندم
دم از شکایت و لعنت زمین گردان را
مگر تو بازگشایی دلم به نو خبری
که گشت روز رهایی و عیش، ایشان را
ببوس از سوی من آن دیار ویران را
بپیچ بر بر و بامش، بگریه و زاری
بموی بر سر آن، شیونی پریشان را
ز گوشهیی ز غمین آسمان این دل من
بگیر پارهی ابر و ببار باران را
ز اشک دیدهٴ من گیر، مشتی از خوناب
بشوی برگ پریشیدهٴ درختان را
ز بهر جاروی درگاه شهرها ای باد
ز چشم من تو ببر شاخهای ز مژگان را
تسلیاش ندهد، دانم این، بگو چه کنم؟
تو رهنمون شو! و میپرس چارهسازان را
اگر که اشک نباشد تسلییی بر سوگ
ملامتی بکن از خشم و کین تو کیهان را
بگو ز جانب من با زمین بد! کای خاک!
ز کی شدهست چنین رسم، میزبانان را؟
تو میزبان مردم ایران شدی و از چه کنون
چنین چو اهرمنان میکُشی تو مهمان را
به اعتماد تو مادر عزیز خویش سپرد
به بستری که تو کردیش گور، طفلان را
چه شد ترا که چنین ناگهان بلرزیدی؟
بیآن که با شدت اندیشه، حالِ خلقان را
تو مهربان بودی، چون مهر و ماه و آب و هوا
چه شد شدی سببِ مرگ، مهربانان را
مگر ز درد ستمهای شیخکان بر خلق
چنین فتادت لرزه، ز هول مر جان را
کجاست غیرتت ای خاک گر ترا عدل است
نبخشمت به خدا! وین فجور عریان را
دلم رضا ندهد باز تا فروبندم
دم از شکایت و لعنت زمین گردان را
مگر تو بازگشایی دلم به نو خبری
که گشت روز رهایی و عیش، ایشان را
م. شوق