روزهای گرم تابستان سال48 بود. من 13ساله بودم و سرخوش از دوران نوجوانی، به آمال و آینده خودم چشم دوخته بودم. مثل هر نوجوان دیگری میخواستم چیزهای خوب زندگی و دور و بر را بشناسم و بالطبع مسیر آیندهام را ترسیم کنم. برادر بزرگم که میفهمیدم مشغول یکسری فعالیتهای غیرمعمول و تقریباً پنهانی است، روزها مهمانهایی را بهخانه میآورد، ولی همه پردههای اتاق نشیمن را میکشید تا ما مهمانانش را که برای بردن بهطبقه بالا از جلو آن رد میشدند، نبینیم. موقع برگشت آنها، باز هم همه پردهها را میکشید و تأکید داشت کسی بیرون نیاید. خیلی دلم میخواست بدانم چرا اینقدر آنها را مخفی میکند و آنها چه جور آدمهایی هستند. بالاخره یک روز وقتی در زدند اتفاقی دم در بودم، در را باز کردم و نیمرخ چهره آقای جوانی را دیدم که خیلی با صلابت و سرش پایین بود و سراغ برادرم را گرفت. یک روز دیگر هم بهطور اتفاقی، در اتاقی را که به راهرو محل عبور آنها باز میشد باز کردم و همان آقای جوان را، یک لحظه دیدم. قدی بلند و چارشانه با شخصیتی خاص و گیرا که خیلی توجهم را جلب کرد. بهحدی که جا خوردم چون خیلی هم جدی بود. آنقدر که همان یک لحظه حالت و شخصیت او در ذهنم باقی ماند. ولی خوب میدانستم که نمیتوانم از برادرم بخواهم به من بگوید که او کیست و چه کاره است؟
تقریباً هر نیمساعت برایش چای میبردیم البته تا دم در اتاق. او گفته بود بهتر است سماور را بیاورید بالا، کنار دستمان باشد. گاهی برادرم حرفهایی از قول دوستش نقل میکرد؛ از موضوعات روز، از طرح ایدهآل او برای حل مسأله ترافیک که مسأله آن روزها بود تا... اما نکته مهمتری که از او نقل کرد و حس نزدیکی مثل یک عضو خانواده را بدون دیدنش در من برانگیخت این بود که گفت او به ما خیلی تأکید میکند که قدر خانوادههای خودتان را بدانید… با این مجموعه، شخصیتی از او در ذهنم نقش بسته بود و من همیشه از خودم میپرسیدم که راستی او کیست؟!
شهریور سال50 برادرم توسط ساواک شاه دستگیر شد و شوکی به همه خانواده ما وارد شد. این رویداد به سرعت مسیر زندگی خانوادگی ما را عوض کرد. چیزی که اصلاً از قبل آمادگی آنرا نداشتیم. مراجعه به زندانها و آشنایی با خانوادههای مجاهدین، که مثل خانواده ما فرزنداشان دستگیر و زندانی شده بودند و عمدتاً از خانوادههای سنتی ـ مذهبی مثل ما بودند که بهخاطر همین ویژگی، اهل رفت و آمد و ارتباطات گسترده نبودند و بسیار هم محافظه کار…
حالا جمعی از دهها نفر مادران و خواهران مجاهدین که گویی سالهاست با همدیگر آشنا هستیم تشکیل شده بود. از خانوادههایی متمول در تهران تا مادران و خواهرانی از شهرستانها با سطح زندگی متوسط یا کارگری. ولی با یک حس مشترک و آن تأثیر یکسانی بود که فرزندان زندانی آنها بر خانوادههایشان گذاشته بودند.
ملاقاتها سلام و احوال معمولی نبود، بلکه به سرعت به انتقال خط و رهنمود برای تجمعات و مراجعه به شخصیتها و قطبها تبدیل میشد. زندانیان، مسئولانی بودند که تمام روزهای هفته مادران و خواهرانشان را برای فعالیتهای سیاسی آموزش داده و تربیت میکردند. این رابطه و جاذبهٴ مؤثر از طرف فرزندان در بند خانواده، آنهم بهصورت یکسان، فرهنگ نوظهوری بود که از انگیزهیی قوی، انگیزهیی ناشی از اعتماد و اعتقاد و ایمان بهعملکرد آنها مایه میگرفت. والا که در آن جامعه سنتی، فرزندان جوان خانواده چگونه میتوانستند انتظار داشته باشند که هر چه میگویند مادران و خواهران و پدران آن را ا عیناً اجرا کنند؟!
خانوادههای زندانیان مجاهد تقریباً هفت روز هفته خیابانهای تهران را زیر پا میگذاشتند. هر روز در یک منطقه تجمع میکردیم و شعار میدادیم یا به خانههای شخصیتهای سیاسی و مذهبی میرفتیم تا مردم و جامعه را از ظهور سازمان مجاهدین و اهداف انقلابی و آزادیخواهان آن آگاه کنیم.
زمستان50 اولین دادگاه علنی مجاهدین بود. ما تعداد زیادی از مادران و خواهران و اقوام مجاهدین به دادستانی رفتیم. آنجا اسامی کسانی که محاکمه میشوند را مشخص کردند و گفتند فقط خانواده درجه یک آنها میتوانند به دادگاه بروند. گرچه برادر من در آن دادگاه نبود، اما با یک تلاش و البته نوعی تردستی، در آخرین لحظات، خودم را داخل دادگاه انداختم…
رئیس دادگاه جلسه را رسمی اعلام کرد و از متهم اول خواست از خود دفاع کند... . اما آنچه او بیان میکرد، دفاعی از خود نبود، بلکه اهداف سازمان را توضیح میداد و بهرغم تذکرات مکرر رئیس دادگاه، او به حرفهایش ادامه میداد… مردان جوانی را میدیدم که با حرفهایشان که بیمحابا بیان میکردند، رژیم شاه را به چالش میکشیدند و از هر جانب تأثیرات عمیق و انگیزاننده بر جمع دادگاه میگذاشتند. در وقت تنفس، ناصر صادق پارچ آب را برداشت و به خانوادهها آب میداد. انگار نه انگار که اینها زندانیانی هستند که در معرض اعدام قرار دارند.
از این پس ملاقاتهای خانوادهها در زندان، دیگر فقط به پرسیدن حال و احوال محدود نمیشد. بلکه هر روزش یک آموزش و تربیت انقلابی بود، در کشاکش زرق و برق و جاذبههای زندگی، اکنون اما، جاذبهٴ آرمانهای مجاهدین داشت جایگزین آن جاذبهها میشد.
4خرداد 51 اولین شوک برای خانوادهها بود. اعدام بنیانگذاران سازمان و دو مجاهد دیگر که هر دو به خانه ما آمده بودند. اما من فقط یکی از آنها را خوب میشناختم؛ محمود عسکریزاده، همکلاسی برادرم در دانشگاه که به خانه ما زیاد رفت و آمد میکرد. پر سر و صدا و پرشور و شوق و پر از مهر و صلابت یک انسان واقعی و آن دیگری رسول مشکینفام، یکی از همان مهمانهایی که هیچوقت چهرهشان را ندیده بودم.
حالا فرصتی پیش آمده بود تا در یک ملاقات از برادرم بشنوم که آن جوان بلند قامت و تأثیرگذار که بهشدت دنبال شناختنش بودم کیست؟ محمد حنیفنژاد، بنیانگذار سازمان مجاهدین. کاش میبود و به این زودی نمیرفت! بنیانگذار مبارزه نوینی با جاذبهیی بسیار عمیق که اقبال جامعه ایران را بر انگیخت. هر چند بهار عمر خودش در این جهان کوتاه بود و در 30سالگی به پایان رسید، اما رسالتی را به سرانجام رساند، برای همیشه… آنچنانکه امروز پس از نیم قرن همچنان انگیزهیی برای زندگیست. همچنانکه چهره و سیمای چه گوارا در آمریکای لاتین و قطعاً در سراسر جهان و هر کجا که فریاد آزادی بود. آرمان، مسأله اساسی زندگی انسانهاست که از زمانی که آن را فهم میکنند، در کشاکشهای زندگی، شخصیت او را میسازد و شکل میدهد. آرمان حنیف و رسالت او که در زندان به مسعود رجوی منتقل شد، در تمام دوران پر مصیبت مردم ایران و دورانی که غول بنیادگرایی مذهبی با همه نیرنگها و فریبهایش بر ایران چنگ افکنده، مشعل مقاومت سازمانیافته مردم ایران را تا امروز که در آستانهٴ آغاز پنجاهمین سال حیات سازمان مجاهدین خلق ایران هستیم، روشن نگهداشته و از میان توفانها و از هفت خوان آتش و خون سرفراز و سربلند عبور داده و حفظ و حراست کرده است، تا افتخاری باشد برای نسلهای آینده ایران.
و من هم امروز برای این سعادت و نیکبختی که نقشه مسیر من اینگونه ترسیم شده، خداوند بزرگ را سپاسگزارم.
تقریباً هر نیمساعت برایش چای میبردیم البته تا دم در اتاق. او گفته بود بهتر است سماور را بیاورید بالا، کنار دستمان باشد. گاهی برادرم حرفهایی از قول دوستش نقل میکرد؛ از موضوعات روز، از طرح ایدهآل او برای حل مسأله ترافیک که مسأله آن روزها بود تا... اما نکته مهمتری که از او نقل کرد و حس نزدیکی مثل یک عضو خانواده را بدون دیدنش در من برانگیخت این بود که گفت او به ما خیلی تأکید میکند که قدر خانوادههای خودتان را بدانید… با این مجموعه، شخصیتی از او در ذهنم نقش بسته بود و من همیشه از خودم میپرسیدم که راستی او کیست؟!
شهریور سال50 برادرم توسط ساواک شاه دستگیر شد و شوکی به همه خانواده ما وارد شد. این رویداد به سرعت مسیر زندگی خانوادگی ما را عوض کرد. چیزی که اصلاً از قبل آمادگی آنرا نداشتیم. مراجعه به زندانها و آشنایی با خانوادههای مجاهدین، که مثل خانواده ما فرزنداشان دستگیر و زندانی شده بودند و عمدتاً از خانوادههای سنتی ـ مذهبی مثل ما بودند که بهخاطر همین ویژگی، اهل رفت و آمد و ارتباطات گسترده نبودند و بسیار هم محافظه کار…
حالا جمعی از دهها نفر مادران و خواهران مجاهدین که گویی سالهاست با همدیگر آشنا هستیم تشکیل شده بود. از خانوادههایی متمول در تهران تا مادران و خواهرانی از شهرستانها با سطح زندگی متوسط یا کارگری. ولی با یک حس مشترک و آن تأثیر یکسانی بود که فرزندان زندانی آنها بر خانوادههایشان گذاشته بودند.
ملاقاتها سلام و احوال معمولی نبود، بلکه به سرعت به انتقال خط و رهنمود برای تجمعات و مراجعه به شخصیتها و قطبها تبدیل میشد. زندانیان، مسئولانی بودند که تمام روزهای هفته مادران و خواهرانشان را برای فعالیتهای سیاسی آموزش داده و تربیت میکردند. این رابطه و جاذبهٴ مؤثر از طرف فرزندان در بند خانواده، آنهم بهصورت یکسان، فرهنگ نوظهوری بود که از انگیزهیی قوی، انگیزهیی ناشی از اعتماد و اعتقاد و ایمان بهعملکرد آنها مایه میگرفت. والا که در آن جامعه سنتی، فرزندان جوان خانواده چگونه میتوانستند انتظار داشته باشند که هر چه میگویند مادران و خواهران و پدران آن را ا عیناً اجرا کنند؟!
خانوادههای زندانیان مجاهد تقریباً هفت روز هفته خیابانهای تهران را زیر پا میگذاشتند. هر روز در یک منطقه تجمع میکردیم و شعار میدادیم یا به خانههای شخصیتهای سیاسی و مذهبی میرفتیم تا مردم و جامعه را از ظهور سازمان مجاهدین و اهداف انقلابی و آزادیخواهان آن آگاه کنیم.
زمستان50 اولین دادگاه علنی مجاهدین بود. ما تعداد زیادی از مادران و خواهران و اقوام مجاهدین به دادستانی رفتیم. آنجا اسامی کسانی که محاکمه میشوند را مشخص کردند و گفتند فقط خانواده درجه یک آنها میتوانند به دادگاه بروند. گرچه برادر من در آن دادگاه نبود، اما با یک تلاش و البته نوعی تردستی، در آخرین لحظات، خودم را داخل دادگاه انداختم…
رئیس دادگاه جلسه را رسمی اعلام کرد و از متهم اول خواست از خود دفاع کند... . اما آنچه او بیان میکرد، دفاعی از خود نبود، بلکه اهداف سازمان را توضیح میداد و بهرغم تذکرات مکرر رئیس دادگاه، او به حرفهایش ادامه میداد… مردان جوانی را میدیدم که با حرفهایشان که بیمحابا بیان میکردند، رژیم شاه را به چالش میکشیدند و از هر جانب تأثیرات عمیق و انگیزاننده بر جمع دادگاه میگذاشتند. در وقت تنفس، ناصر صادق پارچ آب را برداشت و به خانوادهها آب میداد. انگار نه انگار که اینها زندانیانی هستند که در معرض اعدام قرار دارند.
از این پس ملاقاتهای خانوادهها در زندان، دیگر فقط به پرسیدن حال و احوال محدود نمیشد. بلکه هر روزش یک آموزش و تربیت انقلابی بود، در کشاکش زرق و برق و جاذبههای زندگی، اکنون اما، جاذبهٴ آرمانهای مجاهدین داشت جایگزین آن جاذبهها میشد.
4خرداد 51 اولین شوک برای خانوادهها بود. اعدام بنیانگذاران سازمان و دو مجاهد دیگر که هر دو به خانه ما آمده بودند. اما من فقط یکی از آنها را خوب میشناختم؛ محمود عسکریزاده، همکلاسی برادرم در دانشگاه که به خانه ما زیاد رفت و آمد میکرد. پر سر و صدا و پرشور و شوق و پر از مهر و صلابت یک انسان واقعی و آن دیگری رسول مشکینفام، یکی از همان مهمانهایی که هیچوقت چهرهشان را ندیده بودم.
حالا فرصتی پیش آمده بود تا در یک ملاقات از برادرم بشنوم که آن جوان بلند قامت و تأثیرگذار که بهشدت دنبال شناختنش بودم کیست؟ محمد حنیفنژاد، بنیانگذار سازمان مجاهدین. کاش میبود و به این زودی نمیرفت! بنیانگذار مبارزه نوینی با جاذبهیی بسیار عمیق که اقبال جامعه ایران را بر انگیخت. هر چند بهار عمر خودش در این جهان کوتاه بود و در 30سالگی به پایان رسید، اما رسالتی را به سرانجام رساند، برای همیشه… آنچنانکه امروز پس از نیم قرن همچنان انگیزهیی برای زندگیست. همچنانکه چهره و سیمای چه گوارا در آمریکای لاتین و قطعاً در سراسر جهان و هر کجا که فریاد آزادی بود. آرمان، مسأله اساسی زندگی انسانهاست که از زمانی که آن را فهم میکنند، در کشاکشهای زندگی، شخصیت او را میسازد و شکل میدهد. آرمان حنیف و رسالت او که در زندان به مسعود رجوی منتقل شد، در تمام دوران پر مصیبت مردم ایران و دورانی که غول بنیادگرایی مذهبی با همه نیرنگها و فریبهایش بر ایران چنگ افکنده، مشعل مقاومت سازمانیافته مردم ایران را تا امروز که در آستانهٴ آغاز پنجاهمین سال حیات سازمان مجاهدین خلق ایران هستیم، روشن نگهداشته و از میان توفانها و از هفت خوان آتش و خون سرفراز و سربلند عبور داده و حفظ و حراست کرده است، تا افتخاری باشد برای نسلهای آینده ایران.
و من هم امروز برای این سعادت و نیکبختی که نقشه مسیر من اینگونه ترسیم شده، خداوند بزرگ را سپاسگزارم.