اگر هر آن سؤال من نشود که کیستم؟ از کجا آمدهام، [و به قول مولوی: «از کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟» ] ، نخواهم توانست جهان، اجتماع و تاریخ را بشناسم و با بنینوعِ انسان رابطهیی انسانی برقرار کنم. این سؤال و نوع پاسخ به آن، موقعیت مرا در جهان مشخص میکند.
آری، نخستین سؤال در برابر هر انسان باید این باشد: «من کیستم؟ و برای چیستم؟».
آفتاب برای بخشیدن یکسویه و بیدریغ نور و گرما، باران برای نثار جان شفاف خود به زمین، و زمین بهعنوان گهواره و مادری برای انسان و... خلق شدهاند. انسان برای چه هدفی خلق شده است؟
انسان نیز مانند شاخهیی گل سرخ، خاک، دما، رطوبت، نور و شرایط زیستی و رسیدگی ویژه برای شکوفان شدن و شکوفان ماندن میخواهد، آیا این همه برای انسان فراهم است تا نهفتههای درونی و استعدادهای مکنون خود را بارز کند و بر شاخهٴ حیات بشکفد؟
در انسان دو کشش مداوم است یکی همواره به خیر میخواند، دیگری به شر. برای خاموش کردن ندای نیرومند و جوشان وجدان؛ [این نیروی دمادم فراخوان به نیکی] ، ما پیوسته به خودمان دروغ میگوییم؛ یعنی در حال درست جلوه دادن اعمال خودمان هستیم. ریاکاری محصول ناگزیر این فرایند است.
در این کرهی خاکی - که در قیاس با گسترهٴ وهم آمیز جهان، سنگریزهیی بیش نیست- نمیتوان همه چیز را با یک ذهن شناخت، ارزیابی کرد و یکسویه نگریست. نگاه میلیاردها انسان به جهان، پیشاروی ماست. آیا ما به این میراث ارجمند برگی میافزاییم یا مانند برگی در کوچهی یک شاخه، اندگکی سبز میمانیم و سپس شکار باد میشویم؛ شکار باد، در تکراری دورهوار؟
هوایی که در آن نفس میکشیم هوایی است که در آن میلیاردها انسان نفس کشیدهاند، میکشند و خواهند کشید. ماهتابی که در نیمهشبان زمستانی بر فراز سر مینگریم، نگریستنگاه میلیاردها نگاه شوقآمیز بوده است، هست و خواهد بود. ما وارث سیارهیی هستیم که خانهی میلیاردها انسان بوده، هست و خواهد بود. خانه را باید پیرایست تا زیستنگاهی شایگان برای انسان باشد.
ستارگانی که امشب خواهیم دید، ستارگانی نیستند که دوشینهشب در همین زمان میدیدیم. نه ما آن انسان شب پیشینایم، نه ستارگان، ستارگان دوش؛ با آن که میدانیم بسیاری انسانها در همین هنگام، دوشادوش ما، چشم به ستارگان دوخته، و با ما در این احساس شریک بودهاند. آری، و نه انسانها، همان انسانهای شب دوشیناند.
کسی که به دیگران دروغ میگوید، در حقیقت به «خود» دروغ گفته است. او نمیخواهد واقعیت خود را آن گونه که هست در معرض قضاوت دیگران قرار دهد. اما از آنجا که انسان نمیتواند به خود دروغ بگوید، و «خود خویش» دروغ پذیر نیست، بناگزیر باید به کشتن خویش برخیزد.
این گونه است که انسان اگر از کشتن خود واهمه نداشت، به کشتن دیگری برمیخیزد. به دیگر سخن، کسی که کسی یا کسانی را میکشد در حقیقت خویش را کشته است. زیرا واپسین بارقهیی از انسانیت را کشته است؛ که میتوانست او را از جنایت بازدارد؛ آخرین نهیب-شعلهیی که میتوانست او از دگردیسی انسان به دیو مانع گردد.
کلمات، خون، احساس، جان، حرکت و معنا دارند. وقتی کلمهیی را در جایی غیر از خود بهکار میبریم در حقیقت انسانی را کشتهایم. دستکم یک انسان؛ زیرا کلمات ماحصل فرایندهای بسا پیچیده در حیات انساناند. کلماتی هستند که بهخاطر آنها شاید میلیونها انسان جان باختهاند؛ از این رهگذر است: «عشق»، «آزادی»، «انسان»، «حقیقت»، «زیبایی»، «رستگاری»، «خورشید»، «بهار» و...
میل به زندگی، کشش قوی و سمت و سو دهنده در هر انسانی است مگر اینکه آرمانی فراتر از قوارهی زندگی به جای آن بنشیند تا انسان بسادگی آب خوردن حیاتش را فدا کند.
بت، تنها از سنگ و چوب و گچ یا ساروج نیست. تنها «بعل» و «منات» و «عزی» بت نیستند، یا بتهای بتکدهی سومنات هند. بت میتواند هر دگمی باشد که انسان برای خویش میسازد تا خود را در آن گرفتار آرد. بت میتواند خود انسان نیز باشد. بت میتواند حتی تعصب به یک عقیدهی خاص، به یک شخصیت، ایدهی ویژه و حتی به هنرپیشه و خوانندهی استثنایی باشد. بت ها را باید شکست و «انسان» را باید نجات داد.
... و هزار باره باید از خود پرسید: «انسان مگر جز برای عشق ورزیدن آفریده شده است؟» اگر دلیل دیگری جز عشق برای خلقت انسان دارید بگویید بین فرشته و دیو، انسان در کدام مرتبت است؟
بسیاری چیزها هستند که شخصیت انسان را میسازند: «حرص قدرت، آز اندوختن و بازاندوختن پول، جاه و مقام، شهرت، نیکزیستی و برجسته بودن در چشمها، حرمتجویی، ...» از هنگامی که انسان تنها به خویش؛ به دارایی خداگونهی خویش، یعنی توان ارادهکردن، پذیرش بار امانت و سرانجام فدای خود برای دیگران تکیه کند، انسانیت آغاز میگردد.
با عینک خویش به خود نگریستن ما را از واقعیت خویش دور میکند. انسان نمیتواند خود را در آینهی خود همهجانبه بنگرد. برای دیدن واقعیت خود نیازمند نگاه بیرون از خود هستیم. آنجا که فکر میکنیم انسان مهمی هستیم در حقیقت ناچیز بودن خود را میپوشانیم.
چرا غرور؟ چرا هیچ انگاری خلق؟ چرا تبختر فرعونوار و گرانمایهجانی و نگریستن به سایرین که گوییا مورانی خرداند در زیر پا و ما از دماغ پیل افتادگانی والاسرشت؛ راستی چرا؟ اگر بدانیم که ارزش ارزشها هیچ انگاری خویش است و نزدیک بودن به جوهر اصلی خویش یعنی از خاک بودن و خاکی بودن. باید ایمان داشت در برابر عظمت خیرهکنندهی این جهان و چرخانندهی آن، ما «هیچ» ایم، هیچتر از هیچ. به میزانی که هیچ باشیم، همه چیزیم و توان جذب همه چیز را داریم. غرور تنها برای «او» ست و شایستهٴ او.
آن که پیوسته چشم به کاستیهای خویش بگشاید به دنیای انسانی نزدیکتر است.
انسان عادت دارد که از خود تعریف کند و از این کار غرق لذتی سرشار میشود. آه! اگر میدانست که با خودستایی چگونه انرژیهای اصیل خود را قفل میکند، هرگز اینکار را نمیکرد.
بعضی انسانها فاقد شنوایی هستند و عادت دارند تنها به سخن خود گوش فرادهند، به درون و اندوختههای اندک خویش، بعکس انتظار دارند همگان به سخن آنها گوش کنند اما برخی آن چنان دارای گوشهای حساس و معنایاباند که پچ پچ شبنمی، در دوردستترین کوچههای یک برگ، میتواند چشمان آنها را به اشک بنشاند. چه زیبا خواهد بود انسان، وقتی تمام فرکانسهای زندگی و جهان را بشنود.
نگذاریم آینهی روح زنگار گیرد. نگذاریم بلور قلب خراش بردارد، نگذاریم احساس بمیرد و شاخکهای آن حساسیت خود را از دست دهند. نگذاریم چشمهی وجود ناب انسانی گل آلود گردد. ما آنگاه که شفاف، ناب، زلال، با احساس و حساس، ساده و بیزنگاریم، به سرچشمهی فطرت انسان و به دنیای انسان نزدیکتریم. آن روز که از دنیای انسانی فاصله بگیریم مهیبتر از دیو خواهیم بود.
... و هربار برای بیشماربار از خود باید پرسید: «من کیستم؟ و برای چیستم؟».