سلام فروغ
کلامی با فروغ
در سالگرد رفتنش و با یادآوری نویدش که گفت: «کسی میآید»
کسی آمد
بعد از نوید تو
که خواب یک ستارهی قرمز دیدی
کسی که مثل هیچ کسی نبود
کسی که مثل پدر نبود
و مثل انسی نبود
و مثل مادر نبود
و مثل یحیی نبود
و مثل هیچ کسی در این وطن نبود
و صورتش را
از بس در انتظار کسی بودیم
در ماه یافتیم
کسی که گیسهای دختر سیدجواد را کشید
و تمام جنسهای مغازهی سید جواد را برداشت
و لامپ الله را که سبز بود مثل سحر سبز بود، شکست
و چارچرخهی یحیی را با هندوانهها و خربزهها چپه کرد
و در میانهی میدان محمدیه جرثقیل آورد
و یحیی را با چوب در آستین چرخاند
و آخ...... فروغ
که دور میدان چرخیدن چه تلخ شد
و روی پشتبام خوابیدن
و باغ ملی رفتن چه هولناک شد
و مزهی پپسی چه شور
و سینمای فردین.... آه.... فردین گریخت
و ما از خوابی که که دیده بودی پشیمان شدیم
و مردم
تمام محلههایشان کشتارگاه شد
و خاک باغچههایشان خونی شد
و تخت کفش هاشان خونی شد
و پنجرهها را بستند
و هیچ کس دیگر نخواست که خواب ببیند
خواب کسی که دستبند می زند
و به زندان می اندازد
و روز به روز از ناودانها بالا میرود
و در شب آتشبازی جنگ بپا میکند
و سفرهها را خالی میکند
و نان را از دهان کودکان میرباید
و پپسی را بر سرشان می شکند
و شربت سیاه سرفه را گران میکند
و روز اسم نویسی.... کودکان را برای کارمیفرستد
و نمرهی مریضخانه را... به یک میلیون تومان میفروشد
و درختهای دختر سید جواد را از بیخ میکند
و سهم ما را هم میرباید
و من نمیخواهم دیگر کسی خواب ببیند
فروغ.... فروغ جان...
بگو کسی بیاید
که دلش با ما باشد
و برای ما جنگیده باشد
و برای ما بمیرد
و برای ما بالای دار رفته باشد
و هیچ برای خودش نخواسته باشد
و کاری به زندگی ما نداشته باشد
و تعریف آزادی و انسان را خوب خوب بداند
و از خودش تعریفی برای آن در نیاورد.
م. شوق