728 x 90

-

«گوهرمراد» در گوهر فرهنگ و مراد قلم

-

دکتر غلامحسین ساعدی
دکتر غلامحسین ساعدی
در چشم گروهی، زبان در حکم نوعی ماده‌ی خام است که با شکیبایی و دقت بسیار آن را می‌ورزند و به‌عمل می‌آورند. نوشتن برای آنها در حکم اراده به انتقال فلان دانش از پیش آماده نیست، بلکه همان طرح بهره‌برداری از زبان به‌عنوان فضای خاص است. این گروه نویسنده‌اند.

(وظیفه‌ی ادبیات: ژان ریکاردو، مسأله‌یی به نام ادبیات، ص 261)

 

 
ادبیات روشن، ادبیات تاریک
بعد از کودتای 28مرداد 32 جامعه‌ی ایران شاهد دو نوع ادبیات و هنر بود: ادبیات تاریک، ادبیات روشن. این دو نوع ادبیات در انواع گوناگونشان شاخ و برگ زدند و بسته به تحولات سیاسی، رنگ و بوی اجتماعی و فرهنگی تازه‌یی گرفتند. غلامحسین ساعدی از پیشگامان «ادبیات روشن» ایران است. او را بایست در خانواده‌ و تبار انسانهایی وصف نمود که شجاعتی بی‌آلایش دارند و بزرگواری روح و خوب‌ترین صفاتی که در طبیعت بشری هست.
 


در نیمه‌ی دوم دهه‌ی پنجاه و به‌طور خاص پس از کند شدن تیغ سانسور محمدرضاشاهی و کم شدن هیبت سایه‌ی ساواک از سر جامعه، بازار ظهور و حضور ادبیات و شعر رونق گرفت. سرازیر شدن کتاب به خیابان، کوچه، خانه و محفل‌های دوستدار هنر و فرهنگ، چهره‌ی سیاسی ـ فرهنگی ایران را نیز دچار دگرگونی کرد. چگونگی بیان مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، با زبان جدیدی در کتاب‌های قصه، رمان و شعر ظهور و قوام یافته بود. زبانی که همخوان، همراه و منطبق با زبان جامعه بود. این همزبانی که با جنبش مشروطیت، در انواع هنر نطفه بست، توانست ادبیات و شعر نو را از سایه‌ی ادبیات و شعر کلاسیک‌هزار ساله‌ی ایران بیرون بیاورد، از آب و گل درش آورد و به میان نسل بالنده و جوان ببرد.

وارثان شعر و نثر نو
آنهایی که توانستند به این تحول دست‌یابند و بنویسند و اثر خلق کنند، چندان زیاد هم نبودند. زیاد نبودند، چون «تحول زبان» در اندیشیدن و نوشتن، مثل دگرگونی در ارکان جامعه است که به آن « انقلاب» می‌گوییم. تعدادی بودند که به این انقلاب، جواب دادند و حیات قلمشان را وقف ارتقا و غنای آن کردند. از این چند شاعر و نویسنده‌ باید از غلامحسین ساعدی، صادق چوبک، محمدعلی جمال‌زاده، بزرگ علوی، صمد بهرنگی، منوچهر هزارخانی، احمد شاملو، فروغ فرخ‌زاد، اسماعیل خویی، حمید مصدق، محمدرضا شفیعی‌کدکنی و... . محمود مشرف تهرانی (م. آزاد) نام برد

این نام‌ها و برخی و چندی دیگر، توانستند در نوشته‌هایشان چهره‌ی تضاد طبقاتی و آزادی و ضدآزادی را در عصر سیاه استبداد، به نسل نیازمند و تشنه‌ی ایرانی، معرفی کنند و بشناسانند. آنها این توفیق را از شناخت درد تاریخی جامعه‌ی خود به دست آوردند؛ چرا که این تشخیص، رمز موفقیت هر نویسنده و هنرمندی در جهان و به‌طور خاص در کشورهای در حال توسعه (جهان سوم) است.

«گوهرمراد» در گوهر فرهنگ و مراد قلم
تاریخ ادبیات 50ساله‌ی ایران، غلامحسین ساعدی (با نام مستعار گوهرمراد) را یکی از برجسته‌ترین نمایشنامه‌نویسان یاد می‌کند. او از جمله نویسندگانی است که تحول زبـان در نثر فارسی را در آثار و قلم خود با هدف مریی کردن نامرئی‌های سیاسی و اجتماعی، بارز کرد. قلمی که با «ادبیات روشن» و صریح و نشانه‌دار خود، تضاد طبقاتی، جهل، خرافه، اختناق و مشکل روز جامعه‌ی ایران را در قالب نمایشنامه، قصه، رمان و مقاله، پیش روی جوانان و مردم گرفتار در سلسله‌های پیاپی مستبدین و خودکامگان گذاشت. او عمر خود را وقف «فرهنگ‌ورزی» برای فهم جایگاه آزادی و «فرهنگ‌سازی» برای محقق کردن آزادی در ایران کرد. از فردای انقلاب بهمن 57 هم سرمایه‌ی اندیشه و قلم خود را صرف ترویج این اندیشه کرد و از همین منظر هم با خمینی و «فرهنگ‌کشی» او درافتاد.

ساعدی روحی بس حساس توأم با نگاهی نافذ و تیز به مسائل داشت. این روح و نگاه، از قلم او یک روانشناس اجتماعی ـ سیاسی ـ ادبی ساخت. در نوشته‌های او حرّافی‌های روشنفکری ضدتفکر و بی‌مایه و صنعت‌کاری صورت‌پرست که لفظ و ظاهر نوشته را آذین و آرایش می‌کند، یافت نمی‌شود. قلم ساعدی، «دردشناس» است. وقتی هم که خاطراتش را می‌نویسد، از زبان مردم «آه» می‌کشد و با دهان مردم «قهقه» می‌زند. کتاب‌های او «ادبیات توده» است. در بداهه‌نویسی برای بیان درد و نیاز جامعه، انگار نبض کلامی که باید همه آن را فهم کنند، زیر زبان قلمش است. او رابطه‌ی مردم و فرهنگشان با محتسبان حکومتی را طوری تحلیل و و باز و رشته‌رشته می‌کند که‌گویی همه‌عمر با زیر و بم‌ و ساخت و بافت فرهنگ مردم غوطه خورده است:
 
“هنر، آخر سر تبدیل به فرهنگ می‌شود. مردم ما همیشه حافظ می‌خواندند و به اجبار حکومت‌ها، سعدی‌وار زندگی می‌کردند و باز در خلوت به حافظ پناه می‌بردند. نه به آداب قناعت یا مثلاً به پندآموزی زندگی روزمره که این بکن و آن مکن! ولی کار دقیق را حافظ کرده است. نترسیدن و اصلاً نترسیدن. شجاعت، رک‌گویی، لخت کردن روح خود.

بدینسان است که زبان ما عوض می‌شود و فرهنگ، عوض می‌شود و «حاقظ‌آدمی» تبدیل می‌شود به یکی از ستونهای عمده و مهم فرهنگی. به ستونی که صدها سال است نسل‌ها به آن تکیه داده‌اند. هنر حافظ تبدیل می‌شود به فرهنگ، همیشه چنین است. هنر واقعی چنین است. زندگی را هنر واقعی تغییر می‌دهد“. (الفبا، شماره 3، 1362)

تیپ‌شناسی و شخصیت‌پروری ساعدی که با همان روح حساس می‌آمیزد، از قلم او نوعی توصیف را خلق می‌کند که خواننده را به منبع ناملموس احساساتش می‌برد. همان عنصری که به نوشته، جان و روح می‌بخشد. در تمام کتاب‌های ساعدی این روانشناسی پیداست و خواننده از هر تیپ اجتماعی و طبقاتی که باشد، این حس را فی‌الفور از زبان ساعدی درمی‌یابد. بهرام صادقی فقید را آن‌چنان وصف و معرفی می‌کند که خواننده احساس می‌کند سالهاسال با بهرام قدم زده، زندگی کرده و نان و نمک خورده است. این تیپ‌شناسی و شخصیت‌پروری را وقتی از سهراب سپهری حرف می‌زند، در نثر گفتارش هم حس می‌کنیم:
 
«خیلی آدم غریبی بود. همینطوری خودش غریب بود که شعرش غریبه و نقاشی‌هایش غریبه. گاهی وقتا مثلاً می‌چسبونن که سبک ژاپنی کار کرده، اصلاً اینجوری نیست. او کاشانی بود. «اهل کاشانم من». عجیب چند چیز را دوست داشت: یکی خاک بود، یکی پیدا کردن رنگ... آدم حرّاف صامتی بود. هزاران کار کرد، ولی آدمی بود که هیچ‌وقت خودشو مطرح نمی‌کرد. و این آدم یک‌دفعه می‌رفت اطراف کاشون و روی خاک می‌خوابید. بعد شعری می‌ساخت عین تابلو. می‌دونست برای کی کار می‌کنه. همیشه یک دنیا جلو چشمش بود؛ عینه و یک آیینه و به اون نگاه می‌کرد... دیگرون بهش پز دادند و دیگرون ازش استفاده کردند و این آدم هیچ‌وقت خودشو مطرح نکرد. تنها آدمی که خیلی واقعاً به‌طور صریح اعتراف کرد، فروغ فرخزاد بود. فروغ یک روز به من گفت: تنها چیزی که تا حالا یاد گرفتم از سهرابه. گفتم بابت چی؟ وزن و قافیه شعر، ریتم اینها، چی؟ فروغ دقیق گفت: تواضع رو. تواضع رو از اون یاد گرفتم... و سهراب آدمی بود که وحشتناک تلاش می‌کرد خودش باشه. نه که افاده بفروشه، نه، خیلی راحت می‌گفت من هستم، دنیام اینجوریه و من باید انس و الفتی داشته باشم با این دنیا. مهمترین کار سهراب نه شعرشه، نه تابلوهاشه، مهمترین کار سهراب زندگیشه، آزاده‌وار زندگی کرد و دردناک مرد».

(الفبا، شماره 7، ص 65 تا 67، 1365)
نمونه‌ی دیگری از این‌روانشناسی ساعدی که جانمایه‌ی زبـان نوشته‌ها و کتاب‌های او را شکل داده‌اند، درباره‌ی صمد بهرنگی داریم:
“صمد بهرنگی تاریخ تولد و تاریخ مرگ ندارد. برای او نمی‌شود شرح احوال و تراحم ترتیب داد... همه‌چیز را ساده می‌پذیرفت، گلایه نمی‌کرد، دلخور نمی‌شد، غصه نمی‌خورد، آرزوهای طلایی نداشت، همه‌چیز را لمس می‌کرد، تجربه می‌کرد، می‌چشید. هیچ نوع کششی به شناختن «دردهای ناشناخته‌ی بشری» نداشت... او به قدرت هر زبانی ایمان غریبی داشت... جدا از همه‌ی این‌ها تخیّلی بی‌مانند و قدرتی در ساختن و پرداختن قصه‌ها داشت... او نقش یک کتابدار دوره‌گرد را در دهات آذربایجان پیدا کرده بود... در دهات اطراف مراغه به میوه‌چین‌ها کمک می‌کرد. پای صحبت پیرزنهای ایلخچی نشسته است، توی کتابخانه ملی است، پشت باغ گلستان پای معرکه‌گیر پهلوان دوره گردی نشسته صلوات می‌فرستد. توی چایخانه‌ها مشغول تصحیح «افسانه‌ی محبت» دیگری است، نه، دروغ است، باور نکنید، صمد نمرده است... “ (فصلنامه آرش، ص ۱۵، پاییز ۱۳۴۹)
ساعدی در پیوند با زبان مردم و با تأسی از این فرهنگ غنی و زیبا، قدرت و توانایی «نثر روایی» را در نویسندگی دریافته بود. او سالها زودتر از احمد شاملو به این نثر رسید. بی‌حکمت نبود که شاملو رمان «عزادران بـیـل» ساعدی را به‌خاطر قدرت زبانش از شاهکارهای قلّه‌ی ادبیات و زبان فارسی توصیف نمود و دریغش از جریحه‌دار شدن استعداد ساعدی در چنگال ساواک را این‌طور فغان کرد:
 
 
“آنچه از ساعدی زندان شاه را ترک گفت، جنازه نیم‌جانی بیشتر نبود. «ساعدی» با آن خلاقیت جوشان، پس از شکنجه‌های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد... ساعدی برای ادامه‌ی کارش نیاز به روحیات خود داشت و آنها این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد می‌بالد، و شما می‌آیید و آن را ارّه می‌کنید. شما با این کار، در نیروی بالندگی او دست نبرده‌اید، بلکه خیلی ساده او را کشته‌اید. اگر این قتل عمد انجام نمی‌شد، هیچ‌چیز نمی‌توانست جلو بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد، البته دیگر نمی‌بالد. و رژیم شاه ساعدی را خیلی ساده، نابود کرد... “
واقعیتهای بعد از انقلاب بهمن و سینه سپر کردن ساعدی جلو دیوسالار فرهنگ‌کش آخوندی، نشان داد که او سرسخت است و سر کوتاه آمدن از فرهنگ‌سازی و ترویج آزادی و اندیشه را ندارد. عشق او ریشه در همان تشخیص درد تاریخی سرزمینش داشت: فقدان آزادی و فقر آگاهی. سرمایه‌های او در سالهای قبل از انقلاب دوباره به کارش آمدند. عزم ایستادن جلو دیکتاتور، نگذاشت سترون و عقیم شود. عشق او چراغی شد که خاموشی نگرفت. یال‌های توسن قلم او این‌بار با توفانها آمیخته و قصد به زیر کشیدن قیصر سرنوشت از جبر استبداد و خودکامگی فاشیسم مذهبی کرده بود:
«در روزهای اول انقلاب ایران، بیشتر از داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده‌ی کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفته‌نامه هم به‌نام «آزادی» مسئولیت عمده‌اش با من بود. در تک‌تک مقاله‌ها، من رو‌در‌رو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلع‌و‌قمع و نابود کردن روزنامه‌ها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهای تهدیدآمیزی می‌شد؛ تا آنجا که مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمه‌مخفی داشته باشم. بیشتر اعضای اپوزیسیون که در خطر بودند، اغلب پیش من می‌آمدند... حدود ٦ـ٧ ماه مخفیگاه بودم... اغلب در تاریکی می‌نوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم.»..
(الفبا، شماره ۷، پاییز۱۳۶۵)
 
 
 
فصلی در غربت با درفشی از فریـاد
در فروردین سال 61 از کوه‌ها و درّه‌ها و روستاهای شرق ایران گذشت و از پاکستان خودش را به پاریس رساند. فصلنامه‌ی «الفبا» را راه انداخت: «از روز اول مشغول شدم. دست به‌کار یک نشریه سه ماهه شده‌ام به‌نام «الفبا»... هدف از آن زنده نگه‌داشتن هنر و فرهنگ ایرانی است که رژیم جمهوری اسلامی به‌شدت آن را می‌کوبد».
 
 


هنرمندان در تبعید را حول الفبا جمع کرد و مبارزه با فرهنگ‌کشی و انسان‌ستیزی آخوندها را در نوشته‌ها سامان داد. کار دیگری هم که بلافاصله با رسیدن به پاریس کرد، حمایت از شورای ملی مقاومت ایران بود: «من مخلص کسی هستم که با خمینی می‌جنگد. هر چه به من فشار وارد می‌آورند دقیقاً از همین موضع است و من از این موضع کوتاه نمی‌آیم». مرزهای فرهنگی و سیاسی‌اش را قاطع کشید. اهل «خارجه‌نشینی» و عافیت‌گزینی نشد. کماکان دلتنگ و عاشق و بی‌قرار ماند. دلشوره‌ی آزاد کردن مردم وطنش از قید «کفتار عمامه به‌سر»، یک آن امانش نداد و راحتش نگذاشت. هم در حاکمیت آخوندی رنج برد و تحمل نکرد و هم رنج هجران و غربت را برنتافت. آن‌چنان از فصل غربت و هجران حرف می‌زند که انگار از نیستانش بریده‌اند و همه‌ی وجودش، زبان و قلمی شد تا از نفیرش بنالد. در هوای غربت، یک‌چند میان دوستان غوطه خورد و دوباره حدیث دلتنگی و عاشقی‌اش را قلمش روایت کرد:
 
«در این‌جا آواره‌ام. هر چند روز را در خانه‌ی یکی از دوستانم به‌سر می‌برم. احساس می‌کنم که از ریشه کنده شده‌ام. هیچ‌چیز را واقعی نمی‌بینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر می‌بینم. خیال می‌کنم که داخل کارت پستال زندگی می‌کنم. مدام به‌فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه ـ‌ پس‌کوچه‌های شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار می‌کنم که فراموش نکرده باشم. نه جلو مغازه‌یی می‌ایستم، نه خرید می‌کنم. پشت‌و رو‌شده‌ام. تمام وقت خواب وطنم را می‌بینم. همه‌چیز را نفی می‌کنم. از روی لج، حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی می‌دانم. حالت آدمی که بی‌قرار است و هر لحظه ممکن است به‌خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجه‌هاست. هیچ چیزش متعلق به‌من نیست و من هم متعلق به ‌آنها نیستم. و این چنین زندگی‌کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به‌سر می‌بردم... به‌شدت به‌زبان فارسی می‌اندیشم و سعی می‌کنم نوشته‌هایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پر می‌کند.».. (الفبا، شماره ۷، پاییز ۱۳۶۵)

شاخه‌یی از جنگل به سوی نور
خط ممتد اندیشه و قلم ساعدی را که از دهه‌ی 30 تا دهه‌ی 60 پی بگیریم، به هدفمند بودن قلم او برای تحقق آرمان تاریخی مردم ایران می‌رسیم: شاهد آزادی را در آغوش گرفتن. خواسته‌یی و نیاز و نیایشی که بیداری آن را از ناقوس و زنگ قلم و صدای پای ساعدی می‌شنویم. از این‌رو، مرارتهای فصل‌ غربت، درخت اندیشه و قلم ساعدی را بی‌برگ نمی‌کند. چراغ او سر خاموشی نمی‌گیرد. عصر سرد فصل غربت را پس می‌زند و چون «شاخه‌یی از جنگل به سوی نور» می‌رود. درد اصلی و خانمانسوز وطنش را پیش چشمانش نگه می‌دارد. شبانه‌هایش هم با خواب آن صبح می‌شود. رود واژه‌های ساعدی، پیوستن جوبیارهای صدای یک میهن است که طغیانی‌تر می‌شود:
«کفتار بر رژیم خمینی شرف دارد. شرف کفتار بر رژیم خمینی در این است که او به مرده‌خواری قناعت می‌کند ولی این یک، نه تنها به تناول زنده‌ها و مرده‌ها مشغول است، که نفس زندگی را می‌خواهد نابود کند. شرف و حیثیت و فرهنگ انسانی را می‌خواهد به خاک بسپارد. امروزه زمانه چنان دگرگون شده که یادآوری همه اینها هزاران بار نیاز به تکرار دارد. فرهنگ ما را دگرگون کرده‌اند. ادبیات و هنر ما و آداب و رسوم و سنن ملی ما را دگرگون کرده‌اند. پوشش مردم ما را دگرگون کرده‌اند. قیافه‌ها را دگرگون کرده‌اند. خنده و شادی چنان با گریه و اندوه آمیخته است که نه تنها برای غریبه‌ها، که برای آشناها نیز تفکیک آن از این بسیار دشوار شده است».

(الفبا، شماره 7،
ذهن بی‌آرام ساعدی روی تن و جسمش سایه می‌اندازد و جسم و جانش بدل به اندیشه‌ می‌شود. وجودش چون آتشی‌ست بر دهان باز زخم عمیقی در شب بلند استبداد و خودکامگی فاشیسم مذهبی آخوندی. او اندیشه را بدل به عینیتی می‌کند که با آن حرکت کند. به جای آن که ترانه‌ی غربت زمزمه کند و در اندوه و یأس مچاله شود، «دردشناسی» او به حرکت و جنبشی می‌انجآمد که با واقعیت روز کشور و مردمش پیوند می‌خورد. واقعیتی سخت و تلخ و جانکاه که با خط ممتد اندیشه و قلم ساعدی از دهه‌ی سی و چهل تا شصت، تلاقی کرده و او باید به آن پاسخ دهد؛ گردنه و بزنگاهی که در تاریخ حیات روشنفکران، پاسخ‌های گوناگون گرفته و مسیرهای متفاوت پیش پای آنها گشوده است. ساعدی که با «مهیب‌ترین نیروی ارتجاعی تاریخ ایران» و به تعبیر خودش «کفتار عمامه به‌سر» پنجه در پنجه افکنده بود، با همه‌ی دردش که به قلمش سرایت کرده بود، چراغ راه آینده‌اش را دوباره بر شاخه‌ی جنگلی می‌آویزد که سروها و سپیدارانش با شقایقهای دشت‌ها، سرودخوان آزادی‌اند. ساعدی از هر طرف که رفت، باز به این جنگل رسید. در این رسیدن، به اعتماد و رهنمود و راه‌کار دست یافت و آن را فریاد کرد. خروشی که در قیامهای 87 و 88 جوانان و زنان ایرانی و در پایداری تاریخی قهرمانان اشرفی و مقاومت ایرانیان و اشرف‌نشانان در سراسر جهان طنین داشته و دارد:
«بسیاری پای دیوارهای اعدام، به‌دست جلادان دستار به‌سر مشبک شده‌اند. مشتی جان به‌در برده هم‌چون ما آوارگان، آواره‌اند... در هر شهر و ده‌کوره‌ی وطن ما حوزه می‌سازند که حاکم شرع تربیت کنند، آداب کشتن و کشتار و رسوم سنگسار یاد دهند. دانشگاهها را می‌بندند. ذهن‌ها را کور می‌کنند، هنر را به صلابه می‌کشند، علم را می‌کشند.

آیا آوارگان امروزی باید دست روی دست بگذارند و ساکت بنشینند؟. ما نباید ساکت و خاموش، در گوشه‌یی بنشینیم و خفه بشویم. زمان حکومت سرهنگان در یونان، دیدید که یونانی‌های دور از وطن چه غوغایی برپا کردند. توان و نیروی آنها بسیار کمتر از ما بود، ولی نوشتند، سرودند، فریاد زدند و دنیا را به لرزه درآوردند. به خودکشی فرهنگی دست نزدند. ما زنده‌ایم، پویایی در وجود ماست. نمی‌خواهیم بمیریم. نه تنها خودکشی فرهنگی نمی‌کنیم، که رودررو با فرهنگ‌کشی مقابله می‌کنیم. جاپای ما در ذهن همه‌ی دنیا باید باقی بماند. اگر این‌کار را نکنیم، مرده‌ایم، و اگر این کار را بکنیم، تیر خلاص به مغز عفن پوسیده‌ی جمهوری اسلامی رها کرده‌ایم. آرام ننشینیم. لحظه‌یی آرام ننشینیم. خموشید، خموشید، خموشی دم مرگ است / در این راه بمانید که خاموش نمیرید

برای برانداختن جمهوری اسلامی، سلاح فرهنگی کاربرد فراوانی دارد. از این اسلحه نباید صرفنظر کرد. تنها با ژ3 و یوزی و تیربار نمی‌شود این چنگار به جان افتاده را بر انداخت و از شرّش خلاص شد. همه‌ی اسلحه‌ها را باید برداشت. تسلیح فرهنگی امر مهمی است. این بختک واقعی را که جز کشتن، آرمانی ندارد باید برانداخت».

(الفبا، شماره 7، پاییز 1365)
با آرزو شروع کرد. با امید راه افتاد. زبـان قلمش را در کشاکش‌های اندیشه و واقعیت جامعه‌اش یافت و صیقلش داد. زمان و زمین را پیمود. خسته نشد. نیفتاد. حساس و نافذ و هوشیار مانـد. هیبت شب تاریخی یک مردم و میهن را شناخت و نشان داد. پرده از چهره‌ی پرده‌داران ریاکار و دین‌فروش برداشت. کتاب‌هایش «آینه‌افروز» تلخ و شیرین سرزمینش شدند. قلمش را با آبنوس عشق به مردم سوگند داد، آب و نانش داد و پروردش. در برابر قصر قصیلی دیکتاتورها به فـرّ و شکوه فلک‌الافلاک آزادی و به جوهر و گوهر درونش چشمداشت و تکیه کرد. صفات خوب بشری را در شجاعتی بی‌آلایش و بزرگواری روح، پیشه‌ی خود نمود. این زیبایی را با الفباهای قلم و کتاب و دفترش ترویج کرد و برای همگان خواست؛ در 2آذر 1364 هم خود را یادگار همیشگی فرهنگ و زبان میهن و مردمش کرد...

30آبان 94

 

 
-------------------------------------------------------------------------

پیوست ۱: گزیده‌ی قلم غلامحسین ساعدی
بهترین بابای دنیا
دندیل
عزاداران بـیـل
وای بر مغلوب
چشم در برابر چشم
گاو
تات نشینهای بلوک زهرا
آی با کلاه، آی بی‌کلاه
 
 
پرده‌داران آیینه افروز
اتللو در سرزمین عجایب
در راسته‌ی قاب‌بالان
در سراچه دباغّان
چوب به‌دستان ورژیل
پروار بندان
مار در معبد
خیاو
بختک‌نگار قوم
دیکته و زاویه
ترس و لرز
اگر مرا بزنند
کلاس درس
یکی یک دانه
شنبه شروع شد
سه‌گانه
لال بازی
غمباد
درس آخر
تاریخ شفاهی ایران
میرمهنا (سلسله داستانهای کاروان سفیران خدیو مصر)
رودررویی با خودکشی فرهنگی (مقاله)
فرهنگ‌کشی و هنرزدایی در جمهوری اسلامی (مقاله)
تصویر جمهوری اسلامی در آینه‌ی قصه‌ها (مقاله)
آدم کتبی، آدم شفاهی (مقاله)
ارزش فیل مرده (مقاله)
 
 
پیوست ۲: زندگی ساعدی از زبان خودش
 
«من ۱۳۱۴ توی تبریز دنیا آمدم. توی یک خانواده کارمند اندکی بدحال، فقیر مثلاً. نوشتن را قبل از ۲۸مرداد شروع کرده بودم و اولین بار هم قبل از ۲۸مرداد به زندان افتادم. تحصیلاتم در تبریز بود. حتی طب را در تبریز خواندم. حدود ۱۳۳۹، ۱۳۴۰ فارغ‌التحصیل شدم. برای دیدن تخصص به تهران آمدم و رفتم قسمت روانپزشکی. مدتی در بیمارستان روزبه کار کردم. از آنجاهم ساواک و این‌ها یک کاری کردند که من دیگر توی دانشگاه نباشم. دلیلش هم روشن بود. من ده تا بیست تا مریض را می‌بردم سر کلاس و نشان می‌دادم و… معلوم می‌شد که (علت بیماری مردم) عوامل بیرونی بوده… مدت طولانی در جنوب تهران مطب داشتم. آنجابه یکی از پایگاههای عمده‌ی روشنفکران آن روز تبدیل شده بود. یک دنیای فوق‌العاده‌یی بود. این در فاصله‌یی بود که سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ که به‌حق خیلی‌ها می‌گویند که دوران شکوفایی جماعت اهل قلم و ادب ایران بود و این به نظر من درست است... روبه‌روی مطب یک استوار ارتشی خانه گرفته بود که بعدها فهمیدیم مطب من را می‌پاییدن. دوبار هم بعد از ماجرای سیاهکل آمدند ریختند توی مطب... چندبار دیگر هم بود... تا سال ۵۳ که مرا گرفتند.»..

“وقتی آقای خمینی وارد ایران شد، کانون نویسندگان ایران به دیدن ایشان رفت که راجع به مطبوعات و این مسائل صحبت بکنند. من هم جزو آن هیأت رفتم. به نظر من خیلی کار خوبی کردیم که رفتیم. «کروکدیل» آنجانشسته بود. غول را وقتی که از چاه در می‌آید اگر نبینی و راجع به آن حرف بزنی فایده ندارد. دیدن خمینی برای من جالب بود. قضیه از این قرار بود که سانسور و اینها دوباره پا گرفته بود و کانون نویسندگان تصمیم گرفت که اندکی برود و به خود حضرت بگوید که «دایی، ما هستیم‌ها!» نشستیم به نوشتن یک متن، یک عده جمع شدند، گفتیم نه، برویم و به او بگوییم الآن دستگاه دارد دست او می‌افتد. یک متنی تهیه شد که به نظر من متن خوبی هم بود. توی این متن خیلی دقیق نوشته شد که ما همیشه با سانسور رودررو ایستاده بودیم و الآن هم هستیم و بعداً هم خواهیم بود. اسم امام و نمی‌دانم پیشوا و رهبر و این چیزها نبود… شانزده هفده نفر بودیم... آقا گفت: بسم‌الله! من متشکرم. این انقلاب فایده‌اش این بود که ما طلبه‌ها با شما نویسندگان و اینها نزدیک شدیم. ! آخرش هم گفت که: «و شما مجبورید فقط راجع به اسلام بنویسید! اسلام مهم است! آن چیزی که مهم است اسلام است. از حالا به بعد راجع به اسلام. یعنی ما را سنگ روی یخ کرد. خیلی راحت! ما رفته بودیم بگوییم که سانسور نباشد، اصلاً برای ما تکلیف روشن کرد!... بیشتر بچه‌هایی که آنجابودند اصلاً از برخورد آقا یک حالت نفرت وحشتناکی پیدا کرده بودند... آنها که واقعاً چشمشان باز بود و تمام این قضیه را می‌فهمیدند، نمونه‌ی کاملش احمد شاملو از روز اول بوگند این قضیه را فهمیده بود... من فکر می‌کنم دیدن دیو، رعب دیو را کمتر می‌کند. این یک قضیه‌یی بود که باید اتفاق می‌افتاد. بسمون است دیگر، توی آن رژیم آن کارها را کردند، شما هم می‌خواهید این کارها را بکنید. ما نمی‌خواهیم. ما جلوی شما خواهیم ایستاد. “

(الفبا، شماره 7، مصاحبه با دانشگاه هاروارد، فروردین 1363)

«تنها کشوری که پناهنده شده‌ام فرانسه است. من به‌هیچ صورت نمی‌خواستم کشور خودم را ترک کنم؛ ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همه‌ی احزاب و گروه‌های سیاسی و فرهنگی را به‌شدت سرکوب می‌کرد، به‌دنبال من هم بود. ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود.

در روزهای اول انقلاب ایران بیشتر از داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده‌ی کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفته‌نامه هم به‌نام «آزادی» مسئولیت عمده‌اش با من بود. در تک‌تک مقاله‌ها من رو‌در‌رو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلع‌و‌قمع و نابود کردن روزنامه‌ها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهای تهدیدآمیزی می‌شد تا آنجا که مجبور شدم از خانه فرار کنم.

مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمه‌مخفی داشته باشم. بیشتر اعضای اپوزیسیون که در خطر بودند، اغلب پیش من می‌آمدند. ماها ساکت ننشسته بودیم. نشریات مخفی داشتیم. و باز مأموران رژیم در به‌در دنبال من بودند. ابتدا پدر پیرم را احضار کردند و گفتند به‌نفع اوست که خودش را معرفی کند، و به‌برادرم که جراح است مدام تلفن می‌کردند و از من می‌پرسیدند.

یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را به‌خاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود دستگیر و بعد اعدام کردند. یک شب به‌اتاق زیر شیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً من را خبر کرد و من از راه پشت‌بام فرار کردم. تمام شب را پشت دکورهای یک استودیوی فیلم‌سازی قایم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیل‌هایم را تراشیدند و با تغییر قیافه و لباس به‌مخفیگاهی رفتم.

مدتی با عده‌یی زندگی جمعی داشتم ولی مدام جا عوض می‌کردم. حدود ٦ـ٧ ماه مخفیگاه بودم و یکی از آنها خیاطخانه زنانه متروکی بود که چندین ماه در آنجا بودم و همیشه در تاریک مطلق زندگی می‌کردم، چراغ روشن نمی‌کردم، پرده‌ها همه کشیده شده بود. همدم من چرخ‌های بزرگ خیاطی و مانکنهای گچی بود. اغلب در تاریکی می‌نوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید می‌کردند که جای مرا پیدا کنند.

آخرسر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه کوه‌ها و دره‌ها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی، ویزای فرانسه را گرفتم و به‌پاریس آمدم...
از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناریو برای فیلم نوشته‌ام که یکی از آنها در اول ماه مارس آینده فیلمبرداری خواهد شد. این سناریو کاملاً در مورد مهاجرت و در‌به‌دری است و یکی از سناریوها جنبه «آله گوریکال» دارد به‌نام مولاس کورپوس که آرزویی است برای پاک کردن وطن از وجود حشرات و حیوانات. در ضمن دست به‌کار یک نشریه سه ماهه شده‌ام به‌نام «الفبا» که تا به‌حال سه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگه‌داشتن هنر و فرهنگ ایرانی است که رژیم جمهوری اسلامی به‌شدت آن را می‌کوبد.
مقاله‌یی از من به‌نام «فرهنگ‌کشی و هنرزدایی در جمهوری اسلامی» به‌انگلیسی ترجمه شده و قرار است در مجله ایندکس و یک مجله آمریکایی در بیاید. برای آلبوم عکاس نام‌آوری به‌نام «ژیل پرس» شرحی نوشته‌ام که اوایل بهار در خواهد آمد.
مشکلات زبان مرا به‌شدت فلج کرده است. حس می‌کنم چه ضرورتی دارد که در این سن‌و‌سال زبان دیگری یاد بگیرم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو تأثیر گذاشته است: اول این‌که به‌شدت به‌زبان فارسی می‌اندیشم و سعی می‌کنم نوشته‌هایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم این‌که جنبه تمثیلی بیشتری پیدا کرده است...
دوری از وطن و بی‌خانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسنده متوسطی هستم. ممکن است بعضی‌ها با من همعقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پر می‌کند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به‌منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد. علاوه بر کار ادبی، برای مبارزه با رژیم ساکت ننشسته‌ام. عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان هستم. در هر امکانی که برای مبارزه هست، به‌هر صورتی شرکت می‌کنم؛ با این‌که داخل هیچ حزبی نیستم. با وجود این‌که احساس می‌کنم شرایط غربت طولانی خواهد بود، ولی آرزوی بازگشت به‌وطن را مدام دارم.»..

(الفبا، شماره 7، پاییز 1365)
س.ع.نسیم
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e0897239-07e0-41e4-be0d-9b080b7f89cc"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات