تنها تو نیستی،
کت بسته بر این صخره،
میزبان عقاب جور
با منقاری از آتش
و چنگالی از نفرت
که بر جگرت فرو میکند
و جانت را به جرم جاری عشق میطلبد
بنگر!
صف صخرههای صف در صف را بنگر!
بر هر یک
یکی کت بسته
با لبخندی از شوق
و نگاهی چون تو به ذلت دونان.
و اینچنین است که تو پیروزی
این چنین است
که جاودانگی تنها نصیب تو است.
فوران یاوهگی است
یا نفسهایی واپس از نفرت و مرگ؟
یا که باران تلخ حقارت است
بر درگاه ابتر پشیمانی؟
این یاوهها را میگویم
که میبارد از بوقهای بیبری
این یاوهها که متاع بیمشتری گمگشتگانی است
دق کرده در لایههای بلاهتهای خود.
اینان دلقکان نیستند
رقصان با صورتکی رقتآور
که تباهی را غازه زدهاند
اینان مغلوبانند
خلاصه شده در خصیههای متورم خود
و هر دم در تنهاییهای خود
مزمزه میکنند طعم تلخ خیانت را
در لحظههای گریز از باید ها و چراها
آنگاه که به چرا رفتهاند.
هان اکنون بنگر!
قانقاریایی بنفش را
چندک زده بر دل و دست و کلامشان.
نسوج دهانشان عفونت فراموشیها را دارد
و بوی هرزگردیهای شبانه شان
بر ما
یعنی بر تو فرود میآید
و چنگال نفرتشان می درد جگرهای کت بستگان را
از صخرهها بپرسید
از صخرههای خونین سؤال کنید
آتش چگونه شد با نیای ما ابراهیم؟
و یوسف
چگونه محبوب کنعان شد؟
و به صخرهها بگویید
این ما!
کت بسته بر بالاترین یالهایت
اینجا به انتظار نشستهایم
و هیچ جز زیبایی ندیدهایم در دشتی پر از سرهای بریده
و اینچنین است که جاودانگی
بر پیشانی ما میدرخشد.
۲۲اردیبهشت ۹۹