دوست دارم خلوتزیترین احساسهایم را بهپرواز درآورم، آنچه را که «کنونی» و «گذشته» است به سایهٔ خویش وانهم، خویشتن از آخرین ذرات خویش بتکانم، حتی بیجامه پوست، رها از وابستگیهای رسوبآور خاک، نیمشبی پرنیانآذین، یله در سپیدنای دستنخوردهٔ ماه، فاصلهٔ جغرافیا را درنوردم. رنگ پوست، جنسیت و قبیله خویش را برای همقبیلگی با انسان طلاق دهم.
دوست دارم تشنهترین تشنگیها را در مشک خویش فراگردآورم، با گام اشتیاق، لیلیکنان خود را از کوه ابوقبیس فراکشم و بوسه زنان بر خاراسنگهای زمخت آن، به غار حرا نزدیک شوم؛ آنجا که در زیر ستارهکوب رازناک آسمان مکه، تنها مردی شبنمقلب، با کائنات در پچپچ است. آنجا که تاریخ چون چشمهیی از آغاز جاریست. دوست دارم دوباره داغ شوم و آن آوای ملکوتی را، خود با گوش خاکی خویش بشنوم:
«بخوان!
محمد بخوان!
بخوان! بهنام آنکه آفرید
...
بخوان و پروردگار تو باکرامتترین است
آنکه آموخت با قلم
آموخت به انسان آنچه را که نمیدانست.
میخواهم ببینم محمد چگونه مردی بود که خدا به وجودش افتخار نمود و آن کلمات عشق را -در وجدی شگفت- بر زبان جاری کرد.
او تنها انسانی بود که غبار پای عروجش بر پیشانی کهکشانهای ناشناخته دوردست هنوز باقیست. میخواهم او را حس کنم؛ اویی که خاک را فراتر از تمام کائنات نشاند و تا آنجا در اشتیاق به حضرت دوست پیش رفت که هیچ فاصله نماند جز به اندازه دو سر یک کمان؛ بلکه کمتر. «قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی». (نجم ۹)
نازنین وجودی که نامش قرین سلامها، درودها و زیباییهاست. پیامآوری که جهان را تنها با کلمه فتح کرد؛ کلماتی برآمده از عزیزترین لحظهٔ قلب.
محمد، پیامبری که مکتب او با قلم و آموختن آغاز شد؛ یعنی با آگاهی و شناخت، و نخستین دشمن او ارتجاع برآمده از مرکب فشرده اعصار بود؛ آمیزه تعصب، تحجر و عشیرهگرایی کور، ضربشده در وحوشت ناخراشیدهٔ تاریخ.
محمد در عصری، فاطمه کوثر را بر زانوان نشاند و دست محبت بر سر کشید که دختر داشتن معادل دشنام بود و «وقتی یکی از آنان (مردان مسخ شده در ایدئولوژی بنیادگرای جنسیت) را به تولد دختری مژده میدادند، رویش از شدت خشم به سیاهی میگرایید...».
بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالأُنثَی ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَهُوَ کَظِیم.(حجز ۵۸)
آه! دوست دارم باز به آغاز برگردم، به رنگ سادهٔ شولای او که از جنس عطر گل سرخ است. به او که پناه نامش برای تمام عاشق بودن کافی است.
با آنکه بهنام دین او «سرها بریده دیدم بیجرم و بیجنایت»، با آنکه بارها هجاهای نامش را در زمینهیی از کبودی همسایهٔ دشنهها و خشونتها دیدم، و اینک در میهن من به اسم او و خدایش، زنان تا سینه در گودال کاشته میشوند و با سنگپارهها، مرگی دلخراش را تا نهایت زجر، از سویدای جان ضجه میزنند، و دستها قطع و چشمها از چشمخانه بیرون کشیده میشوند اما باورم نشده است. باورم هرگز نخواهد شد. این وصلههای موهن به دامان او و آیین رحمت و رهاییاش نخواهد چسبید. ارتجاع مسلح به خبث برای کشتن آیین رهاییبخش محمد، تنها راه را در سوءاستفاده از نام او دیده است. ایمان سپید من به این واقعیت بیخلل تاکنون لکهیی از شک برنداشته است.
دوست دارم، همنجوا با «صدای پای آب»، در کوچهباغهای خیال، باز به دیدار «سهراب» بروم و «چینی نازک تنهایی» او را «نرم و آهسته» و پایورچین پایورچین به ترک وادارم؛ تا با شعرهای بیمرگ او، دست در دست زمزمه کنم:
«من مسلمانم
قبلهام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیرهالاحرام علف میخوانم
پی قد قامت موج
کعبهام بر لب آب
کعبهام زیر اقاقیهاست
کعبهام مثل نسیم باغ به باغ میرود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است».
آری، من مسلمانم، اما قبل از آن یک انسان؛ انسانی در عصر جدید، آشنا با آزادی بیشائبه هر تحریف. انسانی با قلبی از دریا برای دوست داشتن؛ آینهٔ تمام ظرفیتهای انسان معاصر، رنگ من از خورشید، دربرگیرندهٔ تمام رنگهای رنگینکمان انسانی.
من مسلمانم، عشق من نام مانای محمد، بیگانه با زنجیر، زنستیزی، سربریدن، تازیانه و تحقیر. تعصب، بنیادگرایی و جهل. کاریترین زخمها را در جنگی مهیب و تمام عمر با ارتجاع و دین فروشی خوردهام. سر من بر دار، گواه صدق من است.
من مسلمانم، دین من امتداد و آینهیی برای انعکاس زیبایی آیینها. شعار من در آزادی اندیشه تا نهایت آن، این است:
لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ.(بقره- ۲۶۵)
من مسلمانم، یعنی انسانی تراز آزادی، عشق من محمد، زیباترین واژه عشق.
ع. طارق