«... انگار عمق فاجعه هنوز برایم جا نیفتاده بود. کسی مرده بود و برای من تصمیم مرگ داشتند...»
***
من واژهها را دستچین میکنم؛ الفباهایی که هویتم را در زمین و زمان میپراکنند...
من از دیوارهای سلولی که خفقان سُم ـ ضربههای اسبان جهل را بر گلویم تاخت میکنند، نگریختم؛
واژهها و الفباهای زندگی من، عدوی تاریخی است که وارونه به دنیا آمده تا مگر «عالمی دیگر ساخته شود وز نو آدمی».
کسی در زندان فکرهایش مرده است
و انسانانگاشتن من را عقیم است.
من مکافات کسب و کار مرگاندیشی او را
مشت بر سلول زمان میزنم؛
من یک زنم!
تنها صداست که میماند...
من از دیوارهای سلولی که خفقان سُم ـ ضربههای اسبان جهل را بر گلویم تاخت میکنند، نگریختم؛
واژهها و الفباهای زندگی من، عدوی تاریخی است که وارونه به دنیا آمده تا مگر «عالمی دیگر ساخته شود وز نو آدمی».
کسی در زندان فکرهایش مرده است
و انسانانگاشتن من را عقیم است.
من مکافات کسب و کار مرگاندیشی او را
مشت بر سلول زمان میزنم؛
من یک زنم!
تنها صداست که میماند...
س.ع.نسیم
3 آبان ۹۶