- شادی! گلها رو آب دادی؟
عمو محمود مثل همیشه از پلهها که پایین میآمد من را صدا میکرد. وسط راهپله میایستاد و کلاهگیساش را که برای تغییر قیافه از آن استفاده میکرد از روی میخ بر میداشت و از پایگاه خارج میشد. کلاهگیساش موضوع شوخی پایگاه بود. یکبار عمویی کلاهگیس او را روی سر سیما که از من کوچکتر بود (فکر کنم یک سال یا یک سال و نیم بیشتر نداشت) و چهار دست و پا راه میرفت گذاشت. سیما هم با شیطنت خاص خودش که همیشه همه افراد پایگاه را جذب میکرد با آن کلاه تند تند به اینطرف و آنطرف میرفت و صدای قهقه خنده از همه طرف بلند میشد. من عمو محمود را گم کرده بودم تا....
- نه خاله آقا گرگه این کارها رو نمیکرد!
شبها بین مادرم و خاله رویا (مامان سیما) نوبتی بود و هر شب یکی از آنها مامان ما میشد. خاله رویا خسته از سرکار میآمد اما هر شب مجبور بود داستان شنل قرمزی و آقا گرگه را برای چند صدمین بار برای ما تعریف کند. او در میانه داستان از خستگی به خواب میرفت و هزیان میگفت و من که تا تمام نشدن قصه نمیخوابیدم او را مجبور میکردم ادامه بدهد. آن روز که ما از پایگاه رفتیم شنیدم که خاله رویا روی راهپلهها افتاد و آنجا برای همیشه خوابید.
- چرا دیدی همسایه اونجاست علامت رمز در پایگاه رو زدی؟
فرمانده مهرداد حتی برای منهم که پنج سال داشتم نه تنها مهربانترین و دوست داشتنیترین عمو، بلکه فرمانده بود و از او حساب میبردم. آن روز بعد از خرید ماست برای پایگاه که مسئولیت من بود زنگ پایگاه را با همان رمز همیشگی که نشانه خودی بودن فرد پشت در بود زدم اما کارم یک اشکال بزرگ داشت، پسر همسایه کنار درشان ایستاده بود. در برابر پرسش او که چرا اینطور زنگ میزنم گفتم تا مادرم زودتر بیاید. اما چون این موضوع به جان افراد پایگاه مربوط میشد فرمانده مهرداد آنچه باید یاد بگیرم را با شیوهای که برای من مفهوم بشود به من آموخت.
وقتی سراغ او را بعد از آن روز که با عجله پایگاه را ترک کردیم گرفتم گفتند که فرمانده مهرداد پشت مبلها در اتاق پذیرایی همانجا که همیشه باید مرتب میبود، نزدیک شیشه پنجره تا آخرین گلوله جنگید و آنجا برای همیشه خوابید. قالی اتاق پذیرایی رنگ ارغوانیاش را از فرمانده مهرداد گرفت.
- وای من اینها رو نگه میدارم!
خاله فتانه نمیدانم چند سال داشت اما همیشه احساس میکردم همسن و سال من است. آخر خیلی با من بازی میکرد. جوان و شاداب، پراز انگیزه پر از مهربانی پر از آموزش. میگفت برای مردم باید فداکاری کرد. باید مهر ورزید و آینده را با آزادی به کودکان ایران هدیه کرد. او عاشق پسر کوچک دیگری بود که او را طلایی صدا میکرد. روزی که موهای طلایی را کوتاه میکردند خاله فتانه قسمتی از موهای او را لای دستمال گذاشت و برای خودش نگه داشت.
سراغش را گرفتم گفتند خاله فتانه عهد کرده بود روی پشتبام شعار بدهد و ۱۰مرداد سال ۶۱چنین کرد.
۱۰مرداد ۱۳۶۱. همه جا بهم ریخته و شلوغ بود. نمیدانم چرا فرمانده مهرداد و عمو علا این همه با هم دعوا میکنند. نمیدانم چرا مامان اینطور با عجله به اینطرف و آنطرف میدود. اصلاً چرا هنوز خورشید در نیامده اینقدر زود من را بیدار کرد. آخر سر من و عمو علا و مامان سوار ماشین شدیم. هنوز ماشین ما خیلی دور نشده بود که صدای شلیک و تیراندازی پشت سرمان شنیده شد. پایگاهمان در آتش سوخت.
عمو علا برای آن یاران، شعری سرود شاید اینگونه میخواست فرصتی را که در همراهی با آنها از دست داد جبران کند. مامان همیشه سفارش میکرد آن را حفظ باشم. هرازگاهی هم باید پیش مامان امتحان میدادم تا کلامی از آن یادها را فراموش نکرده باشم:
در بامداد ۱۰مرداد
از مرکز پلیس ضدخلق به واحد نجات
آونگ یکصد و پنجاه دو
آنجا روید آنجا شوید هر چه سریعتر
آنجا که ساعتی دیگر خشم و خروش خلق
با نعرههای مجاهدین خدا و خلق
با بمبهای ساعتی، با بمبهای ضربهیی قدیر
آتش به کاخ، کاخ جمارانیان یکسره ویران همی کند
و اینک حماسه آونگ آغاز خواهد شد.
صدای فرمانده مهرداد برخاست کهای یاران باوفا
امروز به جای هر سرود صبحگاه سرود شهادت خواهیم خواند
با نعرههای فتانه بر روی پشتبام شعار خواهیم داد
با خیزهای آهنین فریدون که میدود حرکت نظام جمع خواهیم دید
و رویا با خواندن وصیتنامهاش گلخند بر لبان سیمای کوچکش خواهد نشست
کهای سیما بشنو پیام عموها و خالهها
فردا با دستهگلی که عمو محمود برایت خریده است
با کودکان یکساله تا چندین ساله
به پیشواز رهبرمان مسعود خواهی رفت
سالها گذشت تا یک روز مامان به خیلی از تصویرهای مبهم ذهن من جواب داد.
- اگه گفتی امروز کی رو دیدم؟
- نمیدونم مامان. کی رو؟
- نه حدس بزن
- آخه چطوری حدس بزنم؟
- عمو محمود یادته؟ همون که همیشه سربهسرت میذاشت. بهت میگفت....
- آره، آره
- امروز داشتم از محلی رد میشدم دیدم برادری پشت میز نشسته اما چهرهاش خیلی آشناست. واستادم و نگاه کردم. او نهم سر بلند کرد و میخکوب شد. گفت من شما رو میشناسم؟ گفتم نمیدونم ولی برام خیلی آشنا هستین. خلاصه اون نشونی بده من نشونی بده یهو فهمیدم وای عمو محموده. خلاصه کلی ساعت با هم نشستیم و حرف زدیم. اون پایگاه که با هم بودیم رو یادته؟
- یکم
- اون روز صبح که ما با عجله رفتیم چون فهمیده بودیم که میخواد حمله بشه. یادته فرمانده مهرداد و عمو علا با هم دعوا کردن؟
- آره
- چون که فرمانده مهرداد به عمو علا میگفت برو و اون هم میگفت نه تو برو. آخرش فرمانده مهرداد بهش گفت بهت فرمان میدم سوار شو و برو. عمو محمود از اون روز صبح گفت. گفت که ما که رفتیم درست چند دقیقه بعد حمله شد. خاله رویا همه مدارک رو سوزونده بود دوید که بره طبقه بالا همون اتاقی که تو نباید توش میرفتی تا سلاح برداره اما تو راهپله تیر خورد. خاله فتانه همونطور که عهد کرده بود رفت پشت بوم و شعار مرگ خمینی، درود بر رجوی داد و اونجا تیر خورد. فرمانده مهرداد تو اتاق پذیرایی پشت مبلها موضع گرفت و جنگید و آخرش شهید شد. عمو فریدون و عمو محمود پریدن خونه همسایه. عمو محمود رفت زیر آشغالها و عمو فریدون پشت در. پاسدارها اونجا هم ریختن. عمو فریدون سه تا رو زد و بعد خودش تیر خورد. پاسدارها همه جا رو گشتن. هر جا رو شک کردن رگبار بستن حتی جا کولری رو اما زیر آشغالها رو نگشتن. عمو محمود قرص سیانورش رو شیکونده اما عمل نکرد. یادته عینک قطوری داشت؟
- آره آره
- عینکش هم شکسته بود. شب که شد و همه جا آروم شد اومد بیرون و دست به دیوار کورمال کورمال رفت در یه خونه اونطرفتر رو زد. از شانس هوادار مجاهدین بودن و کمکش کردن.
مامان نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. چند روز بعد کتاب شهدا را جلوی من باز کرد و خاله رویا را نشانم داد.
برای من اما همه چیز در مرداد ۶۱تمام نشد و باز هم ادامه داشت. مادرم (مجاهد شهید اکرم خواجوی که یارانش او را فرخنده مینامیدند) در ۳تا ۵مرداد ۶۷زیباترین دارایی زندگیام و وجودم بود و با جاودانه فروغها در سال ۶۷به خاک ایران رفت و جاودانه شد. شاید خداحافظی مامان با من ۵دقیقه هم نشد. اما در آن ۵دقیقه او به اندازه یک عمر به من آموزش داد. آن ۵دقیقه نقشهمسیر زندگیام شد.
سالها بعد وقتی از موزه شهدا دیدن میکردم جلوی عکسی ایستادم. آشنا بود آشنای آشنا. دوباره نگاه کردم اسمش با چهرهاش نمیخواند. جیغ زدم. عمو علا بود. همو که همیشه با فرغون در دست در اور میدیدمش و دنبالش میدویدم. آن اسم نا آشنا که در زیر عکس نوشته شده بود: محمد باقربیگدلی. پس او هم همراه مامان رفت! او هم جاودانهفروغ شده بود.
حالا فقط من مانده بودم و عمو محمودی که نمیدانستم کیست. من مانده بودم و فرمانده مهرداد و خالهها و عموهایی که همهشان اسم مستعار بودند و من نمیدانستم واقعاً آن دلاوران چه کسانی بودند. همیشه بهدنبال نامشان بودم. از خیلیها پرسیدم. خیلی کتابها را بهدنبال پیدا کردن ردی از آنها خواندم و جستجو کردم اما پیدا نمیکردم. سالهای زیاد در سالگرد ۱۰مرداد در یاد آن نامهای بینام بودم تا اینکه...
دقیق یادم نیست ۱۰مرداد ۸۸یا ۸۹بود وسط روز برای کاری به سالن غذا خوری رفتم. سیمای آزادی در سالن روشن بود. در حال صحبت با خواهری بودم که صدای سیمای آزادی توجهام را جلب کرد. برنامهای به مناسبت حماسه ۱۰مرداد بود. من همیشه احساس میکردم نسبت به این روز دینی دارم. ایستادم. عکسها و اسمها و باز هم همان سؤال همیشگی که آن عموها و خالهها چه کسانی بودند. در میان تصویرها و برنامه برادری از خاطراتش در آن روزها گفت. میخکوب شدم. حتی نفس هم نمیتوانستم بکشم. او داشت از همان نامها میگفت. داشت از همان پایگاه میگفت. وای یکی یکی. فرمانده مهرداد مجاهد شهید کاظم محمدی گیلانی، خاله رویا مجاهد شهید فاطمه اثنی عشری، خاله فتانه مجاهد شهید مریم خدایی صفت، عمو فریدون مجاهد شهید علیرضا حسینی. وای و خودش این همان عمو محمود است. زیر تصویر او نوشته بود: احمد بوستانی.
عمو محمود حرفش را با این جمله تمام کرد. از آن پایگاه تنها چند بچه زنده ماندند. دلم میخواست دنبال او بدوم و بگویم زنده ماندند نه فقط برای آن که زنده بمانند بلکه در ادامه همان نامها و یادها و برای همان مسیر. اما فرصت کوتاه بود.
۱۰شهریور ۱۳۹۲عمو محمود (مجاهد شهید احمد بوستانی) هم خودش را به یارانش رساند و من هرگز فرصت نکردم به او بگویم که آن نامها که رازشان را او برای من گشود، آنها که همه وجودشان را در نام سرخ مجاهد خلق خلاصه کرده بودند راه پر افتخاری را برای من گشود. راهی که به شرف تاریخ ایران تبدیل شد.
ز. فرخندی