728 x 90

آغوش پاک کوهستان

در سالگرد پیروزی انقلاب ضدسلطنتی،
به یاد و احترام مجاهد شهید، علی صمیمی،
از مسئولان جنبش ملی مجاهدین
در سنقرکلیایی و کرمانشاه
ع. طارق
 
دستی در تاریکی تکانم داد. چشم بازکردم‌ ، دستهای دراز باد، پردهٴ اتاق را به بازی گرفته بود‌ ، جعفر زیر گوشم گفت:
- بلند شو دارد دیر می‌شود الآن آفتاب می‌زند.
یادم افتاد که آن روز قرار است به قلهٴ کوه «دالاخانی» صعود کنیم. بلند شدم، سریع وضو گرفته، نماز خوانده‌ ، کفش‌هایم را پوشیده و کوله بارم را برداشتم. جعفر‌ ، فریدون‌ ، موسی و سایرین در کوچه‌ ، آمدنم را انتظار می‌کشیدند.

گلْ‌میخهای کفش‌هایمان بر سنگفرش تاریک کوچه طنین می‌انداخت. چند خروس‌ ، آوای تابدار و نقره‌ای خود را در دوردست‌ها‌ ، روی حجم تاریکی می‌پاشیدند. آسمان بی‌ابر بود و ستارگان در زمینه آن مانند پولک‌های نورانی‌ ، پیدا.

از شهر که دور شدیم‌ ، تا مسافتی فقط علفهای شبنم آجین و کرتهای آب در زیر پایمان گسترده بود. کم‌کم کوچه باغها، با بوی مست گلهای زرد سنجد نمایان شدند. وقتی به کوهپایه‌ها رسیدیم‌ ، فلق دمیده بود و پرندگان تک و توک به آواز در آمده بودند.

علی - طوریکه همه بشنوند- بلند گفت:
- برادران! تا آفتاب پهن نشده‌ ، باید به بالای قله برسیم‌ ، گرما که شروع بشود صعود غیرممکن است. خستگی‌ها را بگذاریم بالای قله در کنیم. الآن موقع راه افتادن است.

آنگاه کولهٴ خود را برداشت و راه افتاد. او میله‌ای دراز و نوک تیز به دست راست داشت و از آن برای بالا رفتن از صخره‌ها کمک می‌گرفت. گفته می‌شد زیر و بم کوه «دالاخانی» را کاملاً بلد است و چند شب‌ ، یکه و تنها در کوه سرگردان بوده، و آنسوی قله‌ ، نیز با یک پلنگ عصبانی مصاف داده است.

صعود به قله شروع شد. هر کس از گوشه‌یی خود را بالا می‌کشید. مدت کوتاهی نگذشت افراد پخش و پلا شدند. یکی جلو بود‌ ، دیگری پایش هنوز به دامنه نرسیده بود. چند نفر تک و توک و سریعتر از سایرین حرکت کرده بودند. علی گویی به فرجام وضعیت ما آگاهی داشت‌ ، ایستاد‌ ، لبخند زد و با صدای رسا گفت:
- هر کس هرجا هست‌ ، توقف بکند!
کوهنوردان مانند دانه‌های تسبیحی که ناگهان بگسلد و روی زمین پراکنده شود‌ ، هر کدام به گوشه‌یی رفته بودند.

- این صحنه را نگاه کنید. سرنوشت کسانی که بدون راهنما قدم به راه می‌گذارند‌ ، همین است. شما هنوز چند متر بیشتر راه نرفته‌اید‌ ، چرا از هم جدا شدید؟ تازه هیچ مانع جدی هم در مسیرتان نبود‌ ، دشمن هم نداشتید.

به هم نگاه کردیم‌ ، چند نفر از شرم سر پایین انداختیم‌ ، علی گفت:
- برگردیم و از اول شروع کنیم.
پرویز با دلخوری گفت:
- حالا نمی‌شه ما این بالا بمانیم، تا بقیه به ما برسند؟

مصطفی به جای علی جواب داد:
- برادران! ببینید، شما همه می‌خواهید به قله برسید. هدف یکی است‌ ، ولی خطرات فراوانی توی راه ممکن است پیش بیاید. پای یکی پیچ بخورد. یکی راهش را گم کند. دیگری از پرتگاه پرت شود. کسی را گرگ بخورد و‌ ... بنابراین برای تضمین رسیدن به قله باید دستجمعی کار کرد. برای کار جمعی هم باید نظم و تقسیم کار و راهنما داشت.

احمد پرسید:
- تقسیم کار ما چیست؟
علی کاغذی از جیبش در آورد:
- من قبلاً شما را سازماندهی کرده‌ام. می‌خوانم‌ ، کسی نظر دیگری داشت‌ ، بگوید:
مصطفی: جلودار
احمد: میان‌دار
رضا: عقب دار
مسئول دادن آنتراکت: کوروش
مسئول سرود: حسن
ترتیب نفرات در راهپیمایی:‌ ... .
در ضمن هر جای کوه نباید‌ ، مواد خوراکی خورد و هر چیزی را نباید خورد‌. زمان و حساب و کتاب دارد‌ ، همین‌طور دادن آنتراکت‌. هر یکربع‌ ، پنج دقیقه آنتراکت لازم است‌ ، هر کس فقط پا جا پای نفر جلویی می‌گذارد. آیا کسی سؤال دارد؟

***
کلاف زرد آفتاب داشت باز و باز تر می‌شد. پرندگان کوهی چهچهه سرداده بودند. نسیم خنکی می‌وزید و پوست را نوازش می‌داد. علی ناگهان برگشت. هاله‌ای از شادی روی قرمزی گونه‌هایش سایه افکنده بود‌ ، نگاهی به انتهای ستون - که منظم و با گامهای ریتمیک‌ ، صخره‌ها را می‌نوردید و پیش می‌آمد- انداخت‌ ، گویی بنا‌به تجربه، خوب می‌دانست که وقتی خستگی به ضمیر راه می‌یابد‌ ، حضور خود را تحمیل خواهد کرد و راهپویان را وادار خواهد نمود‌ ، از حرکت بازمانند‌ ، یا به درستی راه و یا در اساس به وجود قله شک کنند‌ ، از این‌رو فریاد زد:
- آهای بچه‌ها! کوه پیمایی بدون سرود نمی‌شود‌. سرود طول راه را کم می‌کند، باعث می‌شود خستگیها را فراموش کنیم‌. همه یکصدا با من:
«ای رفیقان‌ ، آی امان، قهرمانان!
ای رفیقان‌ ، آی امان، قهرمانان!
جان در ره میهن خود بدهیم بی‌محابا
از تن ما خون بریزد
از خون ما لاله خیزد
پر لاله و گل بشود همه جا چون گلستان
پر لاله و گل بشود همه جا چون گلستان
...»
فریاد ها در هم می‌آمیخت و به سینهٴ صخره‌ها می‌خورد و پژواک آن تا فرسنگ‌ها می‌پیچید. گویی کوه پیام را می‌نیوشید و با هزاران دهان‌ ، آن را بازپس می‌داد. آشکارا خون تازه‌یی در رگان همه به جوش می‌آمد و موها از شنیدن نخستین سرود جمعی بر اندام سیخ می‌شد. حس کردم کوه نیز هم‌آواز با ما سرود می‌خواند.

کوروش اعلام کرد:
- پنج دقیقه آنتراکت!
محمد متقابلاً گفت:
- جیرهٴ هرکس در این مرحله دو عدد خرماست.
علی:
- تا قله‌ ، دو منزل دیگر در پیش داریم‌ ، کوهنورد باید سبکبال باشد. نشستن‌ ، فقط برای نفس تازه کردن و ادامه پیمایش با انرژی جدید است. ما نباید در این مرحله زیاد به استراحت فکر کنیم. زیاد در یک جا ماندن‌ ، همان است، و سرد شدن و از صعود به بلندی صرف‌نظر کردن همان.

قله از پایین بزرگ و نزدیک به چشم می‌آمد؛ آن‌چنان که گویی با یک پیمایش نیم‌ساعته می‌توان به آن دست یافت. تا آن لحظه چهار ساعت پی‌درپی راه رفته بودیم.

محسن -که آثار خستگی در چهره‌اش نمایان بود- بعد از عبور از یک صخره‌ ، دست روی کمرش گذاشت و گفت:
- من یکی دیگر آمدنی نیستم‌ ، پایم گرفته‌ است...
سعید حرف او را پی گرفت:
- من هم حسابی خسته شده‌ام‌ ، نمی‌شه‌ ، این هفته از بالا رفتن و رسیدن به قله کوتاه بیاییم. همین جا محل خوبی برای اطراق و نشستن است.

علی که تیز و قبراق از تخته سنگی به تخته سنگ دیگر می‌پرید و ناخود‌آگاه‌ ، گاهی به قله و گاهی به همراهان خود چشم می‌دوخت و برای مراحل بعد طرح و نقشه می‌کشید‌ ، با شنیدن حرف سعید و محسن ایستاد:
- بچه‌ها! خستگی یک واقعیت است‌ ، ولی راه‌حل دارد. ما نباید اجازه بدهیم خستگی جسمی‌ در وجود ما تبدیل به خستگی روحی بشود. اجازه دادن به خستگی روحی باعث می‌شود‌ ، کوهنورد اول به توانمندی خودش و دیگران‌ ، بعد و در ادامه تسلیم به خستگی‌ ، به راه و ضرورت فتح قله شک کند؛ و فاجعه این‌جاست. ما این همه سختی را به جان خریدیم تا به قله برسیم. شیرین‌ترین لحظه رسیدن به ستیغ کوه است. وقتی به آن برسیم‌ ، همهٴ خستگی‌ها از تن در می‌رود. ما نود درصد راه را آمده‌ایم‌ ، در پیمایش ده درصد باقیمانده، باید سراپا انرژی بود. بارهای اضافی خود را بین دیگران قسمت کنید. الآن در نقطه‌یی هستیم که نه با توان عضلانی که با عشق ورزی و کمک به هم می‌تونیم قله را فتح کنیم.

ستون که دوباره راه افتاد، دیگر از خستگی خبری نبود.

***
اشعه‌های طلایی آفتاب با آسمان لاژورد‌فام می‌آمیخت و رنگ دلپذیری به‌وجود می‌آورد. هر چه به آسمان نزدیکتر می‌شدیم‌ ، آن رنگ، شفاف و شفاف‌تر می‌شد. عقاب تنهایی‌ ، با بال‌های گسترده و چشمان مغرور‌ ، بر تارک قله‌ ، چشم در چشم آفتاب‌ ، بیکرانگی یکدست اوج را حراست می‌کرد. آنجا هوا به گونه‌یی دیگر بود. کم‌کم صخره‌های خاکستری و آبی رنگ‌ ، جای خود را به برف‌های دست نخوردهٴ ستیغ داد‌ ، این برف‌ها در تمامی ‌فصول روی گردن و کاکل کوه - مانند تاجی از نقره- می‌درخشیدند و از یک زمستان به زمستان دیگر منتقل می‌شدند‌ ، گویی دستان گرما را به آن اوج ها راه نبود، و قانونی بالاتر از ابرها‌ ، آنجا حکم می‌راند.

احمد به شوخی گفت:
- اگه هوا ابری بود الآن سرِ ما توی این نقطه از قله‌ ، مثل کوه دالاخانی بالاتر از ارتفاع ابرها بود.

رضا دست برد و تکه‌ای از برف بکر قله را کند و به دهان گذاشت‌ ، آنگاه خندید و گفت:
- چقدر سفید و پاک است! به پشمک می‌ماند.
- زیاد نخور بدنت عرق کرده‌ ، سینه پهلو می‌کنی.
این صدای پرویز بود - که بنا‌ به مسئولیتش- دائم مسائل پزشکی را برای سلامتی گروه‌ ، یادآور می‌شد. علی که در مسافتی جلوتر از گروه صعود می‌کرد‌ ، به نقطه‌یی از کوه که رسید‌ ، ایستاد و ناگهان به‌طرزی شوق آور و انگیزاننده‌ فریاد زد:
- بچه‌ها رسیدیم‌. عزم شما، بالاخره قلهٴ برافراشته دالاخانی را فتح کرد.

رضا گفت: «هورا!».
بقیه محکم دست زدند.
منصور در وقفة کوتاه پس از فرو کش کردن صدای کف زدن از خود بیخود شد:
- وه! تا حالا نمی‌دانستم عقاب چرا این‌قدر مغرور است‌. آنجا را نگاه کنید!

همه بی‌اختیار برگشته، به سمتی که او نشان می‌داد‌ ، چشم دوختیم:
زیر پایمان انحنای گردهٴ قهوه‌یی و سبز زمین بخوبی دیده می‌شد‌ ، تا آن هنگام‌ ، وقتی در سطح زمین چشم به پیرامون می‌انداختیم‌ ، در چشم‌انداز، تنها پدیده‌های محدودی را می‌توانستیم ببینیم‌ ، اما در بالای قله‌ ، تا مسافت‌ زیاد‌ ، روستاها‌ ، شهرها‌ ، کشتزارها‌ ، باغ‌ها‌ ، جویبارها و درختان -چون فرشی رنگارنگ - زیر پا گسترده شده بودند و ما، مانند خدایان- از فراز کنگرهٴ کاخ بلند مرتبهٴ خویش- بر قلمرو حاکمیتمان، با طمأنینه می‌نگریستیم.

ابوالقاسم:
- اگه من جای قله بودم‌ ، همیشه از فخر سرم به آسمان می‌سابید از این‌جا شهرها عین قوطی کبریت دیده می‌شوند. وقتی آدم این‌جا می‌آید، تازه به گوشه‌یی از قدرت خدا پی می‌برد.

علی به دور ستان نظری انداخت و آهسته زیر لب زمزمه کرد:
«حنیف» می‌گوید:
- کوهستان، همیشه آغوش مردان پاک است.
این جمله چند بار در ذهنم پژواک انداخت‌ ، یادم می‌آید یک بار نیز در جمع از علی پرسیدم: این «حنیف» که گفتی کیست‌ ؟ اما علی با عوض کردن موضوع صحبت‌ ، پاسخ نداد و دیگران نیز به طرز معنی داری سکوت کردند. احمد پا برهنه وسط این غائلة بیصدا دوید و بحث را منحرف کرد:
- بچه‌ها اگه کسی توانست یک دقیقه تمام دستش را توی چشمه دالاخانی بگذارد و دستش یخ نزند، من به او جایزه می‌دهم... داوطلب نبود؟

محمد حرفش را قطع کرد:
- تا ده دقیقه دیگه ناهار آماده‌ است.
علی از جایش بلند شد:
- برادران! می‌خواهیم قبل از ناهار‌ ، نماز را به‌صورت جمعی برگزار کنیم.

***
پس از دو شبانه روز‌ ، آنگاه که از خلوت‌گزینی در آغوش منزه کوهستان‌ ، به سوی شهر‌ ، در دامنه‌ها هبوط کردیم‌ ، دریافتم چیزی از جنس هوای پاک کوهستان در خون جوانم لانه کرده است و می‌توانم اندکی دریابم‌ ، چرا پیامبران و و پاکان به غارها، در بلندای کوهستان - آنجا که جز ستاره و عقاب و توفان نمی‌زید- پناه می‌برند. بدون این‌که بدانم‌ ، قدم به جمع مردان پاک و آموزشهای مقدماتی برای انقلابی شدن گذاشته بودم. کوهپیمایی آغاز این آموزش بود.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/fa87be7c-e091-4812-af2d-834fda0cba77"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات