در سلسله قسمتهای پیشین این حماسه تاریخی که با قیام هجر بن عدی، مرگ معاویه، به قدرت رسیدن یزید، سرتافتن حسین بن علی از بیعت با یزید، هجرت امام به مکه، نامهنگاری مردم کوفه به او، تعیین عبید الله بن زیاد به امارت کوفه با حفظ سمت والیگری بصره آشنا شدیم و اکنون ادامهٔ این حماسه...
مردانی تکیده که خسته و غبارآگین، نان سفرهٔ خالی بر چو بدست و مشکی در مشت، از صحرا باز میگشتند به چشم دیدند؛ کودکان تیله به دست بازیگوش نیز؛ و هر آن که میخواست ببیند نیز میتوانست دید که از ملتقای آسمان دراز دامن و کویر تنبرشتهٔ درازْخواب، نقطهیی نمایان گشت... چه میتوانست باشد این ناگاه آمده؟! این ناخوانده میهمان؟!
تا فروغلطیدن طشت مسی آفتاب در پشت شانهٔ نخلزار تنک، هنوز مسافتی به اندازهٔ دو سر یک کمان باقی بود.
کودکان به سرا دویدند و حیرت کوچک خود را در چهرهٔ مادران دواندند. مادران، دست از رفت و روب کشیدند و سایهٔ گنگ اضطراب سیمایشان را به همآورد. خبر، دهان به دهان در کوچه دوید. آنان که پا بر گردهٔ نخلها نهاده و خود را فراکشیده بودند، از آن فرازنا به سختی میتوانستند دید که آن نقطهٔ سیاه، سوارانی چند را ماند؛ نشسته بر کوهان خرامان شتر.
نقطه، نمایان شد و نمایانتر. چه بود بر پشت یکی از شتران که شتر اینچنین با وقار پای بر رمل میکشید؟ و در رفتار چنان بود که گویی میخواست تشخص خود را بنمایاند؟...
از دیدبانان کنجکاوِ چسبیده بر کاکلِ نخل، با تجربهترین آنها، شوقناک فریاد زد:
- هودج است. بر پشت شتر پیشین هودجی نهادهاند.
- هودج؟!
- آری.
در این فکر بود که مشاهدهٔ هودج را چه گمانه زند، ناگهان صدایی کشدار و نازک، شاید از سرایی، یا شاید از دیگر جا، در هوا پرکشید:
- این هودج حسینبنعلی است، مردم!
- حسینبنعلی!؟؟
- چرا که نه، مگر نه منتظر اویید؟
و چنان به قطعیت این را گفت که دیگرانش باور کردند و صدا بود که از آن پس به همصدایی او پژواک میانداخت در گوشها:
- حسینبنعلی، مردم کوفه!... حسینبنعلی!... رسید.
آنکس که در سرا بود به کوچه شتافت؛ آن که در کوچه، به میدانچهٔ شهر و آن که در میدانچهٔ شهر، تمام قامت نگاهی شد، تمام گشاده مردمک.
آفتاب نشسته بود. هودج، با شرابههای سبز پردههایش، آویزان در نسیمِ خفیف غروب، نزدیک و نزدیکتر شد. چشمان مشتاق نزدیک شدنش را مینگریستند و میگریستند. گویی هر گامی که شترهودجدار برمیافشاند، نه بر سینهٔ رمل، که بر سویدای دل استقبالکنندگان بود. گامهایش طبلی کوبان بود و با هر کوبش، قلب را از سینه به حنجره میکشاند و شوق را بیتاب میکرد.
***
چگونه مردی است حسینبنعلی؟ چه سیمایی دارد و چه بالا و بری؟ چگونه رفتار میکند، قهرمانی که کوفه روزها بود که در تبِ دیدارش شیداوار میسوخت؟... آنان که سالخوردهتر بودند، پدرش، علی را دیده بودند؛ علی، سادهمردی بیپیرایه و آلایش، بیطنطنه و دورباش کورباشِ حاکمان معمول. در همین کوچههای خاکی کوفه بر زمین مینشست و با مردم میجوشید. در همین نخلستانها چاه میکند و خاک سخت را شخم میزد تا معیشتی اندک را متکی به بازوان ورزیدهٔ خویش باشد.
...
شترِ جلودار نزدیک و نزدیکتر شد. ساربانی سیهچرده و تنومند، پوزبند آن را به دست داشت و تیغی کجدم بر میان بسته بود؛ کاردی دستهعاج نیز. بیتبسمی بر لب، به جمعیت مینگریست و از همان نخست، با چشمان ریزش، در جستجوی کوچهیی برای عبور شتر بود. پانزده شترسوار دیگر پساپس هودج، دست بر قبضهٔ تیغ پیش میآمدند؛ با اندک فاصلهیی از آنان، هودجهایی چند، حامل زنان و کودکان. پردهٔ هودج پیشین، اندکی با بیتابی فضول نسیم غروبدم، به کناره رفت. پرندهٔ شوق بر سر جمعیت پرکشید و صدای جیغ زنی؛ شاید همان زن:
- این حسینبنعلی است. پدر و مادرم فدای تو باد!
ردایی سپید پوشیده بود، دستاری مشکی و برقعی نازکتر از حریر، بر صورت. پردههای سبز هودج، در تاریک ـ روشن غروب، از او هالهیی مقدس میپراکندند. سخن نمیگفت و حرکتی نابشایست و شتابناک از او دیده نمیشد. در پاسخ به استقبال بیشائبه و هیجان مهارگسستهٔ خلق، فقط به شیوهٔ شاهان، به نرمی دست تکان میداد و میگذشت.
...
- راه دهید مردم!... راه، هودجنشین خسته است و نیازمند آسایشی. دیدار را در روشنای روز وقت هست.
ساربان سیهچرده این گفت و متعاقب آن، جمعیت را با خشونتی شگفت و غیرقابل باور کنار زد. هودج از پیش و سواران برق در نگاه گرداگرد آن و مردم در پس، از کوچه گذشتند. کجاست مقصد هودج؟ آیا خانه مختار؟ آیا مسجد کوفه؟... و هر کس آرزو میکرد کهای کاش در خانهٔ او باشد. یکی به مسلمبنعقیل خبردهد... راستی کجاست مسلم؟... مگر نباید او پیشتر از خلق به مولای خویش خوشآمد گوید؟! آخر مگر نه قاصد اوست؟
هودج از پیش و مردم از پس... نه خانهٔ مختار و نه خانهٔ مسجد، ساربان راهشناس و وظیفهفهم، از میانبر، به سوی کاخ کوفه شتافت.
شب اینک تتقِ قیرگون بر سر شهر گسترانده بود.
پچپچهٔ مردم:
- چرا به سوی کاخ؟!
و پاسخی چند آمیخته با ابهام:
- میرود که حکومت را از نعمان بنبشیر بازستاند...
کمانداران سنگرگرفته در پشت کنگرههای کاخ نیز هودج را دیدند. نعمان با دستار آشفته، و ردایی به تعجیل برافکنده بر دوش، بر بام ظاهر شد و فرمان داد درهای کاخ را قفلآویز کنند. جمعیت، یکصدا خروشید:
- نعمان! در قصر بگشای! حسینبنعلی آمده. این نه رسم پذیرایی از مهمان است.
نعمان: ای حسین! به هر جا خواهی رو و مرا آسوده گذار!
مردم [با خشم]: ای جیرهخوار دمشق! جانمان به لب رسیده است، اگر در نگشایی، خود خواهیمگشود.
هودج همچنان با آرامش پیش میآمد؛ تا جایی که به محاذات در اصلی کاخ رسید. دهانهدارِ شترِ حامل هودج دقالباب کرد. صدایی از پشت در با تغیر گفت:
- دورشو!... اگر نه...
یکی از محافظان هودج آمرانه پاسخ داد:
- کلون کردن در کاخ، بر روی امیر بصره، امیرالمؤمنین یزید را به خشم میآورد. همان که گفتم، در بگشای!
مسلمبن عمرو، میانسال مردی از مردم ـ که چسبیده به هودج راه میرفت ـ این گفتگو را شنید. عقبگرد کرد و با قوت تمام فریاد زد: آی مردم این حسینبنعلی نیست، عبیدالله بنزیاد است، ما رکب خوردهایم، رکب....
از سواران، یکی از آن میانه جدا شد و ـ با خشم ـ تازیانهٔ شتردوانیاش را بر گردهٔ مرد فرود آورد:
- خاموش! تخم جن!
مرد خود را از زیر تازیانهٔ او بیرون کشید و مانند شهابی سوزان در جمعیت دوید تا مشتعلشان سازد. صدای او به سرعت در جمعیت تخم گذاشت و تکثیر شد.
- این عبیدالله بنزیاد است... رکب خوردهایم مردم!
با شنیدن نام ابنزیاد، رنگ از چهرهٔ نعمان بنبشیر پرید و رعشهیی خفیف بدنش را به لرزه درآورد. چشم ریز کرد و از بلندای کاخ به هودج نگریست. ابنزیاد، گرفتار در متنی از خشم روبه فزونی مردم، صبر از کف بداد.
- نعمان! در بگشای! منم عبیدالله.
- در بگشایید!
کلون کنار رفت. ابن زیاد، دستپاچه از هودج پایین پرید و از قاب در گذشت.
کسی از جمعیت با تحسر نالید و دست بر دست کوفت:
- حیف شد. طعمه از دام پرید. وای بر ما که او از غفلتمان سود جست.
ابنزیاد با خشم از درون قصر نهیب زد:
- نعمان! سوارانت را بفرست این بیسر و پای مردمان فضول را از گرد قصر پراکنده کنند.
فوج ـ بیرون آمده و با شمشیر آخته بر مردم تاختند. آن شب تا دیرگاه از پشت دیوارهای کاخ ـ آمیخته با شیههٔ اسبها و هیهی سستی پذیر سوارکاران ـ این نالة حسرت آمیز به گوش میرسید:
- اگر میدانستیم اوست، بیگمان سربهنیستش میکردیم، حال باید بر جانمان بیمناک باشیم.
***
شغالی از دوردست شیون کرد و تَف باد شبانه، پسماندههای آن را از طاقدیسهای کاخ، در تالار ریخت؛ و عوعوی ولگردانهٔ سگی چند، شاید ربودن طعمهیی را از دهان یکدیگر، در زمینهٔ آن.
چند شمع درشت، در شمعدانهای زرین آویزان از رواق، موی و ابرو و صورت گردآمدگان را به اکلیلی چرب، اندوده بود. در اعماق چشمهای تازه از خواب برخاسته ـ و هنوز چروکناک و قرمزـ کژدمی از توطئه و هراس، دم میجنباند:
- شما شیخکان، رؤسای قبایل و بزرگان کوفهاید؟
صدایی چند از ته چاه:
- آری... آ...ری...
عبیداللهبنزیاد نگاه غضبناک خود را در چشمخانه چرخاند:
- مرگتان باد! ریزهخواران ناسپاس. چگونه است که در سرتاسر امپراطوری قوی شوکت امیرالمؤمنین یزید، از شرق تا غرب و شمال تا جنوب، کسی را بیاجازهٔ امیران، مجال نطق کشیدن نیست اما در کوفه [صدای خود را بالاتر برد] از صدای نعل اسبان حکومت، طفلان بیسرو پای و مف خشکیده بر منخرین نیز نمیهراسند... [به چهرهها با تعمق نگریست]... در سایهٔ مدارای نعمانبنبشیر، گندم این دیار، صیفیجات خوش آب و رنگ آن و شیر و چربی دامهایش خوب به مزاقتان چربیده است. سْر و مْر و گنده میچرید و آب به زیر پوست میاندازید آنگاه لُغُز حکومت میخوانید؟! [صدایش را خشمناکتر کرد].... این است سزای نیکی ولینعمت خود؟! حال حسین را به امارت میخوانید و برای پادشاهی او تاج میتراشید؟! [پس از مکثی، شروع به قدمزدن کرد]. احوال عشیره را باید از رئیس عشیره شناخت. یا از عشیرهٔ خود بیخبرید یا خود سلسلهجنبان فتنهاید... اگر بیخبرید، چه جای دعوی ریاست و بزرگی! زنان دوک به دست، از شما باعرضهترند. [به گزندهترین و خیرهترین شکل، دوباره در چشمها نگریست]... کدام؟... هان!... کدام؟
در سکوت کشدار و کشنده، نفسها در سینه حبس شده بود.
- برای من برداشتن سر از ساقهٔ گردن و چزاندن پوست با شلاق، سادهتر از نوشیدن جرعهای آب گواراست. اگر خواهم، تمام کوفه را توانم به خون کشید و تمام نفوس آن را توانم از دم تیغ گذراند. لشگری کینهجو، فزونتر از ریگهای بیابان، بهزودی از دمشق خواهد رسید. خود دانید. یا به دست خویش، این فتنه را برخواهید چید یا من خود اقدام خواهم کرد.
در این هنگام پردهٔ تالار کنار رفت. مأموران کندهای بزرگ را با پا به داخل غلطانده و خود بیرون رفتند. با دیدن آن، چشم حاضران در بهت فرورفت. دیری نپایید، بلندقامت مردی نیمبرهنه، با صورتی درهمریخته و خونآلود، با خشونتی شگفت به درون تالار هل داده شد. مأموران با لگدی چند بر تهیگاه مرد، او را از جاکنده، بر کُنده فروافکنده و دست و پایش را در دستکندها و پاکندهای کنده سخت فروبستند. آنگاه جلادی تنومند با روبندهای مشکی و خوفناک نمایان شد. با اشارهٔ ابنزیاد تازیانهای چرمباف فرارفت و با شدت تمام بر پوست برهنه پشت محکوم فرودآمد. ضجهای دردناک در تالار وزیدن گرفت. خون از دو سوی خط کبود عبور تازیانه به اطراف شتک زد. تازیانهٔ دوم با بیرحمی غیرقابل باور، درست بر نقطهٔ پیشین فرود آمد. ترس در چشمهای ناظران این صحنهٔ دهشتناک خانه کرد و هر یک از تصور جایگزینی خود به جای محکوم نگونبخت، بر خویش لرزیدند.
ابنزیاد زهرخند به لب و خونسرد، شروع به قدمزدن کرد.
- عقوبتی است خفیف، آنکه را که به سپاهیان حکومت بیحرمتی کرده باشد.
...و ضربهها ادامه یافت.
در متنی از وزیدن موسیقی خوفآور شلاق و ضجهکوب ترحم برانگیز محکوم در گوشها، ابنزیاد نگاه دریدهٔ خود را دوباره بر چهرههای ترسخوردهٔ حاضران کوبید. آنها به صرافت سر به زیر افکندند و دیده بر بستند.
- چه کسی به فرستادهٔ حسین پناه داده است؟
دوباره قوسی از زوزهٔ شلاق در هوا.
و باز نالهای از ژرفنای نای محکوم، در گوشها.
- چه کسی؟
...
- آیا به زبان مجوس باید گفت یا عبری؟
سکوت سنگین، میان فرودآمدن دو ضربهٔ تیز شلاق.
نعرهٔ ناگهانی ابنزیاد:
- این آخرین اخطار من است... چه کسی؟
تازیانه در آستانهٔ آوارشدن بر شیار پر شرهٔ خون بود که صدایی مچاله شده در تنگنای گلو، در هوا سرید.
- هانی.
...
تازیانه دوباره بالا رفته بود. در مکث بین آخرین نقطهٔ صعود و اولین لحظهٔ سقوط، دست آمرانه و افراشتهٔ فرزند زیاد، آن را در همانجا خشکاند.
- هانی؟!... هانیبن عروه؟!
- آری.
نیشخندی شیطانی گوشهٔ چپ لب پایین ابنزیاد را اندکی بازکرد:
- در کدام گوری است و چه میکند؟ چرا دعوت مرا به او نرساندهاید؟
همان صدا:
- روزها بر در سرای نشسته، تبلیغ حسین میکند و خلق از او حساب میبرند.
ابنزیاد دوباره قدمزدن آغازید. صدای اصابت چکمههایش بر خشت ـ فرشهای کاخ، چون منقار دارکوبی عظیمجثه، طنین داشت و گویی نه بر کف کاخ، که بر سقف جمجمهٔ حاضران فرود میآمد و پیاپی در خونشان بیم میریخت و قلبشان را از اضطراب میآکند.
- هانی را من رام خواهم کرد، او با من [بعد از مکثی] اما از اینگونه اسامی نزد شمایان بسیار است، تا آنها را فاش نسازید در گروگان منید... بدون اجازهٔ من آب نخواهید نوشید، نان نخواهید خورد و خواب بر پلکهایتان حرام است. ملک و مالتان در تیول من است. روی همسر و فرزندانتان را نخواهید دید تا آنچه اراده کردهام برآورده شود.
در همانحال فریاد زد:
- رئیس نگهبانان!
صدای گامهایی شتابناک بر خشت ـ فرشهای کاخ شنیده شد. کسی نفسزنان بر آستانهٔ تالار خبردار ایستاد.
فرزند زیاد ـ بینگریستن به اوـ آمرانه گفت:
- از این ساعت نگهبانان بسیار بر راهها بگمارید. احدی نباید بدون اذن من، به کوفه وارد یا از آن خارج شود. میخواهم حتی جنبش یک کلپاسهٔ خرد نیز از نگاه تیز دیدبانان مسیرها پوشیده نماند. بروید و در سراسر کوفه و حومهٔ آن؛ در قریهها، سیاهچادرها، کورهراهها، نخلستانها، بادیهها و در هرکجا جار بزنید و بگویید که لشگر گران امیرالمؤمنین یزید، در چند فرسخی کوفه است و عنقریب چون تندبادی خشمناک به اینجا بوزد، متمردان را گردن زند، و خانههای فراوان را لگدکوب سم ستوران سرکش خود نماید.
رئیس نگهبانان، دست بر سینهٔ خود گذاشت و تا کمر به احترام خم شد آنگاه برای اجرای فرمان، عقبگرد کرد.
ابنزیاد دوباره به سوی بزرگان کوفه چرخید:
- شما مهتر قبیلهاید و آشنا به سلیقه و اندیشهٔ خلق، یا خود، قبیلهٔ خویش را از حسین رویگردان خواهید کرد، یا من ـ با شمشیر کج ـ راستشان خواهمگردانید. صحت نیت شما، از فاش کردن اسامی بیعتکنندگان با مسلم، برای من آشکار خواهد گشت. [لحن خود را اندکی نرم کرد] البته در آنصورت، من برای شما، نزد امیرالمؤمنین یزید شفاعت خواهم کرد؛ و قبول این شفاعت، بیپاداش نخواهد بود. [بعد از چند بار قدمزدن، دوباره به لحن قبلی بازگشت]: حال خود دانید. [از روزنهٔ رواق، به آسمان نیمهشب نگریست و ادامه داد]... تا خروسخوان، دانگی بیش باقی نمانده است. وقتی من بازگردم، با شمشیری برکشیده خواهم بود. اگر بر رأی پیشین باقی مانده باشید....
***
ـ معقل!
ـ معقل!
صدای گامهایی شتابزده، در سرسرای کاخ پیچید. غلامی سیاهچرده و بلنداندام ـ نفسزنان ـ در برابر ابنزیاد خبردار ایستاد.
ـ معقل!
ـ در خدمتم، مولای من!
ـ تو را به کیاست، پنهانکاری و رازپوشی میشناسم. آفتاب نزده از قصر خارج شو و خود را در صف هواخواهان حسین جازن. میخواهم بدانم اطرافیان پسر عقیل کدامند و او در منزل کدامیک از کوفیان مخفی است. سران کوفه میگویند در خانهٔ هانی است اما بهقول اینان، هنوز باورم نیست. نیک تحقیقکن و روزانه به من خبرآر! [سر خود را نزدیک گوش او برد] در روشنای روز، تو را در حوالی قصر، احدی از مردم نباید ببینند. اگر آنچه گفتم، برآورده کنی، پاداشی نفیس تو را خواهد بود.
برقی در چشمان معقل درخشید:
- اطاعت مولای من! کار، آن گونه پیش خواهد رفت که شما اراده کردهاید.
ابن زیاد، خرسند از این تصمیم، مسلم بنعمر باهلی و شریکبناعورحارثی، ملازمان رکاب خود را طلبید و به تالار برگشت.
محمدبناشعث داشت با اشراف و سران قبایل رایزنی میکرد، چون چشمش به ابن زیاد افتاد، ناشیانه دست بر سینه نهاد و کلماتی چرب و ترسخورده را، بهنمایندگی از سران قبایل بر زبان راند:
- رای ما همان است که امیر ـ عمرشان دراز باد! ـ اراده کند.
ابن زیاد چینها و گرههایی را که تا این هنگام ـ برای افکندن رعب و هیبت در دل مخاطبانش ـ بر پیشانی و ابرو بسته بود، گشاد و قهقهه زد:
- میدانستم. از بزرگان جز این شایسته نیست.
خندان و سخاوتمند، رو به مسلمبن عمرو و شریکبن اعور کرد و گفت:
- بگویید غلامان شراب و طعام بیاورند. این چگونه قصری است که میهمانان را در آن لب تشنه و اندرون تهی نگاه میدارند. نعمان بنبشیر بدرههای زر سره را برای کدامین مصرف، کنز نموده است؟
***
شب، از نیمه بر گذشته بود. سه ضربهٔ یکنواخت و پرطنین بر در سرای خورد. شیههٔ اسبی با صدای تهی کردن پا از رکاب و اصابت نوک غلاف شمشیر بر قاچِ زین، به گوش خورد. مسلم بنعقیل سر از رقعهیی که در دست داشت، برداشت و با نگرانی از هانی پرسید:
- میهمان داریم؟!... قرار است شبانه کسی به اینجا بیاید؟؟
هانی [نگرانتر از او و در تلاش برای تمرکز ذهن]:
- نه!
ضربات دوباره با همان نواخت تکرار شدند. کسی فریاد زد:
- باز کن هانی! میدانیم که در سرایی... باز کن! امیر عبیداللهبن زیاد به عیادت تو آمده است.
هانی جهاز شتری را در گوشهٔ غرفه بود، به نزدیک دریچه کشاند، با چالاکی خیرهکنندهای ـ که از سن و سال او بعید مینمود ـ از آن بالا رفت و سراسر کوچه را با دقت نگریست.
در پرتو نورِ مات ماه، پرهیب چهار مرد، یکی سوار و سه دیگر پیاده؛ دهانهٔ اسبهایشان در دست، پشت در خانهٔ او دیده میشدند. ناگهان اندیشهیی درسر هانی جوانه زد. پیهسوز کمسو را از کنار مسلم برداشت و با کلماتی مرتعش گفت:
- برادرم مسلم! با شمشیر کشیده، پشت این پرده نهان شو! به خدا سوگند، این مرد را دیگر در چنین حالی، با کمترین قراول، بیحدم و حشم انبوه و بدون حفاظ دیوارهای کاخ نخواهی یافت. چون دست بر هم زدم، بیرون آی و کار او را یکسره کن!
مجال گفتگو نبود. مسلم شمشیرش را کشید و خود را در زاویهٔ تاریک اتاق، پشت پستویی که از آن پردهیی نازک آویزان بود، نهان ساخت.
صدا دوباره غرید:
- هانی! آیا این رسم نواختن امیر است؟!
هانی ـ در تلاش برای ضعیف و بیمار نشان دادن صدای خود ـ از درون اتاق نالید:
- آیا از اهل خانه کسی بیدار نیست که در به روی امیر بگشاید؟
اجازه صادر شده بود. یکی از پسران او، از اتاق مجاور بیرون دوید و با کلون در به بازی پرداخت تا به پدر فرصت کافی برای عادیسازی داده باشد.
امیر کوفه، پشت در کلافه و عصبانی ایستاده بود. با شنیدن صدای در، از اسب پیاده شد و دهانهٔ آن را به یکی از همراهان خود سپرد و به او گفت:
ـ دو نفر بیشتر با من به اندرون نیایند. اما بام و اطراف خانه را خوب محاصره کنید. سایر سواران کوی را قرق کنند. آهسته بجنبید که کس را خبر نشود. [وقتی پسر هانی را مقابل خود دید، حرف خود را دزدید و با لحن نرم گفت]:
- فرزند برادر! ما را به بالین پدرت راهنمایی کن!
نرسیده به اتاق هانی ـ طوری که او نیز بشنود ـ گفت:
- شنیدهام بزرگ قبیلهٔ مذحج بیمار است.
پسر هانی از پیش میشتافت و راه را در تاریکی مینمود. در را گشود و خود کنار رفت. در قابِ لت نیمگشادهٔ در، عبیداللهبنزیاد، هانی را دید که در بستری ـ به تعجیل بر زمین فرششده ـ نیم خیز است؛ وبا چهرهیی دژم و پرآژنگ او را مینگرد. از همانجا بلند سلام داد و دو محافظ خود را پیش فرستاد آنگاه با تأنی، موزهٔ ابریشمکار از پای کند و دنبالهٔ ردای فاخرش را با وسواس به دست گرفت و از در عبور کرد.
هانی جواب سلام او را داد و پسر را گفت:
- برای امیر شیر گرم و رطب تازه بیاور!
و خواست از جای برخیزد تا در عین تظاهر به بیماری، به امیر نیز اسائهٔ ادب نکرده باشد... اما ابنزیاد نگذاشت. هانی امیر را به نشستن دعوت کرد و خود دست به اطراف یازید و مخدهای از لیف خرما فراچنگ آورد، به پشت خود نهاد و به دیوار تکیه داد. در آن حال، با خلجان چشم به زاویهٔ تاریک اتاق دواند؛ آنجا که مسلم با شمشیر آخته برپای ایستاده بود. فاصلهٔ آن محل، با امیر کوفه، چند گام بیش نبود. اگر پرتو روز بر اتاق میتافت، شاید میشد برجستگی بازو و تیزی شمشیر فشرده بر مشت او را تشخیص داد. اگر محافظان ـ که به هر حرکتی با چشم مشکوک و تیز مینگریستند ـ از جای میجنبیدند شاید بدنشان به بدن مسلم میخورد و متوجهش میشدند. اگر سکوت دیر میپایید، شاید صدای نفسزدن و حتی عبور ملتهب خون را در عروق مسلم مینوشیدند؛ و اگر گفتگویی به میان کشیده نمیشد، شاید تازهواردان با حس ناشناختهٔ ششم درمییافتند که دیگری نیز در این اتاق حضور دارد و به جستجو برمیآمدند.
هانی نگذاشت خورهٔ نگرانی بیش از این افکار او را بخورد و تسلط ناپایدارش را در هم شکند، با عجله، رشتهٔ فروجویدهٔ کلام را از حلقوم سکوت قاپید و به بحثی نامربوط کشاند.
- شنیدهام که در بصره این روزها صیفیجات خوبی بهعمل میآید، مزارع ما...
عبیدالله به تلخی لبخند زد و دامن بحث را ـ که میرفت به درازا بکشد ـ قیچی کرد:
- هانی! اما من چیز دیگری شنیدهام...
آه!... در حضور ابنزیاد، زیاد به سکوت مجال داده بود. سکوت خطرناک بود. باید چیزی میگفت، هر چه باشد.
- امیر چه شنودهاند... که من...
ابنزیاد روی پاهایش جابهجا شد.
- هانی! تمام کلاناشراف و بزرگسران کوفه در دارالاماره گرد آمدهاند، جز تو. تو را چه میشود؟! چرا...
[هانی سرفه کنان]:
- مگر به عرض امیر نرساندهاند که من...
- که کسالت داری؟
- آری.
- از این رو، من خود به عیادت تو آمدم تا موضوعی را بشخصه با تو در میان نهاده باشم. تا همه چیز گفته شود و در پیشگاه جواب، عذری بر جای باقی نماند.
هانی برای آنی، اختفای مسلم را از یاد برد. با این حال صراحت عریان ابنزیاد و اصرار او بر آنچه خواهد گفت، سراپای وجودش را در آمادهباشی هوشیارانه نگهداشت.
- امیر را بهتر آن نیست آنچه را میخواهد بگوید در خلوتی خالی از اغیار باشد.
ابنزیاد به طرف محافظان برگشت و با چشم به بیرون اشاره کرد. آنها بهسرعت از لت در گذشته و پشت آن فالگوش ایستادند. هانی اندکی آسودهخاطر گشت و ناگهان به یاد مسلم افتاد.
بیهوده در تقلا بود که به مخفیگاه مسلم، نگاه ندوزد. اما هرجا مینگریست او را میدید که با خطوطی غضبناک در عضلات منقبض چهره، برپای ایستاده و به سختی بر پشت زمین پا سفت کرده، و با بازوان افراشته و تیغی آخته در مشت، آمادهٔ فرود ضربهیی کاری، بر آماجی در نرمای برهنهٔ گردن ابنزیاد است. ابنزیاد، پشت به مسلم داشت و هانی روی به او. هانی ـ بیآن که خود بداند ـ آنچه را که در ضمیر داشت، به تمامت، بر آینه چشم آورده بود. در حدقهٔ گشاده و خیرهٔ او بر کنج اتاق، جز قامت تمام نمای مسلم دیده نمیشد؛ جز شمشیری مشتعل در آستانهٔ آوار.
ابنزیاد از این سکوت وهمبرانگیز سؤالآمیز؛ و این کلاپیسه شدن بودارِ چشمان هانی به تردید افتاد. وحشتزده فریاد زد: «تو را چه میشود مرد!؟» و خود پیش از رسیدن فریادش به گوش محافظان، به بیرون سرای شتافت و سریعتر از آنچه آمده بود، پای در رکاب کشید و به تاخت به کاخ برگشت.
هانی با اسفی تحسرآمیز، محکم دست بر دست کوفت.
ـ شکار را از کف دادیم. خود با پای خود به پایبوس مرگ آمده بود؛ به خونریزگاه خویش.
***
- بروید و این مردک جلنبر را ـ سر و پای برهنه ـ به دارالاماره کشانید تا من دانم و او. پیر خرفت خود را در بسترِ تمارض افکنده و آتشمار در آستین میپرورد. ندیدهام مردی را، در اقلیمی، امیری بخواند و او از حضور، تن زند. بیهوده خود به عیادتش رفتم. کوچکانگاری خویش بود این کار من، و بزرگشماری او.
***
بادی نیمگرم از دریچهها میگذشت و پردههای کاخ را به بازی میگرفت. محمدابناشعث گذاشت تا خشم ابنزیاد اندکی تهنشین شود.
- سرور من! او از آنانی است که اگر دریابند امیر آنها را به کاخ طلبیده، به شمشیر توسل جویند و دستیازی بر آنان ـ در حصار تیغ ـ کاری باشد دشوار.
سکوت موافقتآمیز ابنزیاد، ابناشعث را به ادامهٔ کلام جسور ساخت:
- صلاحدید من آن است که خویشان او را بفریبیم تا او را با امان و وعده و نوید به نزد امیر آورند. در این، برای حکومت خیری باشد عظیم.
ابنزیاد پس از تفکری کوتاه:
- نیکو مصلحتی است، آنچه دانی انجام ده!
***
پیش از رسیدنشان به کاخ، هانیبنعروه، برای چندمین بار به سوی اسماءبنخارجه رخ گرداند و از ادامهٔ راه استنکاف کرد:
- پسر برادر! تا دیر نشده، بگذار از همینجا بازگردم. رفتن به کاخ نه به خیر من است، نه به صلاح امیر کوفه. من از کید زادهٔ مرجانه، بیمناکم.
- مترس! او را با تو کار نیست. برای مهمی تو را طلبیده و رأی صائبت را میخواهد.
عمربنحجاج، پدر همسر هانی، به پشتیاری اسماء پا پیش نهاد؛ محمدبناشعث، همچنین. کلام هر دو، این:
- آری، جای خوف نیست.
در کشاکش تردید و امتناع رو به فزونی هانی و ابرام همراهانش برای حقنهٔ اطمینان و اعتماد به او، در کاخ بر پاشنه چرخید. آنان، بیگفتگو از آن گذشتند.
در آستانهٔ تالار، چشمان خونگرفته و تیز ابنزیاد، سپیدی موهای شقیقه و محاسن هانی را از دور بازشناخت و با شهوتی حیوانی، از همانجا نعره زد:
- با پای خود به سوی مرگ آمدهای!
رفتار، در پای روندگان خشکید. لبخندی موذی بر لبان محمد بناشعث خانه گزید. پرندهٔ ناباوری، ابتدا بر حدقهٔ اتساع یافتهٔ چشمان اسماء نشست آنگاه در آستانهٔ بیضه نهادن، پرید و خود را در دیدگان عمر بنالحجاج بازیافت.
- دشمن خدا! این چه ولولهای است که در بیتالفتنهٔ خود بهپا کردهای؟! خیانت به امیرالمؤمنین یزید، جرمی است نابخشودنی....
عمر و اسماء با حیرت به هم خیره شدند.
- حال کارت در ستیز با حکومت به اینجا رسیده است که فرستادهٔ حسین را در خانهٔ خود پناه میدهی و ساز و برگ و لشگر و قشون برای او تجهیز میکنی؛ و گمانت بر آن است که این، از دیدگان ما مخفی است.
هانی به تلخی، نظر به اطراف چرخاند.
چهرههای شطرنجی، مسخشده و ماتمردهٔ ملازمان رکاب، خادمان و دستبوسان عبیدالله بنزیاد در زمینهٔ پشت سر او، بمانند هم مینمودند و هیچکدام ارزش نگریستن نداشتند. تکهیی از آبیِ به غبار آغشتهٔ آسمان، بر فراز کنگرههای کاخ درنگ کرده بود؛ این، ارزش نگریستن داشت ولی... ولی چه؟... در عبور چشمانش از برابر دیوار ساکت چشمها، یک جفت نینی آشنا، خاطر او را چزانده بود. با کنجکاوی، چشم از آسمان برگرفت و بهدقت در گلهٔ چشمها نگریست.
دوباره همان نینی، این بار با چشمخندی موذیانه و برقی مجهول و شیطانی در اعماق.
معقل، غلام ابنزیاد!
با خود گفت: «آه! پس او جاسوس خلیفه بوده است». و در تمایلی خودبخودی به سرزنش خود پرداخت و سادهگزینی و سهلانگاری خویش را به شماتت گرفت. ابنزیاد از این درنگ و نگریستن او، بیشازپیش برآشفته شد و با نعرهای تهدیدبار فضا را به لرزه درآورد:
- اگر مسلم را تسلیم نکنی، دستور میدهم با کندترین تیغ سرت را ـ در احتضاری طولانی ـ از تن جدا کنند.
هانی، فوران عصیانی خشم را تاب نیاورد.
- ریزهخوار حکومت! تو را چنین قدرتی نیست. به دیده برهم زدنی، طایفهٔ مذحج ـ با شمشیرهای برهنه ـ کاخت را به محاصره درآورند و تو را گوش مالآنده، بر جای بنشانند.
مرا به شمشیرهای برهنه میترسانی؟؟!
...
آوار رعب، گردی زعفرانی رنگ بر چهرهٔ حاضران پاشید و خوف از حادثهٔ در راه، نگرانی را به چشمها آویخت.
- او را به نزد من آورید!
چوبدستی کلفتی از خیزران در دست یکی از خادمان بود. ابنزیاد آن را قاپید و با قوت تمام بر صورت هانی فرود آورد و پس از مکثی کوتاه ضربتی دیگر بر آن افزود. بینی هانی از دو نقطه شکست و شتک خونی داغ بر سر و رو و جامهٔ سپیدش، نقشهایی سرخفام نشاند. از این ضربات چشمان هانی تارگشت و سرش به سختی گیج رفت. به زحمت خود را ایستاده نگهداشت و دقایقی بعد هوشیاری خویش را بازیافت. زخمی و غضبناک، در نقطهیی که تصور میرفت مغلوب ضربات و نیز هیمنهٔ ابنزیاد شده باشد، ناگهان خیزبرداشت، دست بر قبضهٔ شمشیر یکی از قراولان ابنزیاد حلقه کرد و آن را ـ با یک حرکت سریع ـ از کمرگاه او بیرون کشید. قراول، برای لمحهیی، غافلگیر شد اما در آخرین دم ـ از آن پیشتر که شمشیرش بیشتر به دست هانی افتد، و برای ضربه زدن به ابنزیاد، به گردش درآیدـ خود را بازیافت و دست بر تیغهٔ شمشیر فشرد و حرکت آن را مانع گردید؛ به این هم اکتفا نکرد، دست دیگر را نیز به یاری گرفت و شمشیر را به سوی خود کشید. حال، قبضهٔ شمشیر در دست هانی بود و تیغهٔ آن در دستهای قراول، مدتی با هم کلنجار رفتند. تیغهٔ تیزِ شمشیر، کف دستهای قراول را چاک انداخته بود و رشحهیی خون، از زخم فرومیچکید.
رعشهای خفیف بر قامت ابنزیاد افتاد. چهرهاش ابتدا به زردْنای ذلت گرایید، سپس به تیرگی خشم. تاکنون اینقدر مرگ را به خود نزدیک ندیده بود. بیمزده و شتابناک فریاد زد:
- او را گرفته، به زمین بکشید و با خود ببرید!
و با خود گفت: «نزدیک بود مرا بکشد».
نگهبانان هانی را محاصره کردند. هرکس با آنچه در دست داشت، ضربتی بر او مینواخت. هانی مانند یکه شیری زخمرسیده، به اطراف پنجه میانداخت و سر و دست گماشتگان ابنزیاد را به هم میدوخت؛ و در آن حال رجز میخواند:
- وای بر شما! اگر پای من به زیر کودکی از آل رسول باشد، برنگیرم تا پایم قطع شود.
آنچنان سخت تقلا کرد تا از نفس افتاد؛ در حالی که تنی چند از نگهبانان را از پای درانداخته یا زخم زده بود.
عمربنالحجاج و اسماء بنخارجه از خدعهٔ امیر به خود میپیچیدند؛ و از حماقتی که در کشاندن هانی به کاخ مرتکب شده بودند، خویش را سرزنش مینمودند. اسماء خشمخورده و بغضآلود به ابنزیاد نزدیک شد و این تغیر درون را به زبان آورد:
- تو ما را بر آن داشتی تا او را به حیلت و چربزبانی به کاخ درآوریم. وعده کرده بودی که به او امان دهی، حال چرا غدر ورزیده و اینچنین میکنی؟...
ابنزیاد گویی منتظر این جمله بود تا خشم تحقیرشدهٔ خود را بر سر او خالی کند و زهر چشم گیرد. بر سر او داد زد:
- ساکت! لکاتهٔ ابله!
و به مأموران خود فرمان داد تا او را مشت بر سینه و تپانچه بهصورت زنند و بر جای نشانند.
در سکوت جریحهدار، محمد بناشعث ـ که اینک مراحل نوکرمنشی و آستانبوسی را یکی پس از دیگری طی میکرد ـ برای عرضاندام بپا خواست و گفت:
- امیر به ادب ما سزاوار است، آنچه خواهد، کند و آنچه کند، ما به آن رضامندیم.
خونریزان زخم هانی ـ در کشاندنش از تالار تا سیاهچال ـ ردی سرخگون بر جای نهاده بود و خادمان اینک در کار زدودن آن بودند.
***
خبر درز پیدا کرد و به گوش مردان قبیلهٔ مذحج رسید. دلنگران و مشوش از همه سو برجوشیدند. مرد به مرد، محله به محله... و انبوه شدند و همهمهکنان کاخ را به محاصره درآورند. آنچه این تودهٔ خودانگیخته را به پای دیوارهای کاخ کشانده بود، حس خودجوش خویشاوندی و پیوند همخونی بود؛ زیرا بزرگشان را لطمهیی رسیده بود و آنان در دفاع از او ذمتی بر گردن داشتند، از این رو در خود آرام و قرار نمییافتند.
ابنزیاد به وحشت افتاد. شمشیر، چارهٔ اینان نبود. نیک میدانست که اگر تنی چند را از پای درآورد، بوی تحریک کنندهٔ خون در مشامها خواهد پیچید و آنگاه عصبیتهای قبیلهای و غیرتهای کور سر بازخواهند کرد، در آن صورت، زیان کنندهٔ اصلی، دارالاماره خواهد بود. از این مهمتر، او برای فرو نشاندن بلوا آمده بود، نه دمیدن در آتش و الو انداختن به ذغال ـ پارههای خاکسترنشین.
اینک گاه به کارانداختن ترفندها و نیرنگها برای خام کردن تودهٔ مردم بود؛ و چه دست افزاری بهتر از مذهب! و تحمیق شرعی! زمان ایفای نقش «شریح قاضی»، در نمایشبازار حکومتی؛ برای فرو خواباندن شورش بود.
قاضیالقضات پروردهٔ دربار و پروارشده با عطایای حکومت، نقشآزموده و کارکشتهتر از آن بود که تصور میرفت. با ریش دراز خضاب کرده، چهرهیی مقدسنما، سبحهیی درشت در مشت و طیلسانی از ریا بر دوش، بر بام کاخ ظاهر شد و خلق را به آرامش فراخواند و آنان را به بازگشت به خانههایشان و آسودن در کنار اهل و عیال و پرداختن به عبادت خالق! تشویق کرد. وقتی با سماجت و نگرانی آنها مواجه شد، دلیل پرسید، گفتند. با لبخندی ساختگی در جوابشان گفت:
- من خود ـ با این چشمان فراوان قرآن خواندهٔ خویش ـ هانی را دیدم. امیر عبیدالله بنزیاد رئیس شمایان را بسیار معزز میدارد. او اکنون سلامت است و در کاخ مشغول رایزنی. شور مهمی از بزرگان در جریان است و او که بزرگ بزرگان است، باید باشد. اگر میتوانست، خود به پیشبازتان میآمد. زنهار! آیمردم! فتنهجویان آرامشآشوب ـ با جیفهٔ دنیا ـ شمایان را فریفتهاند. من به وساطت آمدهام. بازگردید، مبادا سربازان ابنزیاد و سپاه گران شام ـ که در راه است ـ شما را آشوبخواه بینگارند. آنگاه، من نخواهم بود تا از پرش سرها و پرتاب انگشتان دست، جلو گیرم. سرخویش گیرید و به سلامت از راه آمده، بازگردید!
...
و خود، از راه آمده، به کاخ بازگشت و خون داغ در رگان خلق به هیجانآمده، اندک اندک، به برودت نشست و آنان چون کلاف، شروع به باز شدن کردند. آنچه سرشته و رشته شده بود پنبه گردید و در فرجام، از آن گلولهٔ عظیم در هم تنیده، جز پنبهپارههایی برجا نماند؛ و آن را نیز کمکم باد با خود برد.
ادامه دارد...
برای مطالعه بیشتر به لینکهای زیر مراجعه کنید:
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۲
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۳
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۴
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۵
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۶
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۷
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۸
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۹
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۰