آفتاب درشت کویری، غازهٔ شرم بر رخسار، از گردهٔ خستهٔ افق داشت پایین میآمد. ستونهای پیچدار غبار قدمهای محاصره کنندگان دیگر نبود تا آبی آسمان را مغشوش کند. صداها را زمین هرمناک بلعیده بود و زنان تماشا از تختبامها به زیر آمده بودند تا گلههای از چرا برگشته را بدوشند و نان و کشکابی برای شبانهٔ اهل خویش فراهم آورند. صدای حزنآلود اذان، از گلدستههای مسجد کوفه بال میکشید و خود را بر دریچهٔ خانههای اکنون خاموش کوفه فرومیکوفت.
مسلم به اطراف خویش نگریست در پرتو کژتاب خاکستری غروب که کمکم دامن در تاریکی میکشید و مقهور تیرگی میشد، سی مرد هنوز در پیرامون او بودند. مسلم میتوانست در قاب غروب، سیمای مضطربشان را بنگرد. با آنان به راه افتاد تا نماز را در مسجد کوفه بپا دارد. برخلاف شبهای پیشین، نمازگزاری جز آنها در مسجد نبود. نماز را در سکوتی سنگین و بهتی خردکننده به جای آوردند. مسلم در محراب مسجد، خویش را به جذبهٔ مسحور کنندهٔ نیایش سپرده بود؛ و میکوشید به این نیندیشد که از آن همه مرد، چرا این اندک، با او باقی ماندهاند. او نه از فزونی چشمپرکن آنان، متانت خویش را باخته بود؛ نه از کاستن یکباره و سؤال برانگیزشان. نگران سلامت هانی بود و دلواپس سرنوشت جنبش. پای از مسجد بیرون هشت. مقصد او محلهٔ کنده بود. در عبور از کوچه پس کوچههای رو به تاریکی، بیست تن دیگر از بازماندگان ـ بیهیچ اعلان قبلی، بیهیچ وداع و حتی بیهیچ پچپچه، با سود بردن از شب ـ که شرم را در خود میکشت ـ وی را ترک کردند.
حال او بود و ده مرد، که با فاصله و بهطور نامنظم، در پی او، پیش میآمدند. ریشههای زرد فام سوسوی پیهسوزها، از چراک دریچهها، در کوچه افشانده میشد و لبادهٔ شب را ریش ریش میکرد. گلهها آرام گرفته بودند و بوی خوابآور آرامش شبانه در کوچه پیچیده بود. صدایی نبود، جز ونگونگ گاهگاه کودک شیرخوارهیی، یا عوعوی معترضانه، مهاجم و یکریز سگی و یا صدای عبور دزدانهٔ گربهیی از بالای دیوار؛ به جستجوی سرچشمهٔ مدهوش کنندهٔ عطر غذا.
در سکوت شفاف شب، صدای قلب ده مرد را میشد نیوشید. تا خروج از محلهٔ کنده و پایان کوچههای پیچاپیچ و تنگراههای بین خانهها، اندک فرصتی باقی مانده بود؛ فرصتی به اندازهیی که بتوان آخرین انتخاب بین بودن و نبودن را رقم زد.
***
ابنزیاد با باد نخوت در منخرین و غبغب برآمده از غایت خشم، بر بالای بام کاخ ظاهر شد. در زمینهٔ پشت سر او، خنجر زردتاب ماه، خوف آمیز و پر توطئه، گوشهیی از شب را جر داده بود. از آن بلندنا، نظری به تحقیر به بن دیوارهای کاخ انداخت تا بهزعم خود، چرکین یقههای بیاصل و نسب را برانداز کند و برای دفع آنان حیلتی اندیشد. شب به او رخصت داده بود تا تمام قامت ظاهر شود. تا آن دم، از بیم، در پناه دیوارها، بزخو کرده بود.
ـ چشمان من کم سو شده یا اوباش خود را به رنگ شب درآوردهاند؟
[به محمدبناشعث گفت].
ـ نه، ولینعمت من! اطراف کاخ خالی است.
ـ نمیشود، ساده مباشید! این حیلهٔ جنگی است. حتماً دارند تدارک یورش میبینند. به کاخ درآمدگان را آمادهباش دهید. جاسوسان را بفرستید، مسجد کوفه را خوب نفتیش کنند. تا سپیدهٔ صبح، همه چیز باید تمام شده باشد.
***
...
کسی آهسته صدا زد: «مسلم!». مسلم در رؤیاهای دراز دامنِ خود شناور بود. صدا را به هیچ گرفت و به راه ادامه داد. صدا باز او را صدا زد. نگران ایستاد... آه! چه کس صدایش میزد؟! نکند یارانش در خم اندر خم کوچههای «بابکنده»، او را گم کردهاند؛ یا او آنان را. در ژرفنای شب، خیرهخیره، دیده دواند.
ـ مسلم!
ـ مسلم!
ـ به واپس منگر... تو تنهایی.
خوب گوش داد. چیزی دستگیرش نشد. تنها شبحی از صدا این بار به گوش میرسید. دقت کرد.... نه، اشتباه نمیکرد. صدا از نزدیک بود. فالگوش ایستاد... آه! صدا از درون سینهٔ خود او بود؛ از کرانهٔ قلبش....
با خود تکرار کرد: «من تنها هستم؟... تنها؟!»
پگاهان، وقتی هجوم جمعیت به هیجانآمده را به طرف دیوارهای کاخ میدید، تردید نداشت که هانی را آزاد خواهدکرد و کاخ را به تصرف درخواهد آورد، حال، در تردیدش به این تردید، تردید نداشت. نگذاشت آزردگی خاطر، بیش از این اندیشهٔ او را کدر کند و ضربهٔ پیشآمده، اعتمادش را به صداقت، ایمانش را به امید و اعتقادش را به انسان، به یأس سیاه مبدل سازد. میدانست که اکنون زمان اندیشیدن به تلخنای گذشته و حوادث به گذشته پیوسته نیست. باید خویش را بر ساقهایش استوار نگاه میداشت و جامه میتکاند؛ گذشته را پشت سر مینهاد و آینده را به دست میگرفت و چشم به افق میدوخت و به پیش میتاخت؛ اگر چند، یکه و بییاور.
دو گام بیش برنداشته، به یاد آورد که از کلهٔ سحر تاکنون، آب ننوشیده است. حس سوزان تشنگی، بیسرپناهی و درد غربت، او را به سوی در خانهیی کشاند که کمی دورتر از سایر خانههای بنیبجیله بود.
***
زنی میانسال بر آستانهٔ در ایستاده بود و دلواپس، انتهای کوچه را برانداز میکرد. مسلم به احترام زن توقف کرد، سر به زیر انداخت و با لحنی محترمانه گفت:
ـ سلام بر تو ای مادر!
زن جواب داد:
ـ سلام بر تو ای بندهٔ خدا!
ـ مادر! تو را دلنگران میبینم، آیا کمکی از من ساخته است؟
ـ فرزندم، از صبح بیرون رفته و تاکنون ـ که دیرگاه است ـ بازنگشته، میترسم بلایی بر سر او آمده باشد. شهر شلوغ است.
ـ نگران مباش مادر! باز خواهد گشت.
مسلم این را گفت و بیاختیار به دیوار تکیه داد و زانوانش را تا نمود.
ـ میبینم که بسیار خستهیی برادر! آیا آب میخواهی؟
ـ اگر زحمتی نیست....
زن به درون خانه رفت و لحظاتی بعد با یک کاسهٔ سفالی لبریز آب بازگشت. رقص بلورین و شفاف آب و انعکاس شب، در زلالی آن، مسلم را به هیجان آورد. کاسه را ستاند و آب را با ولع سرکشید. لختی نفس تازه کرد و کاسهٔ خالی را، بار دیگر، برای نوشیدن آخرین قطرات به لب برد.
ـ دست شما درد نکند که غریب تشنهیی را سیراب کردی مادر!
زن کاسه را گرفت و به درون خانه رفت.
مسلم سرش را به دیوار تکیه داد و برای دقایقی، تسلیم مور مور بهپیشخزندهٔ خستگی و رخوت شیرین و دلچسبِ استراحت شد؛ شاید هم دیدگانش را لمحهیی بر هم نهاد. داشت فکر میکرد: «آیا خود شبانه، از کوفه بیرون رود و به حسینبنعلی خبر دهد که از میانهٔ راه بازگردد یا کس دیگری را بفرستد... اما چه کسی؟؟... و هانی... هانی را چگونه از سیاهچال نجات دهد؟...».
صدای طوعه، زنی که برایش آب آورده بود، او را به خویش آورد.
ـ بندهٔ خدا! مگر آب ننوشیدی؟
مسلم:
ـ بله.
ـ اگر هنوز تشنهیی جامی دیگر بیاورم.
مسلم، خاموش بود و در رؤیاهای هزار توی خود سیر میکرد.
از این خاموشی مرموز و درنگ سمجوارش بر در خانه، طغیانی در درون زن درگرفت و خواست برآشوبد و او را از در خانهٔ خود، با قهر براند اما با فکرکردن به رفتار محترمانهٔ مسلم، هیجان خود را، با ریسمان عقل مهار کرد؛ و برآشفتگیاش را تنها با این جملات بروز داد:
ـ سبحان الله! ای بندهٔ خدا! برخیز و به خانهٔ خود رو! چه بودن مردی چون تو، بر در خانهٔ زنی تنها، چون من، در این دم شب و این خلوت جا، نیک نیست. مردمان، گمانهٔ بد زنند.
مسلم سر برداشت ـ و در حالی که هنوز دیدگان آزرمگین خود را به زیر افکنده بودـ با لحنی محزون گفت:
ـ مادرم! مرا در این شهر، سرپناه، خویشاوند و یاوری نیست، غریبم و راه به جایی نمیبرم، آیا ممکن است احسان کرده و مرا به خانهٔ خویش راه دهی؟
آهنگ صدای حزنآلود مسلم و طنین مظلومیتی که در آن بود، زن را به اندیشه فرو برد. به یادش آمد که خود نیز چندی پیش، کنیز محمدبناشعث بود و پیش از آن که آزاد شود و با اسید خضرمی ازدواج کند، آرزومند داشتنِ سرپناهی بود؛ و هوایی که به آزادی در آن دمزند. بارها طعمِ تلخِ رانده شدن و گرسنه در بیغولهها سر بر بالینی از خشتپارهها گذاشتن و ناامنی را چشیده بود.
قلبش از این یادآوری رقیق شد و با جادویی که در کلام خدا بود، به تپشدرآمد. هجوم بغض، راه گلویش را بست و پس از مدتی که توانست سخن بگوید، با کلماتی مرتعش از مسلم پرسید:
ـ فرزندم! کیستی و از کجا میآیی؟
ـ من مسلمبنعقیلم، فرستادهٔ حسینبنعلیبنابیطالب؛ کسی که کوفیان او را دعوت کردند و اکنون قدم به قدم، در خطر تعقیب است.
زن به گریه افتاد و در میان هق هق گریه گفت:
ـ آه! پس مسلم تویی، پدر و مادرم به فدای تو و حسینبنعلی...
و وقتی اندکی از این گفته تسکین یافت، به سراسر کوچه نگاهی تیز و جستجوگرانه افکند و آمرانه گفت:
ـ تا کسی تو را ندیده، زود به سرا درآی! تا در را کلون کنم.
مسلم به غلاف شمشیرش تکیه داده، از جا برخاست و به درون خانه رفت. زن او را از یک حیاط خشتْفرش عبور داد و به اتاقی در آنسوی ساختمان برد و در آن را باز کرد.
پیهسوزی بر رف، نوری زردفام و لطیف از خود ساطع میکرد. کوزهیی سفالین و کاسهیی نیز در رف دیده میشد. چند پشتی ساده از لیف خرما، با حصیری در کف، تنها دارایی اتاق بود.
ـ اینجا بهترین جای خانه است. موزه از پای برکن تا آب بیاورم، دست و رویی تازه کنی. شام بهزودی آماده میشود. اینجا را خانهٔ خود بدان و آسوده خاطر باش. من زنی تنهایم؛ و هوا خواه اهلبیت. پسری دارم، ثمرهٔ عمر و پاره جان. او را نرسد که خلاف رأی من، رأی زند. البته تو را از او نیز مخفی خواهم داشت و خود، کنیزیات را خواهم کرد تا خدا چه خواهد.
مسلم تشکر کرد و پای افزار کند و گام در آستانه نهاد. آبی بهسر و رو زد و وضو گرفت، حال احساس طراوت و سبکی میکرد. میخواست به نماز ایستد، دوباره صدای زن را شنید که او را به نام میخواند. در گشود. مجمعهیی پر طعام روی سر زن بود. کمک کرد تا آن را فروهلد. پنج قرص نان، کاسهیی ماست، ابریقی دوغ، جامی عسل و ظرفی پر از گوشت پختهٔ گوسپند.
ـ من را ببخش که حاضری بیش از این در منزل نداشتم.
عرق درشت شرم بر پیشانی مسلم نشست.
ـ مادر! اگر خواهی من اینجا را خانهٔ خود دانم، با من آن گونه رفتار کن که با اهلی از خانهٔ خویش. من با آمدنم به اینجا به اندازهٔ کافی مصدع شدهام. نباید حضورم اسباب تکلف شود. قرصی نان بیخورش مرا بس، زیاده نیز میباشد. اینک نیز، گرسنه نیم. خود را بیش از این بهخاطر فراغ من، مشغول مدار و به استراحت پرداز. من اینجا آسودهتر از هر جای دیگرم.
زن گفت:
ـ هر چند تو مهمان نهیی اما مهمان حبیب خداست. اگر آسودگی خاطر من خواهی، مرا در خدمتگذاری خویش مفرمای چگونه کنم. تو کار خویش میکن و من کار خویشتن.
مسلم در حق او دعا کرد و به نماز قیام کرد.
***
...
سر امیر سلامت باد، خاک کوفه را وجبوجب به توبره کشیدهایم، نه از مسلم اثریست، نه از اوباش بیسر و پای هوا خواه او...
ـ یاوه میگویید، فرزند عقیل اکنون سْر و مْر و گنده دارد به ریش مضحکتان میخندد [لحن خود را اندکی تغییر داد] تا چون شمایان خامدستانی زودباور، خادمان منند، چگونه توانم بر تیز و بز مردی چون مسلمبنعقیل دست یابم؟
ـ سرور من! آن خیل فزون از شمار، از او رویگرداندهاند.
ـ یاوه! یاوه! بگونهیی سخن میگویید که گویی من از اوضاع بیخبرم، دانم که رویگردان شدهاند؛ نامهای از او برگشتگان را نیز دارم اما این رشته سر دراز دارد، بذرهای نفاقی که او در این دیار افشانده، زود است که جوانه زند و سر به درآورد. شمایان غافلید. [لحن خود را آمرانه و تندکرد] آیا مسجد... مسجد را خوب کاویدهاید؟؟
...
ـ آری مولای من!
ـ مگو آری، آیا زیر سقف، و اطراف تختبام آن را نیز...؟
...
ـ نه!
ـ حرامتان باد، آن نوالههای چرب، آن عطایای گران، پس مگویید که کاویدهایم. بروید، بروید حتی اگر لازم است، تختههای سقف مسجد را نیز برکنید و ـ چراغ به دست ـ خوب بکاوید؛ شاید آنجا بیتوته کرده باشند، و کیدی در کار باشد.
[چشمانش را با نگرانی و غضب، در نگاه اطرافیان پاشید و انگشت اشارهاش را به علامت تهدید در هوا تکان داد]... امشب خواب بر همگی حرام است.
همان صدا ـ که مخاطب او بودـ این بار، خفه و بیرمق و خویشباخته، گفت:
«اطاعت! سرور من!».
***
صدای اصابت نعلهای اسبان یورتمهرو بر سنگفرشهای منتهی به کاخ، قیلولهٔ ابنزیاد را از هم گسست و چرت شیرین او را پاره کرد. با دستپاچگی خود را در عبای ابریشمین زربفتش جنباند و ردا را بر قامت رخوتناک خود، راست کرد. جلوی چشمانش هنوز پردهٔ مبهم و گیج خواب آویخته بود، از این رو منگی خفیفی را در سر احساس میکرد. یکی از غلامان دربارـ در همانحال، تعظیمکنان ـ جامی شربت گوارا، در برابر او گرفت. شربت را ستاند، جرعهیی چند نوشید، مقداری احساس طراوت و سبکی کرد.
برخی از بزرگان کاخ ـ با چشمان ورقلمبیده و خسته از بیخوابی، روی کندهٔ زانو نشسته، یا به مخدهها تکیه داده بودند. همزمان با از خواب پریدن او، بر جای خود، شق و رق شده و سر به زیر افکندند.
ـ دوشینه شب، که مجال خواب نبود، روز هم که غلوای اسبان و بلوای خلق نگذاشت دیده بر هم نهیم [ناگهان، دوباره صدای نعل اسبها به گوشش خورد]... اینان دیگر کیانند؟
ـ کاوشگران مسجد؛ جویندگان مسلم.
ـ آه! چه زود بازگشتند. بگویید وارد شوند.
چند سپاهی غبارآلود، عرقکرده، هیجان در سیما و لرزانگفتار، بر آستانه روییدند. از آن میان، ارشدشان پای فرا پیش نهاده، کمر به کرنش دوتا کرد.
ـ ولینعمت من! حتی زیر سقف مسجد، زوایای آن و هر خفیهگاه دیگر را کاویدیم، گویی مسلم آب گشته و در ریگزارهای تفتهٔ این سامان تبخیر شده. مردمان شهر از بیم لشگر شام، به سرا خزیده و در بر غیرکلون کردهاند. آشوب دیروزین، سرفروکشیده است، خیال امیر آسوده باشد.
سکوت نابهنگام و معنادار عبیداللهبنزیاد، دنبالهٔ کلام او را جوید...
ـ... آسوده خاطر باشم!؟ چگونه آسوده خاطر باشم؟! آسودگی من آنگاه است که سر مسلم را بر این رواق [اشاره به سقف کاخ] در آونگ بینم؛ آیا خبر سر مسلم را برای من آوردهیی؟
فرماندهٔ سواران:
ـ مسلم را پیشینهروز جرأت آفتابی شدن بود؛ زیرا خلق از همه سو، پیرامونش گردآمده بودند، ولی اکنون، یکه و بییاور، چه تواند کرد؟! اگر او را شهامت آن باشد که پای به کوچه نهد، بیدرنگ چابکسواران حکومت سر در پیاش نهندو چربدستان کمان در مشت، دست و پایش به هم بردوزند. [برای آن که تأثیر گفتار خود را، بیش کند، به گزافهگویی و تملق دست یازید]:
ـ تا آفتاب چهره تافته و ماه خنجر برآخته، در میان عرب، سرداری چنین قدرقدرت و صلب گفتار یافت نشده. فقط او بود که توانست چشم فتنه را کور و چشم امیرالمؤمنین یزید را روشن گرداند. آری، اجرای این مهم، تنها با کف باکفایت امیرعبیداللهبنزیاد، ممکن بود.
...
ابنزیاد که در ذهنش بهدنبال کلمهیی برای توبیخ فرماندهٔ چابکسوران میگشت از شنیدن این جملات چرب شیطان آموز و از راه به درکن، آشکارا، لذت برد و لحنش از آن خشونت پیشین به نرمی گرایید؛ با خویش گفت: «این حرام لقمهٔ کاسهلیس، خوب رگ خواب امیران را به دست دارد، معلوم است، سالها در دربار بوده».
این را در ذهن گفت؛ در عین، ولی به غمزهیی خوشایند و نگاهی خمارآمیز بسنده کرد. از تدبیری که در ماجرای مسلم به خرج داده بود، خود نیز حظ میکرد. با جملات آنچنانی آن مرد ـ که درباریان بهخوبی شنودندش ـ شک نداشت که به گوش یزید خواهد رسید و اسباب تقرب بیشتر او را فراهم خواهد ساخت. دوست نداشت این لحظات به پایان رسد، به پشتی ترمهدوز تخت مرصع تکیه داد، و غرق در خلسه تبسم کرد، تبسم او به خنده بدل شد و در ادامه نتوانست از قهقهه خودداری کند. برای آن که آن سپاهیمرد، غره نشود، زود خویش را نگاهداشت و قهقهه را به نرمخندهیی در گوشهٔ لب خلاصه کرد و به اندیشهٔ پیشین بازگشت: «این مردک پر رو و سرزباندار، مینماید که شاعر بوده، یا با شاعران بوده، اگر چه زبان به نظم نراند، قافیه نساخت و سجع نپروراند اما سخنانش مرا فریفت و از استر سماجت به زیرکشید»... ناگهان چالاک از تخت برخاست، درباریان نیز.
ـ حال باور کردم که مسلم گریخته است ولی موزه از پای برمکنید و تن به عیش مسپارید! بگویید منادی در شهر ندا درافکند: «هرکس به نماز خفتن در مسجد حاضر نشود، خونش مباح است». بروید و ساده مباشید، هنوز اولِ آغاز است.
***
شب از نیمه بر گذشته بود، بناگاه سایهیی بالا خزید و پس از درنگی بر تاج دیوار، خود را از آن سو، به زیر افکند، آنگاه پایورچین پایورچین، به سوی اتاق محقر طوعه رفت. جیرجیرکی که آوای تابدار ساز کوچک خود را، آزادانهٔ را در سرا رها کرده بود، ناگهان از نواختن بازایستاد و این ایست ناگهانی او، موجی از دلهره در سیمای مسلم افشاند. دست به شمشیر برد و از دریچهٔ خرد اتاق، به حیاط نگریست.
سایه، قدم به قدم به اتاق طوعه نزدیک میشد. آه! این بهناگهان آمده، این ناخوانده میهمان، آیا سارقی بود جویای مال یا متعرضی گستاخ به حریم زنی تنها؟؟؟... چه باید میکرد مسلم؟
نفس از سینهٔ قفل شدهاش به سختی بیرون میآمد. بدنش در تب تندی میسوخت. سایه، مرتعش، دراز و خوفآسا، به درون اتاق رفت. صدای جیغ کشیده، اعصابخراش و ناگهانی طوعه، اتاق روبهرو را به لرزه درآورد:
ـ سیاهی! خدای را کیستی؟
ـ منم مادر!
طوعه، دست روی قلب خود گذاشت و نفس خود را به سختی آزاد کرد. رنگ به چهره نداشت، به کناری افتاد و نالید:
ـ آه!... تویی، عزیزکم! چرا... اینگونه... چون حرام... حرامیان، وارد سرا شدی... این چه گاه آمدن است؟!
ـ کوچهها قرق بود، نمیتوانستم آمد.
ـ تا دیرگاهان کجا بودی؟
ـ نزد عبدالرحمان، پسر محمدبناشعث... [برای اینکه مادر بیش از این از راز او سردرنیاورد گفتگو را به جایی دیگر کشید]... آه راستی مادر! میگویند مسلمبنعقیل گریخته است و سواران حکومتی برآنند تمام خانهها را، به یافتنش بجویند.
طوعه [با دلهره]:
ـ فرزند! این چه سخنانی است که میگویی؟! ما را به سواران و حکومت چه کار؟ آیا شایسته نبود به جای گوش سپاردن به این خبرها، نزد مادرِ تنهایت میماندی، او که جز تو...
ـ مادر! قبول کن! نمیتوانستم آمد. ابن اشعث دستور داده است تمام مردان شمشیر برگیرند و در کار یافتن و دستگیری مسلم یاری رسانند، اگر نه...
ـ اگر نه که چه؟... دهان تو هنوز بوی شیر میدهد و سرد و گرم روزگار نچشیدهیی. بگو ببینم آیا شام خوردهیی؟
ـ نه چیزی چندان که به کار آید اما گرسنه نیم....
طوعه [با دلسوزی مادرانه]:
ـ بهنظر خسته میآیی، آه! طفلکم [دست بر پیشانی او نهاد، داغ و ملتهب بود] بگیر این کاسهٔ شیر را بخور و زود در بستر شو تا خدا چه خواهد.
... پسر، نیمی از کاسهٔ شیر را سرکشید و در رختخوابی که مادرش گسترانده بود، تن به مور مور رخوتناک خستگی سپرد که اینک از ساقهایش فرامیخزید و فراتر میآمد، ولی دریغ از خواب، گویی کسی امشب خواب را از صندوقچهٔ چشمانش ربوده بود. چارطاق، تن کوفته را به زمین میخ کرده بود و پلک فروفشرده به هم، اما ضمیرش خواب نبود و چشمهایش پشت پلکها، بیدار، رؤیاهایش، ادامهٔ مبهم و آشفتهٔ دیدنیهای روز...
***
...
آه!... این چه کسی بود که به سندان جمجمهاش پتک میکوبید. هراسان پلک گشود. شبح مادرش بود گویی، که محتاط و دامن ورچین، در حال رفتن به سمت در بود، پنداری با کاسهیی در دست. خواست فریاد زند: «مادر! کجا؟». صدا در گلویش خشکیده بود و خون در عروقش نیز. بیرمق، دوباره به پشت افتاد. ندانست چه مدت خستگی و خواب، توطئه را دست به دست هم دادند و او را فتیلهپیچ در شط روان و خاکستری عدم رها کردند.
...
باز همان زنجیرهٔ بهم پیوستهٔ حوادث روز... دایرههای تو در تو و چرخان؛ پر از چهرهها و چشمها، صداها و سکوتها. تا میخواست پای بر یکی از آنها فشرد و اندکی خود را از سرسام برهاند، آن نقطهٔ ثابت در میان بیشمار نقاط و دایرههای چرخان، فرو میریخت و چون گردابی وی را به کام میکشید... آوخ! باز، همان صدای فرود پتک...
سراسیمه چشم گشود، مادرش را در قاب دریچه دید، این بار با کوزهیی بر دوش، در زمینهیی از ترمهٔ آبنوسِ سوراخ سوراخ با سوزن ستارگان.
...
ـمادر!... مادر!
صدا، نیمجویده و خفناک از گلویش بیرون جست و در سرای پر از شب طنین انداخت.
ـ مادر!
طوعه، آسیمهسر به پشت چرخید.
ـ به کجا مادر؟!
ـ داشتم برای تو آب میآوردم، فرزندم! انگار تب داری، مدتی دراز هزیان میگفتی... بگو ببینم آیا تو را با...
ـ مادر ولی من آب نخواسته بودم...
سکوت با گامهایی سنگین ـ خیس، با لبادهٔ قهوهیی و موسیقی کر کنندهاش، دامن کلام هر دو را قیچی کرد و در بینشان نشست.
مادر در چشمان فرزند نگریست، فرزند در چشمان مادر. در نگاه هم چه میکاویدند؟ کاروانی از سؤال، در افق مهگرفته و سرخرنگ چشم هر کدام، با کجاوههایی گرانبار، در آمد و شد بود. یکی باید سکوت را پس میراند و زاغ شوم بدگمانی را سر میبرید... کدام؟!
...
ـ آب آوردم که این لته را خیس کنم، بر پیشانیات نهم؛ فرو نشاندن حرارت را...
ـ آه!... مرا ببخش... امروز به من آموزاندند که به همه چیز تردید کنم، جز به تردید.
ـ چه کس آموزاند؟!
ـ اشعثبنقیس.
ـ آنها را با جگرگوشهٔ من چکار!؟؟ بخواب، بخواب، فرزندم! فقط نیمدانگی از شب باقیست.
***
نه... اشتباه نمیکرد، اینبار بهوش بود که مادرش را دید که چگونه با احتیاطی پروسواس، قوزکرده و پایورچین، از اتاق بیرون خزید...
از جای برخاست. زبان در کام خشکیدهاش، چون تختهپارهیی مینمود و رنگ سیمایش ـ اگر میتوانستی در تاریکی اتاق آن را دید ـ به کبودی گراییده بود، و دو گل سرخ آتش، در چشمان برجهیدهاش، الو میکشید. آخته و تلخناک، دست به سوک دیوار گرفت و قدم بیرون نهاد. با گوش خود شنید که مادرش سه ضربهٔ ملایم و یکنواخت، به در اتاق روبهرو کوبید و فالگوش ایستاد.
شرنگی جانگزا، بر دیوارهٔ شریانهای او چنگ کشید و کامش را چون زهرهلاهل کرد. پنداری هزار کژدم، بر نازکای لرزان نسج قلبش نیش میزدند.
...
ـ وای من! دیوارهای عالم بر سرم خراب باد! هیچگاه گمان من به آنجا پای نمیکشید که ببینم مادرم با یک غریبه... خدای بزرگ!... نه... پس آن نهانکاریها و داستانبافیها، برای کتمان این... بود؟!.
ندانست آیا در گمان پاره پارهٔ خود، دست به اطراف یازید و خنجر یمانی پدرش را جست یا تلاش کرد خود را بر زانوان مرتعش و سست گشتهٔ خویش پای برجا نگهدارد. اینک مانند ستونی موریانهخورده مینمود که سنگینی سقفی مقرنس را بر دوش میکشد، و در تلاش، برای فرونریختن، به سختی بر زمین پای میفشرد.
...
ـ آه! عزیزکم! چرا بیداری؟!
ـ شیرپاک خورده، چرا اصرار دارد مرا بخواب ببیند؟ [باز عقرب جرارهٔ تردید، قلب او را نیش زد] باید به او بگو یم ـ با صراحت تمامـ تا بداند من آن کودک گولِ بازیچه به دست دیروز نیم، اینک خود مردی تمامم...
تمام نیروی خود را جمع کرد تا کلمات نیمجویدهٔ تلخی را ـ با قوت ـ در سکوت درنگ کردهٔ اتاق تف کند.
ـ چه کسی؟!... آنجا... در آن اتاق روبهرو، چه کسیست؟؟؟... هان! کدام مرد؟؟؟...
سرخنای خون از گونههای دوست داشتنی مادر پرید و گردی زعفرانی و مایل به کبود و ترسناک، به جای آن نشست. در آن تاریکی سایه افکنده بر اتاق ـ اگر میتوانستی دیدـ زانوانش به لرزه درافتاده بود.
هیولایی گرگسر، در پرهیبِ جوان پا به سنِ مردی نهاده، خورنه میکشید و جویدن گلوی ترد پوپکی گرفتار را دندان بر دندان میخایید... «او را میکشم؛ با آن که مرا زاییده است، او را میکشم تا شرف خود را پاس دارم...». این را گفت و با چنگالهایی آخته به سوی مادر جهید تا گلویش را...
مادر جیغکشان و تضرع کنان:
ـ ای وای!... چرا چشمانت به خون آغشته است... واویلا! دست نگهدار فرزند... من مادر توأم؛... پیشتر میا و بر جای خود بایست اگر نه شیرم را حلالت نخواهم کرد...
اما این سخنان تنها آتش مخاطب او را تیزتر میکرد و پنجههای در حال قلاب شدن او را آختهتر... مادر به آخرین دستاویز دست یازید.
ـ اگر... اگر رازی را به تو بگویم، آن را... آن را فاش نخواهی کرد؟
جوان هیولاـ گرگ در جلد، ناگهان مکثی کرد، اندام خیز برداشتهاش در هوا خشکید و خون دویده بر شقیقههای متورمش آرام آرام به جای خود بازگشت و قلب سنگ شدهاش کمکم تپش و گرمای پیشین خویش را بازیافت... با اینحال هیولای درون او هنوز بیدار بود.
ـ راز؟!... کدام راز؟!
ـ آن را فاش نخواهی کرد؟
ـ تا چه باشد.
ـ نه... سوگند بخور که فاش نخواهی کرد تا بگویم...
[جوان با ناباوری و بدگمانی]:
ـ سوگند میخورم.
ـ نه، به خدا سوگند بخور!
ـ به خدا سوگند میخورم.
ـ خدا مرا ببخشد و از سر گناهانم درگذرد... مردی مقدس در این اتاق است؛ مردی بیسرپناه و رانده از هر در، مردی غریب، سرداری بیسپاه که حکومت برای سرش جایزه تعیین کرده است.
[جوان، با وحشت و آسیمگی]:
ـ مسلم بنعقیل را میگویی؟!
ـ آری.
ـ نه... نه، این غیرممکن است... مگر خواهی دودمانمان را بر باد دهی؟! آیا دانی که لشگریان زبدهٔ ابنزیاد خانه به خانهٔ کوفه را میجورند تا او را بیابند و اگر در جایی یافته آید، آنجا را به آتش کشند و پناه دهندگانش را به سیخ...
ـ آه!... فرزند! تو را چه میشود؟! پدرت ـ خدایش بیامرزاد! ـ تا بدین پایه جبون نبود. غیرت مردی و عرق مردانگی، گاه او را به برکشیدن شمشیر و عریان کردن خون خویش برمیانگیخت. از چنان مردی، چنین بازماندهیی نه سزاست...
سکوت.
ـ نه... اشتباه مکن مادر! من ترسو نیم...
ـ پس اگر راست میگویی، دهانت را خواهی بست و بسته نگاه خواهی داشت. من آنچه را که نباید گفت، گفتم، تو آنچه را که باید، به جایآر!... حال به خوابگاه خویش شو و آسوده بخسب!
ـ آسوده بخسبم!؟ چگونه آسوده بخسبم؟! اگر مفتشان ـ آنگونه که من از دیوار بالا خزیدم ـ ناگهان برآستانه سبز شوند، چه خواهیم کرد؟
ـ اینگونه نخواهد شد.
ـ اینگونه خواهد شد. از کجا بدانم که نخواهد شد؟
ـ سوگند به آن که جانم در ید قدرت اوست و ماهی را در قعر دریا و مور را در دل خاک روزیرسان است، برگی از درخت نخواهد افتاد، مگر مشیت او باشد. فرزند! دل تیره مکن و آن را به دلآفرین سپار!
...
***
ـ آی مردم! دیروز اهل حق و یاران راستی اندک بودند و ابرهای تیرهٔ تردید، افق را فراگرفته بود. به چشم دیدید پسر عقیل چه قشقرقی برانگیخت و چگونه ریسمان وحدت امت را گسست. اکنون او گریخته است. به جانم سوگند، اگر مسلم را در خانهٔ کسی بیابند و خبر نداده باشد، جان و مال او تباه است. آن که او را بازیافته، کت بسته، نزد ما آورد، خونبهای مسلم را به او خواهیم پرداخت و از مقربان خواهد بود.
سکوتی سربین، بر سر گردآمدگان در مسجد، به سنگینی لنگرانداخته و پردهیی از ندانمکاری، غشایی از پشیمانی، ستری از بدگمانی، پوششی از افسردگی، برقعی از سیاهدلی و نقابی از زشتکاری، برچهرهها آویخته بود.
چشمان ریز ابنزیاد چون زمرد هر دم چرخان چشمان افعی آمادهٔ خیز؛ با آتشـ نوری افسونگر در ژرفا، نگاه نگرندگان را طلسم میکرد. کلام او نیزمانند سمی در شریان شنوندگان میدوید و عضلاتشان را به انقباض وامیداشت.
ـ... بدا! به روزگار آن که مسلم را در خانهاش بیابند و خبر نداده باشد... خوبا! بهحال آن که مسلم را کت بسته به دربار آورد...
خورهیی از شک ـ ترس در جان بلال، پسر طوعه، افتاده و پیوسته ریشهٔ خویشتنداری و رازداری او را میجوید. چیزی از جنس تلخی در کامش تهنشین شده بود و در قلبش، کفچهماری داشت از تخم سربرمیآورد. مدتی این پا و آن پا کرد و با وحشت چشم به غلاف خاتمکار شمشیر ابنزیاد دوخت. پنداری خونهای خشکیدهٔ قربانیان را در تیغهاش میدید و سردی آن را ـ در عبور از غضروف نای خود حس میکردـ نجوای پرهیزدهندهٔ مادر اما هنوز در گوشش بود. «سوگند بخور! که این راز را فاش نخواهی کرد».
موریانهٔ سمج شک ـ ترس داشت هنوز پایهٔ چوبین شکیبایی او را میخورد. آنقدر چشمانش را به نقطهیی نامعلوم دوخت و در جای خود با حواسپرتی و نگرانی جابهجا شد تا عبدالرحمان، پسر محمدبناشعث، با زیرکی خاص خود، حال او را دریافت.
ـ آی بلال! پریشان خاطر میبینمت. تو را چه میشود؟! ناخوشی؟ یا...
ـ من؟!... نه، چیزیم نمیشود... من... من نتوانستهام دوشینه شب نیک بخسبم.
ـ ولی اینکه من در تومیبینم، نه آثار بیخوابیست. تو را چیزی میشود؛ چیزی غریب، و به من دروغ میگویی. ما سالیان با هم زیستهایم؛ چون دوجان در یک پیراهن....
ـ اگر چیزیم بود، تو را میگفتم.
ـ حال که چنین شد، رهایت نمیکنم تا بگویی.
...
سکوت.
...
ـ میگویی، یا...
بلال، شک در دل و پایدرگل، با نگرانی و هراس نگاهی به اطراف انداخت و نفس حبسشدهاش را بیرون داد، سپس با احتیاط، سر فراگوش عبدالرحمان آورد.
ـ باشد، ولی به کس مگوی... پای خون در میان است.
چشمان عبدالرحمان برقی زد؛ برقی از آن جنس که از چشمان شیطان ـ هنگام شکست فرزند انسان، در آزمایش توانفرسای خلقت ـ تلافیجویانه و آزمند ساطع شد. آری تلافیجویانه و آزمند، روی در روی فرشتگان؛ و شاید در برابر خدا.
ـ تو که سرپوشی و امانتداری مرا نیک میشناسی.
بلال دوباره نفسش را به سختی بیرون راند.
ـ دوش که به سرا شدم، مسلمبنعقیل را در اتاقی تنها یافتم، خپنه و پنهانشده...
ـ چه؟؟! مسلمبنعقیل!؟... آیا تو...تو او را با چشمان خویش دیدی؟؟
ـ آرام باش و صدایت را پایین بیاور
ـ به من بگو، آیا او را خود، به چشم خویش دیدی؟
ـ نه!
پس چگونه به این مطمئنی؟
ـ از حالت مادرم فهمیدم که او آنجاست...
صدای ابنزیاد دوباره، قاطع و خوفآمیز در زیر طاق منحنی مسجد طنین انداخت.
ـ آیا حصینبنتمیم در بین مردم است؟
صدایی از گوشهٔ راست مسجد:
ـ آری، سرور من.
ـ ای حصین! مادرت به عزایت بنشیناد! اگر کوچههای کوفه را پاس نداری و مسلم ـ به دور از چشم مأموران توـ از خفیهگاه خویش بیرون شود و پایی به گریز بجنباند. نیک بشنو. تو را رئیس شحنگان کوفه نمودم و اختیار جان و مال مردم را به تو سپاردم. حال اتباع خود را بفرست تا مسلم را بیابند.
ـ اطاعت میشود، مولای من!
رعشهیی که پیشتر آرام آرام بر جان بلال افتاده بود، حال بهصورت توفانی مهیب و بالگستر بر سراپایش میوزید و او را از جای برمیکند. صدای بهمخوردن دندانهایش را نمیتوانست کتمان کند. چنان ترس او را ربوده بود که ندانست چه وقت عبدالرحمان از او جدا شد و با شتاب به جلو رفت؛ آنجا که محمدبناشعث بر قاب زانو نشسته و چشم به وجنات حاکم کوفه دوختهبود.
عبدالرحمان، بیاعتنا به جمعیت محتشمان سپیدریش، و بیاندک احترامی به آنان، سر بر بناگوش پدر نهاد و کلماتی شتاب خورده را چند بار بلغور کرد. ناگهان، محمدبناشعث دامن از کف داده و بیعنان از جای برجست و به سمت منبر دوید و چاپلوسانه اجازه خواست تا مطلبی فوری را به عرض امیر برساند.
ادامه دارد
برای مطالعه بیشتر به لینکهای زیر مراجعه کنید:
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۲
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۳
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۴
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۵
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۶
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۷
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۸
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۹
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۰
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۱
آنان که با منند، بیایند ـ قسمت ۱۲