728 x 90

داستان‌هایی از عاشورا

آنان که با منند بیایند (۴)

داستانهایی از عاشورا
داستانهایی از عاشورا

شهر مدینه تازه جنب و جوش صبحگاهی خود را آغاز کرده بود. آفتاب‌، سینه‌مالان خود را می‌گستراند و به زوایای نهان پس‌کوچه‌ها نیز سرک‌ می‌کشید. آن روز نیز بازار مدینه پرازدحام بود و گروه‌های مختلفی در شهر در آمدوشد بودند. حسین برای بررسی اوضاع و نیز اطلاع از افکار عمومی‌، به قسمت‌های مختلف شهر سرکشی می‌کرد و با مردم به گفتگو می‌پرداخت. در اثنای یکی از این بازدید‌ها‌، ناگهان با مروان‌بن حکم نگاه در نگاه شد. مروان‌، مردد‌ شد؛ می‌خواست چیزی بگوید اما دچار هیجان و اضطرابی آنی گردید و بی‌درنگ سر به زیر‌ افکند. حضرت نیز به راه خود ادامه‌ داد. هنوز ۲گام بیشتر برنداشته‌، صدای آمرانه‌یی از قفا به گوشش رسید:

ـ ابا‌عبدالله!

مروان بود‌، برقی از بدگمانی و ناباوری؛ آمیخته با کینه‌یی پنهان در نی‌نی‌هایش هویدا بود. بدون دادن مجال به امام گفت:

ـ ابا‌عبدالله تو را نصیحتی می‌کنم. بپذیر؛ تا هدایت‌شوی.

امام، خیره به افق روبه‌رو ـکه در پشت خانه‌های گلی مدینه‌، روی شانه‌ٔ نخل‌ها نشسته بودـ مکث‌کنان گفت:

ـ بگو تا بشنوم.

مروان‌، با نخوت و گستاخی؛ و در عین‌حال با احتیاط و خلجان ناشی از مواجه شدن با واکنش احتمالی امام‌، لب زیرین خود را گزید و یک مرتبه گفت:

ـ به تو فرمان می‌دهم که با یزید بیعت‌ کنی. این هم برای دین تو بهتر‌ است‌، هم دنیایت.

سکوت...

موج خونی به چهره‌ٔ امام دوید و آن را گلفام کرد؛ پیشانی‌اش از شدت غضب چین برداشت. لحظاتی گذشت. خواست در آن حال از کلمات گرگرفته‌اش بند برگیرد و چیزی بگوید‌، بر خود فا‌ئق آمد و برق سوزان خشم را در چشم به سختی مهار‌ کرد. آن‌گونه که در شأن بزرگ‌مردی چون او بود‌، بی‌‌بروزدادن اندک دل‌آزدگی شخصی‌، با طمأنینه گفت:

ـ «ما از خداییم و به سوی او بازگشت کنندگان»....والسلام بر اسلام [یعنی فاتحه‌ٔ اسلام خوانده‌ شد] از وقتی که امت به بلای پیشوایی مثل یزید گرفتار آمد و همانا شنیدم از جدم رسول‌ خدا که می‌گفت: «خلافت بر خاندان ابوسفیان نارواست».

...

سخن دیگری گفته‌ نشد. تمامِ سخن‌، گفته شده بود. سکوت‌، بین دو مرد‌، فاصله انداخت؛ بی‌محابا از هم جدا‌ شدند و هر یک به راه خود رفتند؛ حسین به سوی مردم و مروان به جانب دارالاماره. ازدحام عادی بازار ـکه اندکی با شنیدن گفتگوی کوتاه آن‌ دو‌، منجمد شده بودـ دوباره از سر‌ گرفته شد.

***

ابرام روز‌افزون مروان به‌ قتل حسین و پس‌نشستن فزاینده‌ٔ ولید از اجرای آن‌، در روزهای آتیه نیز ادامه‌ یافت. در برآیند این دو‌، فشار برای گرفتن بیعت اجباری از حسین نیز لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. دیگر مدینه برای او جای امنی نبود. عبدالله‌بن‌ زبیر‌، برای پرهیز از رویارویی با حکومت‌، شبانه مدینه را ترک‌ گفته‌، از راههای مخفی خود را به مکه رسانده و در حرم پناه گزیده‌ بود. حضرت نیز باید تدبیری می‌اندیشید و برای خروج از تنگنا راهی می‌جست.

***

شب‌، جامه‌ٔ کبود خود را بر سر مدینه گسترده‌ بود. آرامش‌، با چهره‌ٔ خاطر‌جمع و گامهایی از حریر‌، به همه جا سر‌ک‌ می‌کشید و جان‌های خسته‌ٔ روزدویده را به بستر می‌کشاند و مهمان ناگزیر خواب می‌کرد. پلک‌ها یکی پس از دیگری بر چشمها آوار می‌شد و نفس‌ها یکنواخت می‌گردید؛ حتی نسیم کرخت شبانه ـکه از باغهای اطراف به کوچه‌های مدینه می‌وزید و پاورچین پاورچین از دریچه‌ها می‌گذشت و شعله‌ٔ چراغدانها و پیه‌سوزها را به‌بازی می‌گرفتـ نیز‌، خفته بود. آسمان‌، اما‌، از ستاره‌ها می‌جرقید و پر از موسیقی سوختن صورت فلکی‌ها و کهکشانهای دوردست بود.

دری چوبین‌، در یکی از پس‌کوچه‌های محلات فقیر‌نشین مدینه بر پاشنه چرخید و هوا اندکی جابه‌جا‌ شد. سایه‌یی از قاب در‌، پا به کوچه گذاشت‌، ایستاد و گوش فرا‌داد.

همه‌ جا آرام بود؛ گامهای سنگین و منظم شبگردان و گزمه‌های حکومتی نیز نیوشیده نمی‌شد. در پرتو ستارگان پیش‌ رفت. پس از عبور از چند کوچه‌، دوباره ایستاد‌، پس پشت خود را نیک پایید و به تاریکی گوش‌ بست. از یکی از خانه‌های مدینه‌، صدای سرفه‌های کشدار مردی می‌آمد و در پی آن نوسان گریه‌های کودکی که از خواب پریده بود و بی‌تابی می‌کرد. دورتر شد‌، حال به جای نسبتاً بازی رسیده‌ بود. گامهای عطشناکش شتاب بیشتری گرفت و شوق رسیدن او را واداشت تا بدون توجه به اطراف خود جلو برود. رفت و رفت تا به راهی رسید که بارها در روشنایی روز و گاه در ظلمت شب‌، آن را پیموده بود؛ تربت جدش‌، پیامبر.

بر جای میخکوب‌ شد. قلبش به‌شدت می‌زد. بدنش داغ شده بود. هوا را نفس کشید. عطر گیاهان وحشی خود‌رو سینه‌اش را انباشت. زانو‌ زد و سجده کرد. خاک بوی آشنایی می‌داد. نیم‌رخش را به زمین چسباند و به ناگاه بغض فرو‌خورده‌ٔ خود را گریست. گریست و گریست. گریه دلش را سبک می‌کرد و درونش را صفا می‌بخشید. رایحه‌ٔ لطیفی از میان قلبش گذشت.

...خود نفهمید تا چه هنگام در آن حالت بوده‌ است. سر برداشت‌، پیرامونش‌، سکوت در تاریکی دامن گسترانده بود. پرهیب خانه‌ها و نیز درختان بر دیوار افق؛ با سایه‌های بریده بریده و کنگره‌دار‌، در چشم‌انداز بود. آسمان پرابهت نیمه‌شب‌، پرویزنی بود؛ غربال‌کننده‌ٔ نور. بازوان چرخان کهکشان تا دوردستها امتداد داشت. ستاره‌یی را نشان کرد و بر بال آن نگاه خود را به اعماق فرستاد و در فضای نامتناهی سیر‌ کرد. از آن‌ همه ژرفا و عظمت به حیرت افتاد؛ و بر لبش زمزمه‌یی جاری شد:

«و گرامی باد خدا، زیبا ـ بهترین در میان آفرینندگان». (۱)

باز نفهمید‌، چه مدت گذشت. باد‌، عطر دامن جدش‌، محمد را می‌داد. در آینه‌ٔ ارزق شب‌، مکث کرد... آری‌، او بود... خود او‌، با همان سیمای ملکوتی مهربان‌، قامتی همیشه خم‌شده به جلو‌، گیسوانی با بوی گل‌ سرخ که نکهت آن هماره پیش از خودش وارد هر مجلس می‌شد؛ و لبخندی‌، خلاصهٔ تمام شکوفه‌های شبنم‌آجینِ سحرگاه زمین. دستان گرم و تازه‌اش را روی شانه‌ٔ حسین گذاشت و به مهر در او عمیق و مشتاق نگریست و... گریست... و آه این مادرش فاطمه بود که در قفای او سایه به سایه ایستاده بود؛ و ستونی اثیری از نور شناور آن دو را دربر‌گرفته‌ بود؛ نوری که ساقه‌ٔ آن در آفاقِ بی‌مرزِ آسمان گم‌ شده بود. در این هنگام‌، پروانگان برفین‌بالِ واژه‌ٔ «خدا» باریدن گرفتند و زمان پر از ثانیه‌های به وصف‌نیامدنی شد. موسیقی نیایشی از تمام یاخته‌های حسین برآمد و بر لبانش مترنم گشت:

«ای رسول‌ خدا! من فرزند دختر تو‌، فاطمه هستم؛ کسی که او را در میان مردمت جانشین قرار‌ داده‌ای... [با حلقه اشکی در چشم] پس شاهد باش بر ایشان...»

و رو به خالق:

«خداوندا! این آرامگاه پیامبر تو‌ست و من پسرِ دخترِ اویم. کاری پیش آمده که تو از آن آگاهی. پروردگارا! من نیک‌نفسی را دوستدارم و از بد‌طینتی‌، بیزار. ای صاحب بزرگی و بخشش! به حق آن‌کس که در اینجا آرمیده‌، راهی برایم برگزین که تو و فرستاده‌ات را خشنود‌ کند».

سر‌ بر بالین خاک گذاشت. شاید پلک‌هایش اندکی آسودند و شاید چنین گمان‌ کرد.

عبور نسیم خنک سپیده‌دمان‌، خبر از پایان اقتدارِ شب می‌داد. در آوارِ خاکستری گرگ و میش‌، ستارگان از نور به نور‌، رنگ می‌باختند و در نور می‌مردند. به‌شتاب برخاست و از راه آمده‌، بازگشت.

پیش از برخاستن اهل خانه برای نماز سحرگاهان‌، در حیاط خانه بود و با شر‌شر آبی که به قصد وضو‌، بر آرنج می‌ریخت‌، سکوت دنجِ به بسترآرمیدگان را برمی‌آشفت و بیدار‌باش می‌زد.

***

شبهای دیگر‌، نهان از چشم اغیار‌، باز به میقات شتافت. این‌شب‌ها‌، شب‌های قدر او بود. بسیار اندیشید. آرمان مراد‌، عشق و بود و نبودش‌، محمد‌، در مظان خطر بود. او تنها بازمانده‌ٔ کاروانی محسوب می‌شد که قصد داشت فرزند انسان را از دیولاخِ سرنوشت‌، در محاصرهٔ تیزاب‌های هولناک آتشخوار و ابلیس ‌ـمارهای هفت‌سرِ سربرآورده از شکاف خرسنگ‌هاـ بر باریکه‌راهی عبور دهد و به ساحلِ سبزِ رستگاری برساند.

گردونه‌ٔ چرخان تکاملِ انسان‌، در گذار از این مرحله‌ٔ شگفت و خطیر‌، چشم به او دوخته‌ بود؛ به تندیس قامت برکشیده‌ٔ او در آینه‌ٔ افق‌، آیا این‌بار نیز دیو‌، کسوت مکتبِ جدید را به تن خواهد‌ کرد و به‌ نام دین‌، تازیانه بر گرده‌ٔ رنجبران خواهد‌ نواخت و قرآن نیز تحریف خواهد‌ شد؛ آن‌چنان که معاویه آن را بر سر‌نیزه‌ٔ تزویر کرد؟ یا کسی هست که نجاتش دهد؟

...

و این فرشتگان بودند‌، صف‌به‌صف‌، بال‌در‌بال‌، سخت‌باور و مظنون‌، نشسته بر تخت زمردیِ پرند‌باف آسمان‌، یکدست و یک‌نظر‌، با نگاهی شماتت‌ریز و ریشخند‌بار بر جرثومه‌ٔ گِلی قامت انسان (صلصال کالفخارـ حمأمسنون) و تازه‌ترین محصول آن‌، معاویه و یزید و جملگی‌، طلبکارِ خدا... «آیا می‌خواهی کسی را در زمین جانشین قرار‌ دهی که خون بریزد و فساد‌ کند؛ حال‌ آن که ما تو را ستایش‌گرانیم و مگر در این دعوی‌، ما را نیازموده‌یی؟... این است نتیجه‌ٔ خلقت انسان؛ یک دشت استخوان شخم‌خورده‌ٔ مقتول‌، بیشمار پژواک دردآلود؛ در لحظات فرود شمشیر بر گردن محکومان و رودی از تازیانه‌ٔ خیس‌، بر گوشت و پوست بی‌حفاظ و اینک ضجه‌ٔ بی‌فریاد‌رسِ دخترکان زنده‌به‌گور».

...

و خدا‌، نشسته بر مقامِ صبرِ عظیمِ خویش‌، با کورسویی از امید در قلب‌، چشم انتظار دوخته بر حسین و انتخاب او؛ و پاسخ مختصر و رمزآمیزش ـ رو‌در‌روی فرشتگان؛ و حتی ابلیس وسوسه‌آفرین و اغواگر... که: «من می‌دانم چیزی را که شما نمی‌دانید». (۲)

 

آسمان‌، تمام‌، چشمی شده بود؛ خیره بر زمین؛ در زمین‌، خیره به مدینه؛ در مدینه‌، خیره به خاکی که حسین بر آن نماز برده بود. لحظه‌، لحظهٔ حساسِ تصمیم بود. ستارگان چون کوه‌واره‌هایی از مروارید‌، بر پشت پلک زمین فرود‌ آمده بودند. از کائنات نفس برنمی‌آمد. فرشتگان‌، در مسابقه‌ٔ رقابت با انسان‌، پشت سر ابلیس‌،؛ لحظه‌شمارِ شکستن این آخرین نمونه‌ٔ تکامل‌، در بوته‌ٔ سهمگین آزمایش. تکامل برای گشودن بن‌بست قفل در قفلِ آهنجوش‌، قربانی می‌طلبید؛ از آن‌گونه که در داستان ابراهیم بود و اسماعیل.

قربانی‌، عزیزترین فرزند انسان است؛ نادره زیبا گلبوته‌‌یی که تلاشِ جانکاه آفتاب و انفجارِ زندگی‌زای رعد‌، در حوصله‌ٔ خاک توانند به‌وجود آورد؛ و ماننده‌ٔ آن تاکنون نبوده‌ است. قربانگاه‌، قربانی‌کننده و قربانی‌، یکی‌ است. و شگفت این‌که حسین می‌تواند به یکی «آری» به «زندگی! » باز‌گردد؛ به خوان هفت‌قلم آراسته‌ٔ ابلیس و آن رنگینه‌‌گی که «دنیا» خوانندش. آری‌، می‌تواند در سایه‌ٔ امان یزید‌، «آسوده»‌، «بزید» و مستمری‌بگیر سر‌به‌زیرِ حکومت باشد؛ نیز اما می‌تواند به یکی «نه»‌، خون خود را بر سنگفرش‌های تفته‌ٔ غربت عریان سازد.

***

و حسین نجوا کرد:

خداوندا! راضیم به‌ آنچه تو می‌پسندی و در برابر خواسته‌ٔ تو تسلیمم.

...

و هنگامی که از میقات بازگشت‌، گویی موسی بود؛ با ده فرمان سرنوشت‌ساز برای قومی گم‌کرده‌راه‌، افروخته‌‌رخسار و جوشان‌خون؛ با آتشفشانی گدازه‌پران در مشت‌، توفانی بنیان‌کن در کاسه‌ٔ سر‌، پای تا سر‌، همه عزم؛ برای گشودن بن‌بست در بن‌بست تکامل.

رودرروی تمام به بند‌کشیدگان‌، بلند و غران‌، آوا‌ برداشت؛ تا پژواک جادوانه‌اش در دهلیزهای تاریخ طنین افکند:

«این‌که شما دارید‌، زندگی نیست؛ بردگی است و فساد. همه‌ٔ این نکبت را دست ظلم به شما تحمیل کرده است. من می‌روم تا آن دست را قطع‌ کنم؛ می‌روم تا ظلم را نابود سازم. این است راه من و این است هدف من. آنان که با منند‌، بیایند؛ و کسانی که سودای دیگر دارند‌، رو به زندگی عادی خود بازگردند».

و تاریخ حقیقی انسان‌، با این کلام حسین آغاز‌ شد.

***

با شولای شعله‌گرفته‌اش‌، کوچه‌های مدینه را درمی‌نوردید‌، برمی‌انگیخت و سازمان می‌داد. هجرتی عظیم در پیش داشت؛ سفری بی‌بازگشت برای پی‌افکندن سرنوشتی نوین.

 

 

ع. طارق

 

پانویس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(۱) قسمتی از آیه‌ٔ ۱۴ سوره‌ٔ مؤمنون

(۲) بقره ـ ۳۰

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e99aa92e-9fca-4788-bb33-6a854d90d416"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات