کوفه، انگارهٔ عصیان؛ تکه خاکی بیخته با شورش، انگیختهجان و انگشتنما؛ شهری، با خانههای گلی، کوچههای باریک و آسمان کوتاه خاکآلود؛ ایستاده در گذرگاه تاریخ، دوشادوش نامی که در عبور از دروازهٔ جاودانگی، به قهقرا و اضمحلال، «نه» گفته است.
***
شبِ پیر، لبادهٔ خاکستری خود را از کنجای کوچهها ورمیچید و با خمیازههای خستهٔ کشدار، گامهای چسبناک و سستش را بر سینهٔ سرد خاک میکشید. آوای درهمباف خروسان سحرخیز، آخرین ذرات بیختهٔ شب را، به دوردستها میتاراند. ناگهان از قرمزی سینهٔ افق، شتری و مردی، تاخته تا نهایت شب، نفسزنان و پرکوب نمایان شدند. نرسیده به شهر، مرد، صیحه برکشید:
ـ آهای مردم!... درها را بگشایید... معاویهبن ابوسفیان...
کشیده شدن چند کلون و چرخیدن چند لت در، بر پاشنهگاه؛ با جرنگاجرنگی چرتشکن و ظهور چندین چهرهٔ ژولیدهٔ خواب در چشم، از لای در؛ به سرککشیدنی تعجبآمیز و جستجو برای یافتن صاحب این بانگ نابههنگام.
ـ هان ای مرد!... شترت سقط شده؟... مارگزیدهیی؟ یا حرامی به مالالتجارهٔ وزینبارت تاخته؟... زخم شمشیرت نشسته به جان؟ گرسنهیی؟ یا تشنه، کدام؟... چرا بیگاه به فغانآمدهیی؟!
مرد غریب، به پاسخ، فقط خروشید:
ـ برخیزید، مردم!
ـ برای چه برخیزیم؛ هنگام که هنوز وقت خفتن است؟!
ـ معاویه...
ـ جانت به درآید. جانمان را به لب آوردی؛ از این انتظار کشندهٔ اضطرابزا... بگو! چیست خبر؟
مرد، لب گزید.
ـ معاویه... مرد.
...
در سکوت، تندری ترکید. چشمها گرد شدند و تعجب در آنها خانه کرد و به یکسو خیره ماندند. چین چهرهها برای آنی خشکید. دستی داربست استخوانها را تکاند و در همان حال نگهداشت. دهانها تنها به گفتن یک واج چرخید و نیمهباز ماند:
ـ مرد؟!
ـ آری.
زمان که پای از رفتار پسکشیده بود، به خویش باز آمد و حرکت آغازید. مردمان به زمان نگریستند و به خود باز آمدند و زبانها باز در کام، چرخیدند.
ـ دروغ میگوید این غریبه.
ـ شبانه، یکه در بیابان ظلمانی ـ فرسنگ تا فرسنگ ـ تاختن، مرد را به هذیان وامیدارد.
ـ با وحوش پنداری بر یک آبشخور بوده... اجنه او را چالیدهاند. دوالپا بر کتفهای او سوار شده، گوئیا... غول بیابانی پشت گردنش را لیسیده، شاید.
ـ معاویه مگر طفل ۴ماهه مردهٔ من است، او چندده طبیب حاذق بر بالین دارد.
صدایب از بین صداها، به اعتراض برخاست:
ـ آی مردم! گوشکنید! شاید حقیقتی در گفتهٔ او باشد که شما را بکار آید.
صدای او را صداهایی به حمایت برخاستند و اینگونه صداها کمکم، بسیار شدند. رفتهرفته آنان که با حرارت میگفتند دروغ میگوید، اینبار با حرارت گفتند:
ـ بگذارید سخن بگوید... ای مرد! بگو ببینیم، چه میگویی؟
مرد غریب، از لابلای سرها، سرککشید؛ دیوار گوشتی دستها و تنهای بههمچسبیده را شکافت و نفسی تازه کرد. حال در میانه بود؛ درست در مرکز حلقهیی از چشمهای آخته.
کوفه، با درهای گشوده و مردمان به گذر ریخته، همه چشم شده بود؛ چشمها، همه یک چشم؛ و او دهانی برای گفتن نگفتهیی مهم. در سکوت نفسبند، اینک پادشاهی میکرد؛ در لب نگشودن به سخن.
...
ـ در سفر شام، خود به گوش خویش شنودم که معاویه مرده است و ولیعهد او یزید، اینک خلیفه است.
سکوت....
مرد نفس عمیقی کشید:
ـ اما خبری دیگر؛ مهمتر از این... اگر جامی آب دهیدم، خواهم گفت.
سرها به جستجوی داوطلب آوردن آب، به سوی هم چرخید. تنی چند از جایشان جنبیدند؛ اما هر کدام را تمایل آن بود که دیگری برود و او بماند. از آن میان، ریزجثه پشت خمگشته مادری، خود را از جمعیت کند، به سرا شتافت، دلو در چاه افکند و آب را در کاسهیی گلین پیش آورد. چشمها، حقشناسانه براندازش کردند و به حرمت سکوت، دیگر سخنی گفته نشد.
مسافر، آب را با ولع ستاند، لاجرعه سرکشید و کاسهٔ خالی را بازپس داد.
ـ ...حسینبن علی از بیعت با یزید رخ برتافته است.
ـ حسینبن علیبن ابیطالب؟!
ـ آری، اینک در مدینه نیست. حاجیان، او را در بیتالعتیق دیدهاند.
جمعیت با شنیدن این سخن، درهمپیچیده شد، باز شد، دوباره درهمپیچید و ولولهکنان راه خود را از تنگراههای میان خانههای گلی به میدانچهیی خاکی کشاند. تماشاگران پایآویخته بر هرهٔ بام، بیدردان نظارهگرِ کنجکاو، به زیر آمدند و نشستگان عافیتگزیدهٔ آشوبگریز، برخاستند. درها گشوده شد. کوچهها به هم پیوست و همهجا از همهمهٔ خلق جوشیدن گرفت.
کوفه میرفت تا... ناگهان، بیمزده مردی از پیچِ گذرگاه، بانگ جرأتباختهٔ خود را در گوشها کوبید:
ـ مردم! بگریزید! سواران نعمانبن بشیر انصاری، با تیغهای آخته در راهند.
جمعیت برانگیخته، لحظاتی مردد بر جای ماند. وقتی طبلکوبان پای اسبهای حکومتی را بر سنگفرش کوچهها شنید و خطر را نزدیک دید، اندک اندک از هم گسیخت و هر پارهٔ آن به کوچهیی عقب نشست. گرد و غبار که خوابید، از آن همه، فقط پیرمردی در آن میانه بر جای مانده بود. در دورتر مسافتی از او، مردانی چند، یکپا در گریز و پایی لرزان برجا؛ برای مقاومت در برابر یورش.
ـ مردم!... آی مردم! خدای را... میعاد ما برای یاری فرزند علیبن ابیطالب، در خانهٔ من... مردم، آی مردم!...
***
سلیمانبن صُرد خزاعی، با ریشهای تُنُک و کافورگون، صورتی آفتابسوخته و چشمانی چالافتاده اما رخشان، دستارش را بر سر محکم کرد، بر چوبدست خیزران، تکیه داد و قامت راست کرد. رگ وسط پیشانیاش بدرجسته بود. تشویش درونیاش، در لرزههای پیاپی مچ و چوبدستیاش نمایان بود. خطی از نور ـاریبوارـ چین و شکنجهای صورت سالخوردهاش را برجستهتر از هر گاه نشان میداد. میکوشید لبخند بزند.
جمعیت گرد آمده در خانهٔ او بیش از ظرفیت حیاط و هر ۳اتاق سرایش بود. برخی بر بام شتافته بودند و تعدادی با فشار دادن دیگران، راهی در وسط میجستند و پس از یافتن، در گرداب مکندهٔ جمعیت فرومیرفتند.
سلیمان بر سکوی پاگرد سرا، بالا رفت. مردم با دیدن او سکوت کردند و همهمههایشان جای خود را به سرفههای پیاپی و آنگاه چند تکسرفهٔ خفیف داد.
سلیمان با صدای مرتعش به سخن درآمد:
ـ برادران! برای مهمی اینجا گردآمدهایم. معاویهبن ابوسفیان، حاکم خونریز هلاک شد و یزید شرابخوار به جای او نشست. حسینبن علی از بیعت با یزید خودداری کرده و به مکه رفتهاست. شما که پیروان او و پدرش هستید، اگر برای یاری کردنش آمادهاید، از تصمیم خویش آگاهش سازید و به جانب خود دعوتش نمایید. [سکوت، تن سنگین خود را بهیکباره بر سر جمع آوار کرد. برای دقیقهیی پچپچههای کوتاه نیز تهنشین شدند، پنداری از کسی نفسی برنمیآمد. سلیمان پابهپای سکوت، بهناگزیر مکث کرد. چشمانش حالت پیشین و افروختهٔ خود را از دست داده بود. لمحهیی نگاه به زیر افکند و با لحن حزنآلود گفت]: اما اگر از پیمانشکنی و سستی خود در این مهم هراسانید [دوباره درنگ کرد]... همان به که او را نفریبید [یکباره صدای خود را بالا برد] آگاه باشید که من نخستین یاریگرِ اویم.
و از سکو به زیر آمد.
این کلام او اتمام حجتی بود که جمع باید به آن پاسخ میگفت. هر کس وجدان خود را در آیینهیی عریان و بیلک فراروی خویش میدید. سنگینی تصمیم در چهرهها درنگ کرده بود. این خواستهیی بود که اجابت آن برابر بود با انتخابی میان مرگ و نه مرگ؛ زندگی و نه زندگی.
سلیمان چو نشست، بالابلند مردی از حاشیهٔ مجلس برخاست. بازوان صاعقهوارش را به دو سوی برافراشت، با رگانی متورم؛ در دو جانب کُندهٔ گردن، خون دوانده به رخسار، غیرتمندانه و غرا، نهیب زد:
ـ ای مردم کوفه! در یاری فرزند علی، چه جای چرتکهاندازی تاجرصفتانه؟! چه وقت به تأمل در خویش فروشدن و سنگینپایی؟! چه محل اندیشه به فرجام؟! [صدایش از خشم میلرزید] برخیزید!... تصمیم سلیمان، تصمیم قاطبهٔ کوفیان است. حسین را اگر مردم عراق یاری نکنند، پس به چه کس، چه کس، به چه کس روی آرد؟؟؟ شرم کنید!... شرم را خدای جامهٔ زیبندهٔ روح بنیآدم کرد. برخیزید! برخیزید! برخیزید! [در حرکتی شگفت سینهٔ خود را عریان کرد] شمشیر اگر برای شکافتن است، همان به که سینهٔ مرد بشکافد... برخیزید!
هجای آخرِ «برخیزید!» او چنان قاطعانه ادا شد که بیاختیار مردم قیام کردند. گویی نیرویی نامریی آنان را از مفرش اتاقها و حیاط خاکی خانهٔ سلیمان برکند و بر دو پای استوار داشت. با گلویی واحد و صدایی برانگیخته از خشم، غریو کشیدند:
ـ ماییم یاریکنندگان حسین؛ آمادهٔ جهاد و فداکاری؛ در راهی که گزیده است.
مرد، با همان سهولت که شعله کشیده بود، در جنگل تنفشردهٔ جمعیت، به صداها پیوست و گم شد. او دیگر یک تنِ تنها نبود، تنها یک تن بود. سلیمان با رخسارهیی گلانداخته از شوق و چشمانی خندان، دوباره بر سکوی پاگرد ظاهر شد.
ـ حقا که از کوفیان دلاور به جز این شایسته نبود. خدایتان بیامرزاد! حال که راغب نصرت حسیناید، به او نامه بنویسید؛ تا به پیمانهای امضاشدهٔ شمایان پشتگرم شود و رو سوی کوفه کند.
***
ـ پندهای مرا بشنو... به حسین سخت مگیر... این مهم، از قواره تو بزرگتر است.
...
یزید، در سریر حریرباف به پهلو غلطید، خرناس خفیفی کشید و دوباره به خواب فرو شد. پلک، فروبسته، نبسته، پدرش، معاویه، باز در خواب او نمایان گشت. جامهیی آتشگون و ریشریش به بر داشت. گویی دود سرخْ سیاهفامِ زبانهٔ بالاگریزندهٔ حریقی دودناک است. صدایش از اعماق مغاکهای مجهول برمیآمد و در خلایی بیپژواک، گممیشد. مرگواژههایش را به زحمت ادا میکرد؛ چنانچه گویی کسی دست بر غضروفهای حنجرهاش فشرده است.
ـ نگفتمت به حسین سخت مگیر... این مهم...
یزید نیمخیز شد، چشمانش را گشود و با ناباوری دست بر نرمای پفکردهٔ بستر سود. نه، اشتباه نمیکرد. بیدار بود و این را به خواب دیده بود.
ـ خرفت گوربهگور شده، باز نمیگذارد اندکی بیاسایم، نگران ملک و مال است.
با درماندگی سرش را در بالش پر قو فرو برد و با پلکهای بههمفشرده کوشید خواب گریخته را به آشیانهٔ چشم بازآرد. نه... سودی نداشت. برخاست. دو شمع بزرگ در شمعدانهای نقرهیی، در دو سوی بسترش میسوختند. بیرون از خوابگاهش، صدای منظم پای محافظان ـچون ضربآهنگ طبلی ریزـ سکوت را سوراخ سوراخ میکرد. میتوانست به یک دست بههم برکوفتن، فوجی از ندیمانش را به اندرون بخواند و بخواهد تا اسباب عشرت نابههنگام او را فراهم آورند؛ بلکه از این تنهایی هولناک به در آید... اما نه، نیرویی از درون به او میگفت: «در ماجرای حسین، اندکی بیندیش!». دلنگرانی پدر، دلنگرانش کرده بود. قدمزنان و سردرگریبان، از خوابگاهش بیرون آمد و به اتاقهای تودرتوی کاخ سرک کشید. نگهبانان کاخ با حزم و ترس، او را قدم به قدم مشایعت میکردند. به اتاق خلوت پدرش رسید؛ اتاقی که معاویه مشورتها و تصمیمگیریهای مهم را در آن به انجام میرساند. از روز ورود به کاخ بهعنوان خلیفه، اولین بار بود که پای به این اتاق مینهاد.
قراولان محافظ اتاق، نیزههایشان را از مقابل در برداشته، به تخت سینه فشردند و به احترام او تا نیمه خمشدند. یزید از چارچوب در گذشت و به داخل رفت. چراغآویزهای بزرگی از رواقها آویزان بود. طاقنمای گچبری اتاق، نقشهایی برجسته را به چشم میتاباند. گنجهها، صندوقچههای خاتمکارِ سیمابگون، مخدههای ترمهنقش و تختی تزیینشده با جواهرات، او را لحظاتی به خود مشغول کردند. آنگاه پیش رفت. بر لبهٔ تخت نشست. به محاذات دست راستش، قلمی زرین با جوهر دیده میشد. کنار آن، درجی طلاکوب و قفلی زرین بر آن. نبشتهٔ روی درج را خواند، کنجکاو شد. باز آن ندای درونی به او نهیب زد: «درج را بگشای».
در برزخی میان کنجکاوی به گشودن در درج، و بیمیل و کلافگی ناشی از بیدار ـ خوابی آرامشافسای نیمشب، بانگ برداشت:
ـ نگهبان!
صدای قدمهایی در کاخ طنین انداخت.
ـ در خدمتم سرور من.
ـ خادم این غرفه کجاست؟
ـ ...
ـ او را بخوان!
ـ اطاعت، مولای من!
اندکی بعد، خادم دست به سینه، در آستانهٔ در بود.
یزید با صدایی خستهـ خوابآلود و زنگدار، انگشت اشارهاش را به طرف درج گرفت و فرمان داد:
ـ باز کن!
خادم که در سیمایش هنوز آثار خوابپریدگی نمایان بود و هراس از عواقبِ احضارِ شبانه، رنگباختگی را نیز بر آن افزوده بود، جلو رفت، دست کاوش به کمر برد، کلیدی را با عجله بیرون کشید و با انگشتان مرتعش در سوراخ قفل چرخاند. قفل باز شد. خادم کنار کشید و مانند گناهکاران معترف به گناه خود، دستهایش را برهمنهاد، پشت قوز کرد و به انتظار، سر به زیر افکند.
یزید زیر لب زمزمه کرد:
ـ مرخص!
خادم نفسزنان از در بیرون زد.
سکوت ماند و یزید. عنوان «مکاتبات خلیفه» بر درِ درج، او را بر آن داشت تا طومارها و کاغذهای جورواجور آن را بکاود. برخی رونوشت فرمانهایی بودند که معاویه در آن به عزل و نصب فرماندارانش پرداخته بود. بعضی، حاوی دستورات و ابلاغیههای او، به کارگزارانش در مورد سب و لعن علی و سختگیری به شیعیان، در اقطاب سرزمین اسلامی... دنبال چه میگشت؟ خودش نیز نمیدانست. شاید میخواست بهنحوی وقت بگذارند تا پلکهایش گرم شوند. جستجو را ادامهداد... شهادتنامهیی علیه حجربن عدی؛ همراه با فتوای گردنزدن او. چند نامه به علیبن ابیطالب و پاسخ آنها و سرانجام یک نامه با این سرخط:
«جواب به نامهٔ معاویه، از حسینبن علی».
تن یزید ناگهان داغ شد. قلبش تند شروع به زدن کرد. نامههای دیگر را سر جایش گذاشت، این یکی را به دست گرفت و در پرتو کافوری شمعها خواندن آغازید:
«اما بعد، نامهای از تو به من رسید که در آن نوشته بودی، کار خلافت به تو واگذار شده و من سزاوار آن نیستم؛ و نیز یادآور شدهای که جمعی از قول من به تو سخنانی گفتهاند. ای معاویه! آنان که آن سخنان را به تو گفتهاند مردمی چاپلوس، متملق، خبرچین و فتنهانگیزند. کارشان نمامی است. میخواهند تفرقه در جمع بیاندازند. اینان دروغگو و گمراهکنندهاند»...
کلمات از برابر چشم یزید رژه میرفتند و معانی آنها را درنمییافت. او که جز با شراب، شکار و عشرت شبانه، دمخور نبود و در تمام عمر، سروش حقیقتی پردهٔ گوشش را ننواخته بود، چگونه میتوانست فحوای نامهٔ ابر رادمردی چون حسین را دریابد؟ سر از کاغذ برداشت و چشم به نقشهای برجستهٔ درج دوخت. خواست برخیزد و برود اما آن میل مرموز کنجکاوی، او را بر جای نگهداشت. دوباره نامه را برداشت و چشم در لابلای سطور آن دواند:
«...آیا تو قاتل حجربن عدی کندی و یاران نمازگزار و خداپرست او نیستی؟ و این تو نبودی که پنجهٔ ظالمانهات را به خون بندگان ستایشگر خداوند رنگین کردی؟
آنان پاکمردانی بودند که تن به ستم و ستمکار نمیدادند. با حقیقتْ مردمی بودند که بدعت در دین خدا نگذاشتند. به امر به معروف و نهی از منکر پرداختند. در این راه از سرزنش سرزنشگران نهراسیدند و سینه در برابر حوادث سپر کردند. تو چنین مردان نیکسرشت و پاکدلی را از دم تیغ گذراندی. تو آنان را با سوگندهای غلاظ و شداد و پیمانهای محکم و استوار مطمئن کردی و سپس به عهد و پیمان خدایی پشتپا زدی و آن را ناچیز شمردی. وای که تو چه گستاخ و بیپروایی!
آیا تو کشندهٔ «عمروبن الحمق»، همنشین رسول خدا نبودی؟ هیچ میدانی خون چه نازنینمردی را بر خاک ریختی؟ او پارسامردی بود که عبادت خدا، جسمش را نحیف و رنگش را زرد کرده بود. ای معاویه! تو چنین وجودی را کشتی؛ در حالیکه با او پیمان بسته و امانش داده بودی. به خدا اگر او با مرغ وحشی بیابانی چنین پیمانی بسته بود، آن مرغ از فراز کوههای آسمانسا فرود میآمد ولی تو ناجوانمرد پیمان شکستی...».
سر یزید با خواندن این جملات به دوران افتاد. وصف حسین را از پدرش، کمابیش نیوشیده بود ولی آنچه در این نامه میخواند، نه آن بود که او میدانست. در حالیکه چشمانش بیهدف روی نامه میلغزید، با خود اندیشید: «چگونه بیحدم و حشم یکهمردی تحتنظر، میتواند چنین محکم لحن نامهای سراپا تهدید، به خلیفه نویسد؟ اگر قشون و سپاه میداشت، چه مینوشت؟ امپراطور روم با آن هیمنه و شوکت در خود نمییابد که چنین سخن براند... و پدرش... و پدرش، چگونه این وهن را برتافته؟ چرا صاحب این نامه را به شقهشدن، یا بستن به موی دم اسب و به زمین کشیدن فرمان نداده است؟...». دوباره ناخودآگاه، به نامه برگشت:
«...تو به سنت و سیرهٔ پیغمبر بزرگوار پشت کردی و آنچه طبع هوسباز و دماغ پرنخوتت خواست، آن کردی و از راه خدا سرپیچیدی. به این اکتفا نکردی، یک خطازادهٔ خطاکار را بر مسلمانان حکومت دادی تا خونشان را بریزد، دست و پا از پیکرشان جدا سازد و چشمانشان را کور کند و هواخواهان علی را به شاخهٔ درخت خرما، به چارمیخ کشد. براستی دنائت و خونخواری از این بیش نمیشود. ای معاویه! گویی تو از این امت نیستی و این امت هم از تو نیستند»...
لحن نامه اوج دیگری یافته بود. یزید حس کرد که پژواک آن در گوش او میپیچد. انگار خطاب دیگر نه پدرش، که خود او بود:
«آیا تو قاتل حضرمی نیستی؟ زیادبن سمیه به تو نوشت که حضرمی بر دین علیبن ابیطالب است و تو خونخوار جبار در پاسخ او نوشتی هر که بر روش علی است، او را از دم شمشیر بگذران و او هم به امر تو چنین کرد. خون پاک خضرمی و دیگر دوستان علی را بیرحمانه بر خاک ریخت و پیکر آن آزادمردان را قطعهقطعه کرد. ای معاویه! دین علی همان دین پسرعمش پیامبر است.
تو محمدبن عبدالله را میشناسی و میدانی او کیست...».
یزید، با خواندن نام «محمد»، نشتری را بر پهلوی روح خویش حس کرد. از جرقهٔ این نام، خاطرات سر به بسترنهاده و عتیق او در نهانخانههای پیچاپیچ ذهنش بیدار شدند؛ خاطراتی با ریشههای خونآلود و کینهورز، عجین با مناسبات قبیلهیی و عصبیتهای عصر جاهلیت. آری، این محمد بود که نیای او، ابوسفیان را از ریاست مکه و سروری اشراف به زیر کشید و جنگ بدر را سازمان داد؛ جنگی با کشتگانی درشتنام از سران قریش... و آن لحظهٔ عطشناک میل به انتقام و نتوانستن و انتظار کشیدن تا سرآمد نبرد احد... و مادربزرگش «هندو» را به یادآورد؛ زنی تمامقامت، عطش انتقام، با دندانهایی برهنه و کفآلود و چشمانی بهدرجسته از شدت غیض، خیره بر جگرگاه شرحهشرحهٔ حمزهبن ابیطالب... آه! محمد...
دوباره خواند:
«تو محمدبن عبدالله را میشناسی و میدانی او کیست؛ او همان کسی است که تو اکنون به نام او، بر جایگاهش تکیه زدهیی و بر جان و مال مسلمانان حکومت میکنی. ولی ای بدبخت فرومایه! تو و خاندانت این شایستگی و شرافت را ندارید که بر مسند پیشوای مسلمانان، بزرگمرد جهان، محمد تکیه زنید. بلکه تو نیز باید مانند پدرانت از این شهر به آن شهر کوچ کنی و سوداگری مالاندوزانه پیشه کنی»...
یزید، دندان بر دندان سایید و مشت گرهکردهاش را محکم بر بالای زانوی راست خود کوفت؛ بدان گونه که اندکی درد احساس کرد و این، بیشتر از پیش به عصبانیتش افزود. ناگزیر بود که به خواندن نامه ادامه دهد. این ناگزیری، حال نه ریشه در کنجکاوی تلنگرخوردهٔ پیشین که رو به زخمکینهیی چرکناک و سر بازکرده داشت.
«...در نامهات نیز نوشته بودی اگر منکر من و حکومتم شوی و به مکر و حیله بپردازی، من نیز با تو همانگونه عمل خواهم کرد، اینک ای معاویه! به تو میگویم، هر چه میخواهی بر ضد من حیلهگری کن. من از حیلهٔ جنبندهٔ ناچیزی چون تو باک ندارم و به خدا امیدوارم و میدانم که مکر تو آسیبی به من نتواند رساند. زیان تو برای خودت بیشتر از هر زیان دیگر است. هیچکس مانند خودت به تو آسیب نرساند؛ زیرا تو بر اسب سرکش نادانی سوار شدهیی و میتازی و بر پیمانشکنی حرصی عجیب داری...».
بیش از این یزید نتوانست تابآورد. با چشمانی کلاپیسهشده، بر سطور مکث کرد. پیشتر نمیتوانست برود. دیده از نامه نیز نمییارست برگیرد. غرق در اندیشههای ژرفریشه، واژهها را لیسزنان میپیمود؛ بیآن که ذهن خرفتشده و لیزالیزش بتواند معنی را برچیند؛ مضمضه کند و آن را فروبلعد.
هرگز از خواندن رقعهیی، اینچنین، تلخذهن، کوفتهفکر و گَزیدهاوقات نشده بود. گویی با سر بر دشت درندشتی از نشتر، لیلی میرفت. خواست نامه را فروافکند، ناگهان در تراز آن، چشمش به مضمونی از ولایتعهدی خود خورد؛ داستان بیعتگرفتن پدرش برای او:
«...تو گستاخِ بیحیا، دوستان خدا را از خانههایشان و از کنار زن و فرزندشان، به شهرهای دوردست و ناشناس تبعید میکنی تا برای پسرِ نادان شرابخوار و سگبازت بیعت بگیری...»
...
هان!... چه؟!... پسرِ نادان سگبازِ شرابخوار؟!...
فرود ضربهیی کوهافکن، از جایی ناپیدا، بر گیجگاه فرونهاده بر سفتی سندان، یا کشیدن فرشی از زیر پا؛ درست در آنسوی مرز گمشدهٔ غفلت... شاید، در لحظهٔ به خود بازآمدن، نعره کشیده بود. شاید قبای زردوزش را بر تن دریده بود یا شاید بدتر از اینها؛ یا هیچکدام... اما هر چه بود با واکنش ناگهانی او، در یک چشم به همزدن، فوجی از محافظان ویژهٔ او با شمشیرهای برهنه، دیدگانی دودوزن، در حدقههایی دریده و سرخ، در آستانهٔ در نمایان شدند. چنین انگاشته بودند که پیکانی زهرآب دیده بر قلب خلیفه فرود آمده است.
یزیدبن معاویه، گوژکرده و چنبره در خود، با بیاضی مچاله در مشت، زردروی و تنگنفس، به سختی خورنه میکشید. وقتی سرش را بالا آورد، محافظان از بیم عقوبت ورود نابههنگام به خلوتگاه او، پای پس کشیدند و در پس درگاه نهان شدند. یزید در مراقبت نگاه هنوز ترسپوی آنان، دست به ستونهای کاخ گرفت و افتـخیزان به خفتنگاه رفت؛ در حالی که همچنان آخرین جملهٔ معاویه در گوش او طنین میانداخت:
«نگفتمت... این مهم، از قوارهٔ تو...».
***
آفتاب میانروز از شیشههای الوان کاخ، به درون میتابید. بوی بخور هوا را برداشته بود. یزیدبن معاویه با نوای ملایم رباب چشم گشود. سرش از بیدارـخوابی دوشینهشب هنوز سنگین بود. مشتی بر تخت سینهاش کوفت و هوای بازدم را با فشار بیرون داد. هلال پفکردهٔ زیر چشمانش برجستهتر بهنظر میرسید. به کمک خادمان خلوت، جامه دیگر کرد. سر و روی شست و بر خوان نشست. پیاله برگرفت و مدتی در سرخای مست فریبِ شراب تأمل کرد. گو اینکه رازی در آن میجست. یکباره بلند و پرکوب قهقهه زد. به خلاف عادت، قرابهٔ شکمدارِ گردنباریک شراب را از ساقی خلوت ستد و در جام ملتزمان شراب ریخت و دوباره قهقهه سرداد.
ـ پدرم چه سادهمرد جوانبسنجِ محتاطی بوده است. با حسینِ بیسلاح و قشون که نبایست مدارا کرد. از کسی بیم باید داشت که قدرتی بههم زده است. همین دمفروکشیدنهای مصلحتآمیز، درشتزبانیهای فرزند علی را دامن زده است. شمشیر، برای قطع زبان نیز هست. یزید، مرد سیاست نیست، مرد شراب و شمشیر است.
...
ـ مولای من!
ـ هان چیست؟ ضحاک! آیا در هراسی که شرابِ مردافکن هوش تو را برباید و شمارهٔ رکعتهای نماز را؛ در پیشنمازی خلق از یاد بری؟... [و دوباره آن قهقههٔ چندشزای زشتْطنین].
ـ سرور من! مطلبی است که لازم است گفته شود.
ـ ...چه مطلبی مهمتر از سرخینهٔ عقلربای شراب و گردش سکرآور جام؟!
ـ مأموران حکومت گزارش کردهاند که حسین در مکه، هر روز به کاری است؛ زائران خانهٔ خدا را ـبا سخنان تحریکآمیزـ برمیشورد. بسیاری، حول او گردآمدهاند. اگر اینگونه پیش رود، بیم آن است که جمعیتی بیعت خود را از امیرالمؤمنین بردارند و این بلیه به دیگر بلاد نیز سرایت کند. چارهٔ کار از هماکنون باید کرد.
یزید، پیالهیی را که به دست داشت، در حلق سرازیر کرد، سگرمههایش را درهمکشید و آثار خشم در چشمانش نمایان شد.
ـ چارهٔ کار به جز تیغِ آبدارِ یمنی چه میباید [به یاد خواب دوش افتاد و زیر لب با غیظ گفت] گرهی که پدرم از گشودن آن عاجز بوده است باید به دست من گشوده شود.
ـ جسارت میشود. غرض، گفتن سخنی خلاف رأی ظلالله نیست. مصلحتْدید من آن است که کار با حیلتی چربدستانه پیش رود. ریختن خون حسین در امالقرا، موجب فتنهیی عظیم خواهد شد. برای خون جاریکردن، همهگاه وقت هست.
یزید بیآن که مستقیم جوابی به ضحاکبن قیس بدهد، غرید:
ـ کاتب خاص!
ریزنقشْ مردی سپیدریش و عمامهزرشکی، تر و فرز پیش دوید. روبهروی تخت خلیفه، بر دو زانو نشست. عمامهٔ خود را اندکی عقب داد و تحتالحنکش را ـکه نیمی از چانهٔ پرریش او را پوشانده بودـ مرتب کرد و لوح بهدست منتظر ماند.
ـ بنویس!
کاتب، قلم بر لوح نهاد.
«ای ابنعباس! حسین، پسرعم تو و عبداللهبن زبیر، دشمن خدا، از بیعت با من سرپیچیده و به مکه گریختهاند. آنان اینک مترصد آشوبند. فرزند زبیر بهزودی کیفر کردارش را با تیزنای شمشیر خواهد یافت؛ اما در مورد حسین، دوست دارم که شکایت او را به سوی شما اهلبیت آرم. گزارشات رسیده میگویند که گروهی از مردم عراق نیز در شمار هواخواهان حسیناند و با نامهنگاری قصد به خلافت برداشتن او را در سر دارند. حسین نیز فرمانروایی خویش را به آنها نوید داده است. شما آگاهید که خویشاوندی میان من و شما، حرمتی عظیم دارد و اکنون حسین این رشته را بریده است. تو ای آن که پیشوای اهلبیتی؛ و مهتر مردان دیار خویش، حسین را ملاقات کن و او را از ایجاد تشتت در بین این امت و انگیزش خلق به سوی فتنه بازدار. اگر گفتار تو را پذیرفت و از کرده خویش بازگشت، از من امان خواهد یافت و بر او بخششهای بیکران خواهم کرد و آنچه پدرم بر برادر او مقرر داشته، از من نیز بر او پاداش خواهد بود؛ از آن بیشتر نیز بخواهد، تو ضمانت کن، من دریغ نخواهم کرد».
کاتبِ سپیدمحاسن، پس از نگاشتن نامه، یکبار آن را برای خلیفه بازخواند. چون از صحت نبشتهاش اطمینان یافت، نامه را به حاجب خلوت داد. او نیز ذیلِ نامه را به مهر خلیفه ممهور کرد و به فرماندهٔ چاپاران سپرد تا بیدرنگ به مکه فرستاده شود.
صدای یزید، بار دیگر سنگینی حضور خلیفهیی مستبد و خودرأی را به کاخ سبز دمشق بازآورد:
ـ گرهی که پدرم از گشودن آن عاجز بوده است، باید به دست من گشوده شود.
ع. طارق