بهار آمده است
تا من از آیینهترین گوشهٔ قلب،
عبور تو را
به گرمای سلامی بنوازم؛
تا تو از زیباترین گلدستههای لبخندت
به من ببخشی یک شاخه از نجابت یاس؛
تا من در تو،
تو در او
و ما در ما
ضرب شویم؛
تا زندگی در آشتی قلبهای ما
به بهاریترین آرایهها تفسیر شود.
تا روزها نو شوند،
نگاه ها نو
و نوها در آیینههای تو در تو
تا بینهایت جاری.
راستی اگر بهار نبود
چگونه میتوانست انسان
نوشدن قلب خود را
در سرخی رقصان شقایق،
غزلی تازه برانگیزد؟
... چگونه میتوانست فرازمینیهای عشق را
به پیمانهٔ خرد کلمات درریزد؟
بهار را باور کن!
تا بهار از باران باروری
باوری بر آورت دهد
بهار را تا طلوع پرندهیی پرواز کن
از آبیهای باورت
بهار تازهیی آغاز کن!
ع. طارق