تو رفتهای و بهار آمد و دلم تنهاست
تو نیستی و سر سال نو بدون صفاست
از آن اتاق که میز تو بود میگذرم
دلم سؤال میکند: آن یار سالهات، کجاست؟
بدون روی گل او، چگونه بنویسم
«خجسته باد بهاران که فصل سنبلهاست»
گذشت این همه دلتنگیام ز جان امروز
ولی تو گفتی امروز روز شادیهاست
ز قول من بنویس آنچه را که میگویم
سپس بگوی که این آن پیام شخص صفاست:
قلم به دست من اما تو مینوشتی شعر:
نوشتی آنچه که احساس قلب تو میخواست:
پیام علی صفا:
«سخن روز» من این است بخوانید همه!
جای من پیش شماهاست بدانید همه
همچنان همره و همپای شما در راهم
هر کجا اسب شرف را بدوانید همه
جای من گوشهٔ آسودهٔ تنهایی نیست
در همه جمع، مرا هم بنشانید همه
مینویسم به خدا نامه و میخواند او
که شما در ره او راهروانید همه
مینویسم به حنیف آنچه که کردید همه
تا که خلقی به رهایی برسانید همه
مینویسم من از آن آتش پر شعلهٔ خشم
که به دژخیم نشاندید و نشانید همه
مینویسم که شمایید که دجالان را
به سوی دوزخ آتش بکشانید همه
شادم و منتظر آنکه پس از این همه رزم
ماشهٔ فتح وطن را بچکانید همه
م.شوق