ارنستو چهگوارا
«میتوﺍنستم شاﻋرﯼ باشم
ﻭلگرﺩٍ قماﺭخانهﻫاﯼ بوئنسآیرس
محفلنشینِ خوﺍﺏ ﻭ ﺯﻥ ﻭ امضا و اعتیاد؛
نوحهسرﺍﯼِ گذشتهﻫاﯼ مْرﺩﻩ
گذشتهﻫاﯼ ﺩﻭﺭ
گذشتهﻫاﯼ گیج.
ﺍما تا کی...؟
ﺍﺯ ﺍمرﻭﺯ گفتن ﻭْ
برﺍﯼ مرﺩﻡ سرﻭﺩﻥ
ﺩشوﺍﺭ ﺍست
ﻭ ما میخواهیم
ﺍﺯ ﺍمرﻭﺯ ﻭ ﺍﺯ اندوه آدمی بگوییم
ﻭ ﻏفلتی عظیم
که ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ شما ﺭبوﺩﻩست.
میتوﺍنستم شاﻋرﯼ باشم
بیﺩﺭﺩ / پر ﺍﻓاﺩﻩ / خوﺩپسند
پرﺩﻩبرﺩﺍﺭِ پتیارگانی
که بر ستمدیدگانٍ ترﺱخوﺭﺩﻩ
حکومت میکنند!
میﺩﺍنم!
گلوله ﺭﺍ با کلمه مینویسند
ﺍما ﻭقتی ﺍﺯ کلماﺕ
شَقیترین گلولهﻫا ﺭﺍ میساﺯند،
ﭼاﺭﻩی چریکی چون من چیست؟
کلمه
ﺭﺍﻫگش اﯼِ ﺁگاﻫیِ ﺁﺩمیست
ﻭ ما نیز
سرﺍنجاﻡ
بر سر ِ معناﯼِ ﺯندگی
متحد خواهیم شد:
کلمه، کلمهٔ نجاﺕ!
مرﺩﻡ
ترﺍنهﺍﯼ ﺍﺯ این ﺩست میﻃلبند...»