آخر آسفالت نرسیده به معدن
مردانی تهماندهٔ توان بازوان خویش را
برای فروش جار میزنند
با بیلی در دست یا کلنگی بر دوش
بهامید خرید لقمه نانی برای کودکان خویش
۰۰۰
آخرین میدان نرسیده به بیمارستان
مردی کلیههایش را و مردی قرنیه چشمهایش
ارزان ارزان فروخته بود
۰۰۰
در خیابان کارگر نرسیده به میدان انقلاب
مردی میگفت: کار نیست!... دیگر از نانوایی
نان قرضی گرفتن از مردن سختتر است!
۰۰۰
تکیدگی بازوانش، بیشتر به چشم میآید
ومن انگار میشنیدم که میگفت: کسی نمیخرد!
توان بازوانش را...
۰۰۰
به تیغه صیقلی کلنگی که بر دوش داشت خیره میشوم
تصویر تفنگی در ذهنم جرقه میزند!
چیزی شبیه یک امید در رگهایم جان میگیرد
آه...
روزی... همین روزها... شاید که خواهم دید. .
مردانی با تفنگهای صیقلی بر دوش
با بازوانی تکیده، خشمگین از خیابان کارگر
به میدان انقلاب آمدهاند. نه برای فروش توان بازوانشان
که برای رفتن بهسمت آزادی!
از؛ حامد ص
۱۲تیر۱۴۰۰